اندیشهٔ پویا، شمارهٔ ۶۱، شهریور و مهر ۱۳۹۸
سالها پیش از آنکه با استادم، احمد سمیعی گیلانی، همکار شوم و به حلقۀ اهل قلم گرداگرد او اذن ورود بیابم، استاد سیدحسینی را از راه ترجمههایش میشناختم. در نوجوانی، «داستانهایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ» قوت روز و شبم بود و آنقدر به آن کتاب علاقه داشتم که نام مترجمش، رضا سیدحسینی، مثل میخ به کلهام کوبیده شده بود. بعدتر، وقتی مطالعاتم به سمت شعر معاصر کشیده شد و خواندم که سیدحسینی از اولین کسانی بوده که شاعر بوشهری، منوچهر آتشی، را در تهران تحویل گرفته و اشعارش را تأیید کرده و حتی او بوده که با پسانداز شخصیاش کتاب اول آتشی، «آهنگ دیگر»، را به چاپ رسانده، علاقهام به نام آن مترجم نادیده افزون شد. طرفه آنکه، وقتی اولین بار در انتشارات سروش دیدمش، همین دانستهام بود که به کار آمد.
در آن اولین دیدار، آقای سمیعی مرا به مرحوم سیدحسینی معرفی کرد و گفت: «قرار است ایشان از این به بعد با فرهنگ آثار همکاری کنند. ازشان امتحان بگیرید.» جا خوردم! خیال کرده بودم این مراسم معارفه است، نه آزمون و امتحان ورودی! آقای سیدحسینی، با صبر و آرامشی کوهوار، از من پرسید: «کدام مدخلها را علاقه داری بنویسی؟» گفتم: «مدخلهای شعر معاصر». گفت: «آها… شعر معاصر! میدانی که ما از ردیف الفبا شروع میکنیم به سفارش دادن. مثلاً کتاب آهنگ دیگر را میشناسی؟» زرنگی کردم و گفتم: «بله، میشناسم. همان که خود شما باعثوبانی چاپش شده بودید.» شلیک خندهای سر داد و رو به آقای سمیعی گفت: «ایشان قبول است.»
بعدها، به مناسبت همنشینی با استاد سمیعی و همکاری با فرهنگ آثار ایرانی اسلامی مرحوم سیدحسینی را زیاد میدیدم و از انس و علاقهای که میان او و آقای سمیعی بود خبر داشتم. سیدحسینی آدم باصفایی بود. سادگی مخصوصی داشت، شبیه کودکان. حالا حتی بیراه نمیبینم که او اشعار آتشی را پسندیده و او را برکشیده بود: آتشی هم نوعی سادگی ایلیاتی و صفای روستایی داشت. از این نظر، به هم شبیه بودند.
خاطرۀ شیرین اولین دیدارم با آقای سیدحسینی یکطرف، و خاطرۀ تلخ آخرین دیدارم با او طرف دیگر. در سال ۱۳۸۷ نقدی نوشتم بر مدخلهای شعر معاصر فرهنگ آثار ایرانی اسلامی. برای انتشار این نقد از آقای سمیعی اجازه گرفتم و نسخۀ پیش از چاپ را هم به ملاحظۀ ایشان رساندم. حالا میدانم که آقای سمیعی آن روز میخواست به من درس اخلاق نقد بدهد، برای همین نه ابرو در هم کشید و نه مخالفتی کرد. نوشتۀ مرا، که درواقع نقد خامی بر زحمات چندین سالۀ تیم فرهنگ آثار بود، خواند و حتی ویرایش کرد و در حاشیۀ آن هم ملاحظاتی نوشت و به برخی اندکبینیهای جوانانۀ من جواب داد. جز این، هیچ به رویم نیاورد و گفت: «حتماً چاپ کن.» آن نقد در جهان کتاب (خرداد و تیر ۱۳۸۷، شمارۀ ۲۲۹ و ۲۳۰) چاپ شد و آقای سیدحسینی را حسابی رنجاند. بعدها از آقای آلداود شنیدم که خود استاد سمیعی هم در دل رنجیده بوده، اما آنچه برای ایشان مهم بود تعلیم من در نقدنویسی و نقدپذیری بود، نه میداندادن به احساسات شخصی خود. اما آقای سیدحسینی، با آن خصلت بیشیلهپیلهای که داشت، نمیتوانست تظاهر کند که نرنجیده. دل و رویش یکی بود. با من قهر کرد و آن هم چه قهری! هرچه کوشیدم آشتی کنم، نشد که نشد. ماههای آخر حیات پربرکتش بود و او مریض، و دائم در کشاکش راه خانه و بیمارستان.
سرانجام نوروز ۱۳۸۸ رسید و من، که دیگر طاقت قهر نداشتم، همراه استاد سمیعی و جمعی دیگر برای عیدمبارکی به منزل ایشان رفتم. در طول ملاقات با من غضب نبود، اما خیلی هم سرزندگی نمیکرد. ناخوش و لاغر و بیحالواحوال هم شده بود و دلودماغ همیشگی را نداشت. همانطور نشسته، عصایش را حمایل کرده و دو دستش را روی آن گذاشته و صورتش را هم روی دستانش نگه داشته بود. لختی گفت و شنفت و از اوضاع انتشارات سروش و تعلل در کار انتشار فرهنگ آثار گله کرد. وقت خداحافظی، جلو رفتم، خم شدم، و دستش را که روی عصایش قرار داشت بوسیدم. سرش را بالا کرد و خیره مرا نگریست. طولانی، شاید چند دقیقه، عمیق و بیحرف.
این آخرین دیدار ما بود. یک ماهی بعد از آن دیدار، در اردیبهشت ۱۳۸۸ از جهان گذشت.