راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

اگر قرآن کتاب نبود اهل کتاب به چه معنا بود؟

شاهین آزاد

اهل کتابِ بی کتاب!

«قرآن از دید قرآن؛ کتابت و حاکمیت در متن مقدس اسلام»
نوشته دانیل مدیگن،[۱] استاد دانشگاه جورج تاون،
انتشارات دانشگاه پرینستون، سال ۲۰۰۱ (۱۵+۲۳۶ صفحه)

این کتاب برگرفته از تز دکترای این قرآن پژوه استرالیایی است که در اصل یک کشیش ژزوییت است و از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ در روم به تدریس اشتغال داشته و از ۲۰۰۸ تا ۲۰۲۱ به عنوان استاد در دانشگاه جورج تاون به تدریس اسلام و رابطه بین مسلمانان و مسیحیان پرداخته است.

کتاب مدیگن به بررسی مفهوم کتاب و کتابت در قرآن می‌پردازد تا بتواند تصویری که قرآن از خودش ارائه می‌کند را روشن سازد. استدلال اصلی نویسنده این است که به دلیل تنوع کاربرد کتاب و کتابت در آیات قرآن نمی توان و نباید مفهوم کتاب در قرآن را با کتاب به معنای رایج آن یکسان فرض کرد. به نظر نویسنده علی رغم اینکه قرآن خودش را کتاب می‌داند، اما کتاب در قرآن به معنای یک نوشته روی صفحاتی که بین دو جلد محدود شده نیست، بلکه استعاره ای است برای ارتباط مداوم خداوند از طریق نوشتن و بازنویسی. مدیگن می گوید که باید بین «کتاب» به معنی یک «محصول» و «کتابت» به مفهوم یک «فرایند» مداوم تمایز قائل شد و قرآن خود را یک فرایند مداوم ارتباط خدا با انسان می‌انگارد. بنابراین نویسنده تمام سعی و تلاشش را می‌کند تا ثابت کند که قرآن خود را یک کتاب نوشته شده بر کاغذ که کامل و تمام شده باشد نمی بیند و محمد هم (حتی برخلاف نظر بسیاری از محققان غربی) اصلاً قصدی برای نوشتن یک کتاب نداشته، و مسلمانان اولیه هم قرآن را تنها به منزله یک متن شفاهی که قرائت آن مهم است می‌دانستند و کتابت آن در درجه دوم قرار داشته چرا که خط عربی در آن زمان (به دلیل نداشتن علامت نقطه و اعراب) اصولاً قابلیت ثبت کامل قرآن را نداشته.

گرچه مدیگن به نکته ظریف و بسیار مهمی اشاره کرده اما از نظر دستوری کتاب با کتابت یکی نیست، و هرچند که او تلاش می‌کند مطابق استانداردهای آکادمیک به بررسی همه جانبه ای از ابعاد مختلف معنای کتاب و کتابت در گفتمان قرآن و از دید قرآن پژوهان مسلمان و غیر مسلمان بپردازد، ولی در فهم و شرح این نکته خطای بزرگی مرتکب شده که دو علت عمده برای آن می‌توان ذکر کرد:

اول تشخیص ندادن فرق بین ارتباط با خدا از طریق قرآن و متن قرآن به شکل مصحف، یا به عبارت دیگر بین فهم قرآن و متن قرآن است. یعنی این درست است که قرآن خود را دریچه ای به وحی می‌داند که فهم بشریت از آن با نزول قرآن کامل نشده، بلکه همواره ادامه دارد؛ اما این به آن معنی نیست که قرآن خود را یک متن ناتمام می‌بیند.

