در انتهای قرن دوازدهم میلادی بود که کتاب در اروپا، کمابیش، به صورت کالایی قابل خرید و فروش درآمد. از آن پس، ارزش مادّی کتاب به قدری سریع تثبیت شد که وامدهندگان، به جای ودیعه و گرو، در کنار چیزهای دیگر، کتاب – به ویژه کتابهای درسی مدارس قرون وسطی – را هم میپذیرفتند.
اختراع دستگاه چاپ، در قرن پانزدهم، کتاب و کتابخوانی را در ابعادی بیسابقه همگانی ساخت و توأم با آن، به طور فزایندهای صبغهی کالابودگی بدان بخشید. در بازار تقاضای کتاب تا جایی بالارفت که بازرگانان را وادار به ثبت این کالای اقتصادی در سیاههی سفارشهای جاری نمود.
انقلاب فرانسه، در نیمهی دوم قرن هجدهم، به طرزی دیگر، سرنوشت کتاب را دگرگون کرد. خواستِ انقلابیها پایان دادن به تصورِ گذشته، همچون داراییِ مخصوص طبقهای ممتاز بود. از زمان ناپلئون به این سو، گردآوری تفننّیِ اشیاء، از جمله کتابها، و سرهم کردنِ مجموعههای شخصی از آنها در میان طبقهی بورژوا رواج یافت. دارندگانِ مجموعههای شخصی آنها را فراتر از مشتی اشیاء همسنخ میدیدند. کلکسیونها به قول بنیامین، مالک خود را در رؤیای شیرینِ زمانی دوردست و زندگی در جهانِ گذشتهای غرق میکنند که از زمان و جهانِ مشترک آنها با دیگران بسی دلپذیرتر مینماید. وه که چه لذتی است فکر اینکه اشیاء مجموعه، عاطل و باطل کنار هم نشسته و از بند و بارِ هر کارآیی و کاربری فارغاند!
انقلاب شورشیان به جانِ کتابخانههای خصوصی اشراف و کتابخانههای حوزههای علمیهی مسیحی انداخت و قفلِ آن «گذشتههای رؤیایی و انحصاری» را شکست. در شهرهای بزرگ کتابها را دسته دسته به خیابانها میآوردند و بر روی هم میریختند. تپههای کاغذی، گُله به گُله، سدّ معابر میشدند.
اولیای تازهبهدورانرسیدهی امور که کتابها را زیر باد و باران و آفتاب در معرض پارگی و پوسیدگی دیدند، سرآسیمه، پی چارهجویی برآمدند. عاقبت، کتابهای روی دست مانده یا به فروش نرفتهای را که هنوز قابل استفاده بود، میان مردم عادی و کتابخانههای عمومی پخش کردند، بیآنکه این توزیع رایگان با استقبال چندانی روبهرو شود. از سوی دیگر، محدودیت ساعات کار ِکتابخانهها در آن روزگار و قوانین دستوپاگیری چون لزوم پوشیدن لباس رسمی، رغبت اندکی برای مراجعه به آنها برمیانگیخت. کتابها، به ویژه آثار تاریخی و ارزشمند، رنگپریده و خاکخورده، به گذراندن حبسی طولانی در مخازن کتاب محکوم شدند.
*
بادِ استغنای انقلاب هنوز نوزیده بود که من در گنگیِ عوالم کودکی به دردسرسازی کتاب پی بردم. تصاویری مبهم به یادم میآورند که شبی مأموران ساواک درِ خانهی کوچهی آبشار را زدند و سراغ پدرم را گرفتند. پدرم، که پنداری، از پیش باخبر باشد، دور از خانه جایی پناه گرفته بود. درعین حال، آخرِ شب، عموهایم از ترس بازگشت مأموران و بازرسی سرزدهی خانه – نمیدانم روی چه حسابی – دستپاچه چند بغل کتاب و ورق را از کتابخانه به حیاط آوردند و در بشکهای انداختند، غافل از آنکه بشکه تا نیمه پر از قیری است که در هُرم و حرارت آفتابِ روزهای قم، از قلب مؤمن نرمِ تر شده است. شدت ارعابِ ساواک باتلاقی از کتابِها را به قعر قیرها فرستاد. تصّور ظالم کمتر از حضورش هولآورِ و ویرانگر نبود. با این حال، یکی دو کتاب از آن میان بعدها نجات پیدا کرد و با عطف و حاشیهای قیرآلود به کتابخانه برگشت، انگار که جای سوختگی روی بدن مانده باشد.
انقلاب آمد، اما دیگر نرفت. روزی خیلِ عمامهبهسرها و چماقبهدستهای عصبانی به خیابان ریختند و با شتاب به سمت چهارراه بیمارستان هجوم بردند تا ساختمان «دارالتبلیغ اسلامی» را به زور تصاحب کنند، با همهی متعلقات و به همراه کتابخانهی عظیم و غنی و چندزبانهی آن. پاسداران خانهی آیت الله شریعتمداری، مالک و متولّی دارالتبلیغ را که دیوار به دیوار آن بود در محاصره گرفتند و حرمت و آبرویی برای سیّد سالخورده نگذاشتند.
اندکی پس از این تصرف عدوانی، مَصادر امر به صرافت «پاکسازی» کتابخانهی دارالتبلیغ افتادند. سوادِ خیلی از آنها به خواندنِ همهی کتابهای آن قد نمیداد. در کمال خونسردی از هرچه سردرنمیآوردند، زائد تشخیص دادند. گروه دیگری از کتابها را هم به ضرر و ضلالشان میشناختند و مثلاً بر اساس نام نویسنده یا طرح روی جلد برچسب «ضالّه» به آنها میزدند. کتابهای «بیخود» و «انحرافی» را با زمختی بدویواری سوا کردند.
خاطرم نیست چند کامیون خاور روبهروی کتابخانه در انتظار نوبت خود صف کشیده بودند تا کتابها را مثل خروار آجر پشت کامیون بریزند و بیرون شهر ببرند و در کویرزار نمک نابود کنند. قاتلان جان و غاصبان مال مردم، میرغضبهای کتاب هم شده بودند.
سالها از پی هم گذشت. همینطور که بزرگتر میشدم، کتابخانهای هم به تدریج کنار من پا گرفت. چه میدانستم که جدایی جبری از آن چندان دور نخواهد بود؟ غروب مهاجرت که رسید، کتابها را در قفسهها وانهادم، خلاصهی زندگیام را در دو چمدان گنجاندم و خاکِ مادری را ترک گفتم.
مهاجر به سختی میتواند مجموعهای گرد آورد که آنچه نپاید، دلبستگی نشاید. آنچه تا آخر با او میماند، چیزی جز تن او نیست، همین گوشت و استخوانی که همزمان راکب و مرکوبِ تبعیدند.
کاستنها و کَندنهای مهاجر تمامی ندارد. بیجا و بیریشه به کشتینشستهای بیمزده میماند که هرازچندی هرچه را دارد به امواج اقیانوس میسپارد. مهاجر با همهی دارائیاش مهاجرت میکند و عکس بیقراری خود را بر سطحِ اشیاء نیز بازمییابد.
انقلابها، نه تنها آدمها، که کتابها را هم آواره میکنند.