مژگان قاضی راد
من از دور نگاه میکنم. و این اولین بار نیست، آخرین بار هم نخواهد بود که مرگ عزیز و بزرگی را از دور به سوگ نشستهام. ۲۰ سال پیش وقتی میخواستم ترک وطن کنم، فقط میتوانستم تعداد کمی از آلبومهایی را که داشتم، با خودم ببرم. شش چمدان جایی نداشت برای گذاشتن همه کتابها و نوارها و آلبومهایی که سالهای نوجوانی و جوانی خریده بودیم. باید چند تا را دستچین میکردم. از میان همه آلبومهای شجریان، «شب، سکوت و کویر» را بیشتر از همه دوست داشتم. آن موقع نمیدانستم چرا از میان آنهمه نغمه دلانگیز، آن یکی را از همه بیشتر میپسندم؛ اما شاید طرح روی جلدش بود یا صدای دلنشین بارون بارون خواننده، که نگذاشت جایش بگذارم.
در سالهای اول غربت آنقدر به آن آلبوم گوش دادم که همه جای دیسک خش برداشت و روزی رسید که دیگر در دستگاه پخش ماشینم نمیچرخید… اما ملالی نبود. به مدد روشهای نو میشد به همه آلبومهای جامانده در وطن گوش داد. به ربنا… به لاتزغ قلوبنا… به نازنده بالای دلربا… اما نمیدانم، باز چیزی کم بود… باز دلم قرار نمیگرفت. اما این روزها، بعد از ۲۰ سال فهمیدهام چرا از بین همه آلبومهای او «شب، سکوت و کویر» را بیشتر دوست داشتم. حالا میدانم چرا روز آخر دستانم از میان ردیف آلبومهای شجریان آن یکی را انتخاب کرد: چون در مقام دشتهای خراسان بود، چشمانش بی سرمه سرمهسا بود، پارهای از باباطاهر و پارهای از عطار بود، نه در جان بود و نه بیرونِ جان بود، از خاکی بود که جایجایش داغ عاشقان بیمزار آن دیار بود. از جنس خاک آن سرزمین بود. و غریب با خود چه میبرد، جز بوی و خاطره خاک دیارش؟
برای ما، برای ما که از آن خاک دوریم، برای ما که آرامگاه فردوسی را و توس را از دور میبینیم، بهخاکسپردن معنای دیگری دارد. «بهخاکسپردن» یعنی سپردن به خاکی که ما دیگر نمیتوانیم بویش کنیم، لمسش کنیم، مشتمان را – هر وقت که غمگینیم یا خشمگین هستیم یا پریشانیم- از ذرات کوچکش انباشته کنیم و حس کنیم هرچه بر ما میگذرد -خوب یا بد- به آن تعلق داریم. «بهخاکسپردن» برای ما که رانده از وطنیم معنای تلخ محرومی دارد و دورماندگی. اما پیکرش را در توس «به خاک سپردند». جایی نزدیک بزرگمردی که ایران را با سراییدن داستانهایش نگه داشت، هویت ما را برپا داشت، هویتی که کم مانده بود در دل پیران و پاکیزگان ما برای همیشه فراموش شود.
و حالا، هزار سال بعد از فردوسی، صدای شجریان به آن خاک بازمیگردد. صدای بزرگمردی که ایران را با خواندن سرودههایش نگه داشت، هویت ما را بر پا داشت، هویتی که باز کم مانده بود از یاد جوانان و نوباوگان ما برود. شجریان را در توس به خاک سپردند. در دشتهای خراسان، در سرزمینی که نیمی از مردمانش رفتهاند و در حسرت دوریاش زجر میکشند و نیمی که ماندهاند، با سیاهترین و تباهترین روزگار دستوپنجه نرم میکنند. در سرزمینی که چه آنها که رفتهاند و چه آنها که ماندهاند، همه و همه به خاکش عشق میورزند؛ چراکه به آن خاک اعتماد دارند، تکیه دارند، تعلق دارند و در افسانههایش هزار سال از پسِ هزار سال خواندهاند که هرگاه پاکترین و بزرگترینش را به آن بسپرند، باز از پسِ هزار سال، پاکترین و بزرگترینش از آن سر برمیکشد. آن خاک پذیرنده. آن خاک برآورنده. دو روز پیش، بزرگی را در توس به خاک سپردند… .