دوم خلط بین زیرمجموعه و مجموعه است یا همان ضرب المثل فارسی که گردو گرد است، اما هر گردی گردو نیست. درست است که کاربرد کتاب و کتابت در قرآن گسترده تر از مفهوم روزمره کتاب و نوشتن است، اما این به آن معنی نیست که قرآن کتاب نیست و از اول هم قرار نبوده کتاب باشد. در مقایسه با ضرب المثل خودمان مثل این است که کسی بگوید چون هر گردی گردو نیست، پس گردو هم گرد نیست. استدلال مدیگن دقیقاً همین است که چون هر کتابی در قرآن کتاب به معنای مصطلح آن نیست، پس قرآن هم که خودش را کتاب می‌داند، کتاب به معنای رایج آن نیست. برای اثبات این مغلطه مدیگن هم مثل بسیاری از قرآن پژوهان مرتکب همان اشتباه رایج افتادن به دام احادیث و روایات اسلامی ضد و نقیض مربوط به جمع آوری قرآن شده و به آنچه مطابق نظرش هست استناد می‌کند و مابقی را نادیده می‌گیرد؛ یعنی همان اشتباه رایج بین اکثریت قرآن پژوهان غربی که همواره سعی دارند درنهایت به نتیجه ای برسند که از قبل می‌خواهند یعنی به نحوی زیر سوال بردن قرآن. این اشتباه خود ناشی از نقائص روش رایج در دین پژوهی سکولاراست که در مواجهه نه تنها با قرآن بلکه با مسئله وحی و نبوت و منشأ متافیزیکی آن در سنت ابراهیمی، به شیوه غالب تبدیل شده است.

در دین پژوهی سکولار که ادعای علمی بودن دارد فرض بر این است که پدیده های طبیعی محصول عوامل طبیعی هستند و هرگونه عامل متافیزیکی باید نادیده گرفته شود. دکتر آرش نراقی در سخنرانی ای که راجع به پدیده معجزه ایراد کرده انتقاد بجایی از این «طبیعت گرایی روش شناختی» می‌کند و توضیح می‌دهد چرا چنین پیش فرضی نه علمی است نه از منظر متافیزیکی بی طرف.[۲] بسیار مهم است که یادآوری کنم که انتقاد از چنین مدلی به معنای دفاع از دیدگاه سنتی یا تایید پیش فرضهای الهیاتی/متافیزیکی نیست، بلکه برعکس انتقاد از هر گونه پیشفرض غیر موجه است. برای مثال این بسیار منطقی به نظر می‌رسد که در بررسی پدیده انقلاب در ایران از منظر تاریخی ما به دنبال عوامل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و … باشیم تا عوامل الهی و متافیزیکی، اما آیا در مورد شکل گیری و تالیف قرآن هم می‌توان منشأ فرابشری آن را نادیده گرفت و فقط بر اساس یک پیشفرض همه چیز آن را زمینی در نظر گرفت؟ اگر چنین پیشفرضی را بپذیرید آن وقت باید قرآن را محصول فرهنگ و زمانه خود بدانید و در آن صورت همین واژه کتاب در قرآن مستقل از بستر تاریخی خود نخواهد بود. برعکس اگر قرآن منشأ فراانسانی داشته باشد لزوماً آیینه تاریخ و فرهنگ زمان خود نخواهد بود بلکه  می‌توان چه از نظر معنایی چه از نظر ساختاری ابعاد مستقلی برای آن متصور شد. در تحقیقات همین نویسنده براحتی می توان مشاهده کرد که اگرچه ادعا می کند می‌خواهد تصویر کتاب و قرآن را از دریچه خود قرآن بررسی کند، اما چون پیشفرض او این است که قرآن حاصل فکر فرد یا افرادی است که با محیط اطراف خود مبادلات فرهنگی داشته اند، نهایتاً نمی تواند مفهوم کتاب و کتابت در قرآن را مستقل از نگرش مسلمانان، مسیحیان، و یهودیان و دیگر اقوام و ادیان پیشین توضیح دهد.

