برای عباس معروفی (۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ – ۱۰ شهریور ۱۴۰۱)
سال ۱۳۷۸- مشهد
سال سوم دبیرستان، مدرسه فرهنگ مشهد. زنگ آخر، معلم ادبیات، خانم خزانهداری خواست چند دقیقهای بعد از کلاس منتظر بمانم تا همه بروند. دلهره داشتم. کاری نکرده بودم که از تنبیه بترسم. فکر کردم شاید بابت حرفهایی که درباره شعر «کتیبه» اخوان دو روز پیش سر کلاس زده بودم قرار است تذکر بگیرم. بچهها که رفتند خانم خزانهداری از توی کیفش کتاب روزنامهپیچشدهای را در آورد و داد دستم. دانههای عرق روی پیشانیاش و لرزش خفیف دستهایش را که دیدم کتاب را قاپیدم و چپاندم توی کولهپشتیام. گفت: این را ببر بخوان و همینطور روزنامهپیچ برش گردان. به بچههای کلاس هم چیزی نگو. اگر خواستی نظرت را هم درباره کتاب برایم بنویس و بگذار لای کتاب. آن روز قید پیادهروی با میم را زدم و یکراست رفتم خانه و در اتاق را بستم و نشستم سر کتاب. «سمفونی مردگان» نوشته عباس معروفی. سطر به سطرش را بلعیدم و یادداشت برداشتم و دو روز بعد کتاب را روزنامهپیچ تحویل خانم خزانهداری دادم و پرسیدم: چرا این کتاب درخشان را به بچههای کلاس معرفی نمیکند. تلخ خندید و گفت: فکر کردی به همین راحتی میشود درباره یک نویسنده تبعیدی و کارهایش سر کلاس حرف زد؟ اینجا مدرسه حداد عادل است. حرف نزده منتظر بهانهاند که برگه اخراجم را بدهند دستم. چه برسد به روزی که از معروفی حرف بزنم… در شانزده-هفده سالگی وقتی که هنوزمرزهای جهان کوچکم به میدان فردوسی مشهد و مدرسه فرهنگ ختم میشد فهمیدن حرفهای خانم خزانهداری درباره تبعید و آوارگی یک نویسنده چندان آسان نبود. دفعات بعدی شمارههای روزنامهپیچ شده مجله توقیفشده «گردون» را یکی یکی در راه مدرسه و خانه خواندم و کم کم فهمیدم نفس کشیدن و نوشتن در آن کشور با سانسور و قتل و آوارگی از همه چیز عجینتر است.
سال ۱۳۹۲- لندن
چهار سال از آن تابستان تلخ و سیاه گذشته بود. هنوز در جنگ تن به تن با پذیرش عدم امکان بازگشت به ایران بودم. چند ماه قبلش جایزه شعر ژاله اصفهانی را از دست اسماعیل خوئی گرفته بودم. بهم گفته بود امیدوارم همیشه همین طور صریح و صادق بنویسی و بمانی. میدانم سخت است. ولی ناممکن نیست. با کمک بنیاد ژاله اصفهانی در لندن قرار بود اولین مجموعه شعرم را منتشر کنم. دنبال ناشر بودم و دوستی عباس معروفی و نشر گردونش در برلین را پیشنهاد کرده بود. تصورش را نمیکردم که چنین اتفاقی ممکن باشد. برایش پیامی روان کردم و خاطره سالهای دبیرستان و جریان خواندن «سمفونی مردگان» را نوشتم. در کمتر از یک هفته پاسخ داد که میخواهد اولین مجموعه شعرم را ظرف دو ماه آینده منتشر کند. برای کتاب «۸۸» و شعرهایش هیچ خانهای بهتر و امنتر از «نشر گردون» که سالها در تبعید فعالیت میکرد نمیشناختم. بعد از انتشار کتاب قرار بود در جلسه رونمایی کتاب در لندن حاضر شود و برای اولین بار همدیگر را ببینیم. اما تب کرد و نتوانست خودش را برساند. دلگیر شده بودم از غیابش اما بعدها بابت نیامدنش بارها عذرخواهی کرد.