متاسفانه امروزه عده ای از محققین مسلمان و ایرانی هم (که اگر نگوییم تابع مدهای زمانه هستند قطعاً تحت تاثیر آن قرار گرفته اند) بدون توجه به نقائص چنین پیشفرضی از آن پیروی می‌کنند و تحقیق در چنین پارادایمی را رکن اصلی دین پژوهی مدرن و علمی می‌پندارند. کافی است شما به صحبتهای مهدی خلجی در سه جلسه ای که تحت عنوان «قرآن از تفسیر ایدئولوژیک به تفسیر انتقادی» ایراد شده توجه کنید تا به عمق این دنباله روی و تاثیرپذیری پی ببرید.[۳] ایشان که مترجم آخرین کتاب نصر حامد ابوزید، یعنی «نوآوری، تحریم و تأویل»، هستند در این جلسات به تبیین نظریه «قرآن به مثابه گفتار» ابوزید می‌پردازند که در اواخر عمرش معتقد شد قرآن به فرهنگ شفاهی تعلق داشته و درواقع گفتگوهای پیامبر با اطرافیان است و بنابراین متنی که بعداً توسط مسلمانان تحت عنوان «مصحف» گردآوری شده اصلا نمی تواند راوی وحی به پیامبر باشد، چون نه ترتیب تاریخی نزول در آن رعایت شده، نه بستر گفتگوها مشخص شده، نه آن الفاظ چنان که بیان می شده قابل ثبت کردن بوده، بنابراین ما اصلاً به وحی دسترسی نداریم: «وحی گفتاری است رها و آزاد و گشوده با تجلیات نوشتاری بسیار که بخش عمده آنها از دست رفته؛ مصحف مقدس نیست، وحی نیست؛ دسترسی به وحی مقدس برای همیشه از میان رفته …» (اسلاید در دقیقه ۱:۰۴ قسمت سوم). همچنین: «قرآن (علی رغم اینکه معجزه پیامبر بوده) نه تنها در زمان زندگی محمد جمع آوری نشده، بلکه اصلاً محمد نگفته بوده که آن را بصورت کتاب درآورند.» (دقیقه ۱۴ تا ۱۵ قسمت سوم). و نیز: «آنچه ما داریم مصحف (عثمانی) است، نه قرآن، و گرچه قرآن در اصل از ریشه قرأ به معنای خواندن است، اما این خواندن از روی کتاب و نوشته نبوده بنابراین در آیه «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ» (۹۶: ۱) اقْرَأْ یعنی بگو» (دقیقه ۲۶ و ۲۷ قسمت سوم)

ایشان توجه ندارند که اگر اقْرَأْ در این آیه معنی گفتن می‌داد مگر نمی‌شد از همان «قل» که بارها در آیات دیگر استفاده شده استفاده می‌شد؟ به علاوه اگر اقْرَأْ در این آیه معنی گفتن می‌داد، چرا مطابق روایات سنتی محمد باید پاسخ می‌داد «خواندن نمی دانم»؟ مگر محمد در گفتن هم مشکل داشت؟ (البته ایشان ادعا می کنند محمد هول شده بوده، برای همین چنین پاسخی داده!) در هر حال حتی اگر چنانکه ایشان ادعا می کنند محمد از روی اضطراب چنین پاسخی داده باشد، یا اصولاً این روایت هم مثل اکثر روایات سنتی جعلی باشد، در ادامه همین آیه آمده:

۹۶: ۳ اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ

۹۶: ۴ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ

یعنی به وضوح گفته شده که آن خواندن با آموزش از طریق قلم یعنی نوشتن مرتبط است. اما ایشان ادعا می کنند «در زمان پیامبر وحی کاملاً با نوشتن بیگانه است» (دقیقه ۳۰ قسمت سوم) از نظر این محققان حتی «الْکِتَاب» در ۲: ۲ ذَٰلِکَ الْکِتَابُ لَا رَیْبَ ۛ فِیهِ ۛ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ، معنی کتاب نمی‌دهد، بلکه معنی آن «کلام» است! چرا؟ چون این محققین مطمئن هستند کتابی وجود نداشته! یعنی آنها استدلال می کنند چون نزول قرآن تدریجی بوده، پس در زمان نزول این آیه کتابی وجود نداشته که قرآن بخواهد به آن اشاره کند. اما موضوع می تواند درست برعکس باشد، یعنی این آیات نشان می‌دهند از همان اول نویسنده قصد تالیف یک کتاب را داشته. برای مثال تصور کنید یک نویسنده می تواند حتی پیش از شروع صفحه اول کتابش بنویسد «این کتاب را به همسرم تقدیم می‌کنم»؛ اینکه هنوز کتابی وجود ندارد دلیل نمی‌شود ما بگوییم منظور او از کتاب، کتاب نیست!

مشابه این ادعا را شما در گفتارهای عبدالکریم سروش هم می‌یابید. ایشان هم ادعا می‌کنند قرآن در اصل کتاب نبوده بلکه شفاهی بوده و از پاسخ های پیامبر به پرسشهای اطرافیانش پدید آمده. (قرآن و انجیل ۱۶؛ دقیقه ۲۴-۱:۱۸) دکتر سروش هم مطمئن هستند که قرآن در زمان محمد جمع آوری نشده، و محمد قصد جمع آوری وحی مکتوب را نداشته، از همه جالب تر اینکه ایشان تصور می‌کنند اگر محمد بیشتر عمر کرده بود، قرآن هم طولانی تر بود، یعنی ما قرآن جلد دوم هم داشتیم! (قرآن و انجیل ۱۹؛ دقیقه ۲۷-۱:۲۴ ) جناب سروش هم تصور می‌کنند آنچه که بعداً در زمان عثمان به شکل مصحف در آمد هیچ نظم و ترتیب خاصی ندارد. مثلاً حتی سوره توبه که تنها سوره ای است که بدون «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» آغاز می‌شود اشتباهی یک سوره جدا پنداشته شده! (قرآن و انجیل ۲۱؛ دقیقه ۵۰-۱:۴۶)[۴]

بسیارند قرآن پژوهانی که علی رغم آشنایی با علوم و روشهای جدید مطالعه قرآن از قبیل هرمنوتیک، و زبان شناسی تاریخی، و روابط بین متنی، و نقد ادبی و غیره، با این حال مرتکب سوء قضاوتهای بنیادین در مورد قرآن می‌شوند. نمونه دیگر نوید کرمانی است که در کتابش «خدا زیباست؛ تجربه زیبایی شناختی قرآن» می نویسد: « قرآن شکی باقی نمی گذارد که محمد یک متن نوشته شده دریافت نکرده، برعکس اشتباه رایج، اما او وحی را شفاهی دریافت می‌کرد و بعد برای دیگران تلاوت می‌کرد. به طور خلاصه شنیدن شیوه مفروض دریافت وحی است.» سپس به آیه قرآن استناد می‌کند که «وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ» (۷: ۲۰۴) و می گوید قرآن معمول ترین شکل انتقال خودش را قرائت شفاهی، و دریافت شنیداری می‌داند؛ نه خواندن متن در سکوت و انزوا.[۵] جناب کرمانی هم توجه ندارد که با چنین برداشت تحت اللفظی که ایشان توصیه می‌کنند پس وقتی در سوره یوسف می‌گوید «وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» (۱۲: ۹۴) ما باید اینطور بفهمیم که یعقوب بوی یوسف را دقیقاً از طریق دماغش استنشاق کرده! یا وقتی قرآن از یدالله حرف می‌زند باید بپنداریم که خدا هم دست دارد! این افراد اصلا به عواقب چنین تفسیرهایی توجه نمی‌کنند؛ مثلاً اگر واقعاً قرآن منظورش صرفاً انتقال از راه تلاوت باشد که گوش می بایست آن را بشنود، پس فهم آن چه می‌شود؟ یعنی فرض کنید اگر قرآن برای کسانی که هیچ عربی نمی دانند هم تلاوت شود و با گوششان دریافت شود، مقصود قرآن برآورده شده، اصلاً هم مهم نیست که چیزی نفهمند! یعنی ایشان کلاً مسئله هدایت که هدف اصلی است و از طریق فهم قرآن حاصل می‌شود را فراموش می‌کند. (ریشه «ه د ی» ۳۱۶ بار در قرآن بکار رفته)

۲: ۲ ذَٰلِکَ الْکِتَابُ لَا رَیْبَ ۛ فِیهِ ۛ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ.

۳: ۱۳۸ هَٰذَا بَیَانٌ لِلنَّاسِ وَهُدًى وَمَوْعِظَهٌ لِلْمُتَّقِینَ.