سال ۱۳۹۸- برلین
خرداد سال ۱۳۹۸ چند روزی به دعوت فستیوال بینالمللی شعر برلین آنجا بودم. بهانه خوبی بود برای سر زدن به کتابفروشی هدایت و اولین دیدار با عباس معروفی که حالا ناشر اولین کتاب شعرم بود. سالها پیش صادق هدایت در سفری که به برلین داشت در همین خیابان کانت در هتلی برای چند وقت زندگی کرده بود و به همین مناسبت معروفی اسم کتابفروشیاش را گذاشته بود «هدایت». این را خودش برایم تعریف کرد. وقتی رسیدم پشت ویترین مجسمههای کوچک و بزرگ جغد را دیدم و تصویری از هدایت. کنج دیوار به محض ورود قفس پرندهای بود و در آن کتاب مصوّری که رویش نوشته شده بود: «ایران». ته کتابفروشی بساط عدسپلو و نیمرو را جور کرده بود. با هم ناهار خوردیم و برایم گفت چرا عدس پلو و نیمرو به نظرش از چلوکباب هم خوشمزهتر است. دلگیریهایی که بابت نشر کتاب و غیابش در لندن در دلم مانده بود بعد از آن روز یکسره از دلم پاک شد. خوشمشرب و پرجنبوجوش بود. گفت بیا یک چیزی نشانت بدهم: رفتیم سر میز کتابها. دیدن کتاب «۸۸» کنار «سمفونی مردگان» مثل خوابی بود که آرزوی دیدنش تا آن لحظه میسّر نشده بود. از دیدن آن کتاب روزنامهپیچشده در دبیرستان فرهنگ تا رسیدن پای آن میز و آن گفتگو با معروفی حالا بیست سالی گذشته بود. آن تابستان سالگرد دهسالگی زندگی من در تبعید هم بود. به معروفی گفتم: شد ده سال. قرار بود فقط ده روز بیرون باشم. چه طور با این همه عشق به ادبیات و ایران این سالها را دوام آوردی؟ گفت میدانی زجرکش شدن چه شکلی است؟ همانطوری! زجرکش شدم. بدون کتابفروشی هدایت هیچ انگیزه دیگری برای زندگی کردن نداشت. با او درباره پروژه کتاب جدیدم درباره ادبیات تبعید حرف زدم. گفت باید بیایی برلین زندگی کنی و بنشینیم با هم ساعتها درباره تبعید حرف بزنیم. دو ماه بعد برای یک فرصت مطالعاتی چهارده ماهه به بنیاد هومبولت در آلمان درخواست فرستادم.
سال ۱۴۰۰- فیلادلفیا
فرصت مطالعاتی برلین قطعی شده بود. دانشگاه با رفتنم مشکلی نداشت. اما اپیدمی همه چیز را متوقف کرده بود. آن سال آشفته و گیج و عصبی از به هم ریختن برنامهها به جای رفتن به برلین مجبور بودم ساعتها روی زوم تدریس کنم. عصر یکی از همان روزها بود که خسته و بیانگیزه ایمیلم را باز کردم و خبر سرطان گرفتنش را خواندم و عکسی که زیر آن نوشته بود مدتهاست عدسپلو نخوردهام و از غذا خوردن لذت نبردهام. سرطان به زبانش زده بود. دندانهایش را کنده بودند. درد طاقتش را طاق کرده بود. ولی داشت میجنگید و باور داشت در این جنگ پیروز خواهد شد.
سال ۱۴۰۱- برلین
بارها با خودم کلنجار رفتم که بروم کتابفروشی و ببینمش. بعد از دست دادن نابههنگام دوست عزیز و بعد گربه نازنینم اوضاع روحی مناسبی نداشتم. افسردگی دوباره تمامقد روبرویم ایستاده بود و راه گریزی نداشتم. از طرفی هم نمیتوانستم نروم و نبینمش. پیام دادم ولی جوابی نیامد. یک هفته بعد منیرو نوشت: بالاخره رفتی عباس را دیدی؟ حالش اصلا خوب نیست. دوباره پیام دادم. منیرو هم پیام داد. جواب داد که تمام تلاشش را میکند خودش را برساند به کتابفروشی. عباسی که قبلا دیده بودم برای رفتن به کتابفروشی نیاز به تلاش نداشت. تمام جان و جهانش همان کتابفروشی بود و با شوقی وصفناپذیر همه سالهای تبعید را صرف برپایی یکی از بهترین کتابفروشیهای فارسیزبان خارج از کشور کرده بود. حالا باید به زور خودش را میرساند به جایی که حکم خانهاش را داشت؟ پنجشنبه داغی بود. زودتر از موعد قرار رسیدم و دو ساعتی را با دوستانی که کتابفروشی را میچرخاندند گذراندیم. انگار تمام مدت داشتند تلاش میکردند من را برای رویارویی با یک فاجعه آماده کنند. مدام اصرار داشتند که وقتی عباس را دیدم جا نخورم. تکرار میکردند که او دیگر آن آدمی که با هم عدسپلو خوردیم نیست و چه و چه… داشتیم دم در سیگار میکشیدیم که در عقب ماشین شیریرنگی بسته شد و یک حجم کوچک و فشرده که به سختی و کندی روی آسفالت لخ میکشید روبرویم ظاهر شد. دستهایش را از آرنج رو به همدیگر قفل کرده بود و با دستمال کاغذی مچالهای گوشههای دهانش را پنهان کرده بود. از عینکش شناختمش. گرچه به سختی قابل شناختن بود. چشمهایش در سیاهچالههای درد سوسو میزد. بزاق دهانش را نمیتوانست جمع کند. مچاله شده بود. جلوی در ایستاد و دستهایش را به سختی از هم باز کرد. آغوشی ساخت و خوش آمد گفت. کلمات به سختی در دهانش جور میشدند. لال مانده بودم. آن حجم ویرانی ظرف سه سال باورنکردنی بود. سرطان تمام جانش را گرفته بود. چند دقیقهای همدیگر را در آغوش گرفتیم. شانههای نحیفش در بغلم میلرزید و گم میشد. چه باید میگفتم؟ چه میشد گفت؟ دیدن تن تحلیلرفته و رنجور او در آستانه کتابفروشی هدایت تجسّم شفاف ویرانی یک ذهن درخشان و خلٌاق در تبعیدی ناخواسته بود. این همان نویسنده تبعیدی بود که هفدهسالگیام با کتاب روزنامهپیچشدهاش گره خورده بود. در آن چهل و پنج دقیقه پر از اشک از دیدارها و بازجوییهایش توسط سعید امامی گفت. از کتک خوردنش در خیابانهای تهران برای نشریه گردون. از اینکه میخواست بماند و نگذاشتند. از وحشت و رنج سالهای دربهدری. از قصههای ناتمامی که هنوز میخواست قبل از مرگ منتشر کند. از شخصیت رمانی که قصد داشت حتما قبل از مرگ تمامش کند و فکر میکرد بهترین رمان ِ زندگیاش همین رمان آخرش خواهد بود. از عشقش به نظامی گنجوی و اینکه چطور همه این سالها نظامی مهمترین منبع الهامبخشش بوده. و از سردردی که تابش را بریده بود. نمیتوانست بنشیند. بلند شدم خداحافظی کنم. در گوشم گفت: ببین، قول میدم بهت. من خوب میشم. هفته دیگه چشمامو عمل میکنم. بعدش میشینم این رمان رو تموم میکنم. تازه مجموعه بعدیات رو هم خودم میخوام منتشر کنم. یکی از بچهها را صدا زد و گفت کتاب «۸۸» را داریم هنوز؟ رفتند گشتند. تمام شده بود. کتاب «۸۸» چاپش قبل از رفتن عباس معروفی تمام شده بود. بغلش کردم. گفتم: بیخیال عباس. ولی به خاطر کتابفروشی هدایت هم که شده خوب شو.
او چهار صبح امروز دهم شهریور ۱۴۰۱ با جهانی از قصههای ناتمام از دنیا چشم بست. مرگ او تلخ و غمانگیز است. ولی از اینکه دیگر درد نمیکشد خوشحالم. امیدوارم کتابفروشی هدایت بعد از او دوام بیاورد و به سرنوشت کتابفروشیهای دیگر دچار نشود.