۲۷: ۸۱ وَمَا أَنْتَ بِهَادِی الْعُمْیِ عَنْ ضَلَالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلَّا مَنْ یُؤْمِنُ بِآیَاتِنَا فَهُمْ مُسْلِمُونَ. (و تو رهنماى نابینایان از بیراهی شان نیستى، تو جز کسانى را که به آیات ما ایمان دارند و اهل تسلیم اند، [سخن خود را] نمی‌‏شنوانى)

در نمونه سوم نه تنها مشخص می‌شود که شنیدن به منظور هدایت است، بلکه به خوبی مشاهده می‌کنیم که نشنیدن با کوری ارتباط  داده شده یعنی هردو فقط استعاره ای در ارتباط با فهم قرآن و دیدن حقیقت به منظور هدایت شدن هستند و نباید تحت اللفظی معنی شوند. به همین صورت می‌توان دریافت که منظور قرآن از قرائت، صرفاً خواندن الفاظ نیست بلکه بیان قرآن به منظور فهم آن است. جالب است اشاره کنم خود مدیگن از «خواندن» به صورت استعاری استفاده کرده و می‌گوید: «مشخص نیست که ما باید این را همان طور که وات می خواند بخوانیم» یعنی همان طور که جیمز مونتگمری وات تفسیر می کند، بفهمیم. (ص ۲۰)

نویسنده «قرآن از دید قرآن» که ادعا دارد از شیوه سمانتیک ایزوتسو استفاده می کند، یعنی بررسی روابط معنایی کلمات مرتبط با یکدیگر، کافی بود به ارتباط قرائت با لسان و تفاوت آن با قرائتی که منجر به بیان می‌شود را در آیات زیر در نظر می‌گرفت تا مرتکب چنین لغزشی نشود:

سوره ۷۵:

۱۶ لَا تُحَرِّکْ بِهِ لِسَانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ (زبانت را برای عجله به آن حرکت نده)

۱۷ إِنَّ عَلَیْنَا جَمْعَهُ وَقُرْآنَهُ (گردآوری و خواندن آن بر عهده ماست)

۱۸ فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ (سپس چون آن را خواندیم از خواندنش پیروی کن)

۱۹ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنَا بَیَانَهُ (سپس بیان آن بر عهده ما است)

در اینجا در یک طرف قرائت تحت اللفظی با زبان توسط انسان قرار دارد، در طرف دیگر قرائتی که بیان از پس آن می‌آید و برعهده خداست. اولی نفی شده، دومی تایید؛ پس معنی قرائت قرآن چنانکه این محققین ادعا می‌کنند یک قرائت از الفاظ نیست، بلکه قرائتی است از کل متن که با یک متن کامل شده (جَمْعَهُ) مرتبط است و به بیان برای فهم آن منجر می‌شود.

آیا از کسانی که ادعای قرآن پژوهی دارند نباید توقع داشت که تا حدی با زبان قرآن آشنایی داشته باشند که چنین اشتباهات فاحشی مرتکب نشوند؟ از نویسنده این کتاب، دانیل مدیگن هم باید پرسید آیا وقتی چنین استدلالی را مطرح می‌کردند که قرآن خود را یک نوشته مکتوب کامل نمی بیند، اصلاً به مفهوم «خَاتَمَ النَّبِیِّینَ» در قرآن (۳۳: ۴۰) توجه داشتند؟ البته این یکی از مفاهیمی است که بیشتر مسلمانان آن را کاملاً غلط تفسیر کرده اند چنان که خاتَم را خاتِم می‌خوانند و می‌گویند «خَاتَمَ النَّبِیِّینَ» یعنی «آخرین پیامبر» یعنی پس از محمد دیگر پیامبری نخواهد آمد. اما اگر مفسرین مسلمان به ریشه این استعاره در بایبل/کتاب مقدس دقت کرده بودند متوجه می شدند که «خاتَم» اشاره به مهری است که در آخر نامه می‌زنند (استر  ۸: ۸). بنابراین قرآن نمی گوید محمد آخرین پیامبر است، بلکه می گوید محمد مانند مهری است بر آخرین نوشته مکتوب خدا. در واقع پیامبران در سنت ابراهیمی همواره از دو سبط یهودا و یوسف بوده اند که گروه اولی مسئول دریافت کلام وحی و مکتوب کردن آن بوده و گروه دومی مسئول تأویل و تبیین آن. پس آنچه قرآن اشاره می‌کند آن است که کلام مکتوب الهی با محمد پایان یافته، اما رسالت انبیای سبط یوسف که مسئول تأویل کلام الهی هستند پس از محمد ادامه خواهد داشت و دقیقاً بدین معنی است که قرآن خود را متن مکتوب کامل و تمام می‌داند، اما پایان وحی نمی داند چرا که فهم صحیح قرآن از طریق تأویل هم از راه وحی  و الهام صورت می‌گیرد چنانکه در سوره یوسف می گوید «وَکَذَلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ…» (۱۲: ۶) مسلمانان توجه ندارند که اعتقاد به ختم نبوت نه تنها در تضاد با سنت الهی هدایت از طریق فرستادن مداوم انبیا است که قرآن بر آن تاکید دارد (۱۶: ۳۶ و ۳۵: ۲۴ / ۱۷: ۱۵ و ۲۰: ۱۳۴)، بلکه با اعتقادشان به ظهور مهدی هم که بارها در قرآن آمده (۲۷: ۸۲) در تضاد است.[۶] دقیقاً عدم تشخیص این نکته باعث شده که مدیگن تصور کند قرآن متن خود را بدون انتها و ناتمام معرفی کند، در حالی که قرآن فهم بشر از قرآن را بی انتها و کارکرد هدایتی آن را یک جریان مداوم توصیف می کند.

چنین سوء تفاهمی را به وضوح در این جمله مدیگن می توان مشاهده کرد که می گوید: «اینکه بگوییم به مردمی کتاب داده شده بدین مفهوم نیست که به آنها یک مرجع اعطا شده که هر آنچه باید بدانند تا بر اساس آن عمل کنند را در خود دارد…» (ص ۷۷) یعنی پشت این جمله نه تنها انگیزه ایدئولوژیک نویسنده خوابیده، بلکه مغلطه نویسنده در یکی کردن فهم قرآن با متن قرآن نیز مشخص است. باید به ایشان یادآوری شود که اگر فهم مسلمانان از قرآن کامل نیست، چه ربطی به متن قرآن دارد که شما از آن نتیجه می‌گیرید متن قرآن هم کامل نیست؟ اما مدیگن در یک پاراگراف به نکته جالبی اشاره می‌کند که سرنخی از مشکل نویسنده با کتاب بودن قرآن به ما می‌دهد. با توجه به اینکه (او معتقد است) قرآن بیانات محمد است، استدلال محمد در اثبات نبوتش دایره ای است چون او می‌گوید قرآن او را پیامبر می‌داند‌، در عین حال که خودش گوینده قرآن است. در حالی که مشرکین مکه و اهل کتاب می‌خواستند او کتابی بیاورد که مستقل از او باشد. (ص ۷۱) همین کافی است تا شما بفهمید چرا تمام سعی دوست مسیحی ما این است که قرآن کتاب نبوده و محمد از کتاب نوشتن طفره رفته است.

وقتی من از ایدئولوژیک بودن و بی طرف نبودن بسیاری از قرآن پژوهان غربی انتقاد می‌کنم عده ای گمان می‌کنند از روی تعصب است، بنابراین به آن دسته از خوانندگانی که تصور می‌کنند قرآن پژوهی آکادمیک و غربی کاملاً علمی و بی طرف است توصیه می‌کنم نقدی که بر همین کتاب به قلم مجید فخری (متوفی۲۰۲۱) استاد سابق دانشگاه آمریکایی بیروت نوشته شده را با نقد جین دامن مک اولیف، استاد سابق دانشگاه جورج تاون و ادیتور دائرهالمعارف قرآن مقایسه کنند. در حالی که فخری انتقاد می‌کند نه «کتاب» را می‌شود از نظر دستوری با «کتابت» یکی گرفت و نه ادعای متن نوشته نبودن و کامل نبودن قرآن کوچک ترین پشتوانه تاریخی در اندیشه اسلامی دارد؛ [۷] مک اولیف فقط تایید و تمجید می‌کند و عین حرف نویسنده را بدون هیچ کم و کاستی تکرار می‌کند که: «مشخص کردن معنای اصلی «کتاب» در قرآن به عنوان علم و حجت بی‌کران خداوند، بر بی انتها بودن فعل هدایت الهی و بی انتها بودن دریافت و تفسیر انسان از آن هدایت تاکید می‌کند.» یعنی ایشان هم بدون هیچ مشکلی این مغلطه را قبول می کند که چون هدایت الهی بی انتهاست، و فهم ما از قرآن کامل نیست، پس کتاب و کتابت خدا (متن مکتوب قرآن) هیچ وقت کامل نشده، و قرآن یک کتاب نا تمام است. [۸]

خلاصه ای از کتاب:

فصل اول کتاب ابتدا به بررسی دیدگاههای محققین غربی در مورد ماهیت کتبی قرآن می‌پردازد و سپس به دیدگاه سنتی مسلمانان اشاره می‌کند. در قسمت نخست این فصل خلاصه بسیار مفیدی از دیدگاههای چند محقق غربی ارائه شده و نویسنده از کسانی که معتقد بوده اند که «کتاب» در قرآن به یک متن مقدس کتبی مانند تورات و انجیل دلالت می‌کند انتقاد می‌کند. برای مثال نویسنده به محقق سوئدی گیو ویدنگرن (Geo Widengren, d. 1996) اشاره می‌کند که معتقد بوده محمد خودش قرآن را جمع آوری و مکتوب نموده و این نظریه را مطابق با تصویر رایج از پیامبر و دریافت وحی الهی در قالب یک کتاب آسمانی در ادیان خاور نزدیک می‌دانسته. ویدنگرن در تایید دیدگاهش به قرآن ۶: ۹۱ – ۹۲ استناد می کند که در آن بر نزول کتاب بر پیشینیان (موسی) تاکید می‌شود.

۶: ۹۱  وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى بَشَرٍ مِنْ شَیْءٍ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْکِتَابَ الَّذِی جَاءَ بِهِ مُوسَى نُورًا وَهُدًى لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِیسَ تُبْدُونَهَا وَتُخْفُونَ کَثِیرًا وَعُلِّمْتُمْ مَا لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَلَا آبَاؤُکُمْ قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ. (و خداوند را چنانکه سزاوار ارج اوست، ارج نگذاشتند زمانی که گفتند خداوند هیچ چیز بر هیچ بشرى نازل نکرده است، بگو کتابى را که موسى آورد و روشنگر و رهنمودى براى مردم بود و آن را بر قرطاسها نوشته بودید و [بعضى را] آشکار و بسیارى از آن را پنهان می‌دارید چه کسى نازل کرده است؟ و آنچه شما و پدرانتان نمی‌دانستید به شما آموخته‏ اند، بگو خدا [آن را نازل کرده است‏]، سپس آنان را در کند و کاوشان رها کن تا سرگرم بازی باشند.)

آیه بعد هم تاکید می‌کند که قرآن هم کتابی است که در تایید آنچه پیش از آن نازل شده فرستاده شده:

۶: ۹۲ وَهَذَا کِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ مُبَارَکٌ مُصَدِّقُ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَلِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَمَنْ حَوْلَهَا وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَهِ یُؤْمِنُونَ بِهِ وَهُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ یُحَافِظُونَ. (و این کتابى است مبارک که فرو فرستاده ‏ایم، و همخوان با کتابى است که پیشاپیش آن است، تا أُمَّ الْقُرَى و پیرامونیان آن را هشدار دهى و مؤمنان به آخرت به آن ایمان می‌آورند و آنان مواظبت بر نمازهاى خویش دارند.)

اما نویسنده در اینجا با ویدنگرن مخالفت می‌کند و می‌گوید ما هیچ مدرکی حاکی از اینکه محمد کتابی می‌نوشته در روایات سنتی نمی‌یابیم و به قول سیوطی (قرن ۱۵م) استناد می‌کند که در میان موادی که قرآن بر آنها نوشته می‌شده مانند استخوان و پوست و قطعه سنگ و … چیزی که دلالت بر یک کتاب کامل کند وجود ندارد. در واقع، در همینجا متوجه می‌شوید که چطور این محققین علی رغم عدم قبول وثاقت روایات و سنتهای اسلامی، هر جا که به نفعشان باشد به آنها متوسل می‌شوند. از آن بدتر اینکه استناد به عدم وجود چیزی چون ایشان مدرکی دال بر وجود آن نیافته اند، استدلال مبنی بر سکوت منابع محسوب می‌شود که در پژوهش آکادمیک غیر قابل قبول است. به علاوه نویسنده مدعی است که شیوه اصلی تحقیقش براساس شیوه ایزوتسو است؛ یعنی بررسی سمانتیک «کتاب» در گفتمان قرآنی. اما اجازه می‌دهد که استنادش به نظریه غالب (که قرآن در زمان محمد جمع آوری نشده بوده) در تفسیرش از آیات قرآن مداخله کند. مثلاً در تفسیر آیه ۲۹: ۴۸  وَمَا کُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِیَمِینِکَ ۖ إِذًا لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ (تو قبل از این از کتاب تلاوت نمی‌کردی و آن را با دست خود نمی‌نوشتی، در آن صورت ابطال کنندگان شک می‌کردند) به ویدنگرن انتقاد می‌کند ومی‌گوید معلوم نیست چطور این آیه که به طور سنتی به آن برای اثبات نداشتن سواد خواندن و نوشتن محمد استناد شده را برعکس تفسیر کرده؟ یعنی برای اثبات اینکه محمد خودش قرآن را می‌نوشته. جواب البته مشکل نیست ولی مدیگن ترجیح می‌دهد وجه دیگر آیه را نادیده بگیرد چون این آیه را می‌توان اینطور هم فهمید که قرآن نمی‌گوید تو هیچوقت خواندن و نوشتن نمی‌دانستی، بلکه می‌گوید قبلاً نمی‌دانستی پس یعنی حالا می دانی. در حقیقت تفسیر ویدنگرن به مقصود جمله نزدیک تر است چرا که فرض کنید شما بخواهید تاکید کنید کسی مطلقاً نمی تواند انگلیسی صحبت کند؛ در این صورت شما می توانید به او بگویید: تو نمی توانی انگلیسی صحبت کنی، اما چندان معنی نمی دهد اگر بگویید: تو پیش از این نمی توانستی انگلیسی صحبت کنی، چون این سوال پیش می‌‌آید که مگر الآن می‌تواند؟ و اگر جواب منفی باشد دیگر لزومی ندارد قید زمان «پیش از این» به کار برود.

مدیگن در همین جا اشاره می‌کند که نولدکه و شوالی هم احتمال می‌داده اند که این آیه اشاره ای باشد که محمد خواندن می‌دانسته، اما نوشتن وحی را به کاتبان دیگر محول کرده بوده. (ص ۱۵) با این حال نولدکه هم معتقد بوده که با توجه به پیشینه ای که محمد برای ماموریت خود متصور بوده (یعنی سنت ابراهیمی مکتوب کردن وحی) بعید است که از همان ابتدا در فکر گردآوری وحی به شکل یک نسخه مکتوب نبوده باشد. (ص۱۶)  بلاشر هم معتقد بوده پس از مواجهه محمد با یهودیان و مسیحیان در مدینه کاملاً منطقی است که محمد هم به فکر گردآوردن وحی به شکل کتابی مشابه تورات و انجیل افتاده باشد و این فرض چنان منطقی است که نمی‌شود بدون یافتن دلیلی موجه آن را ندیده گرفت.‌(ص ۲۱)

در بخش دوم این فصل نویسنده به روایات اسلامی و تناقضات آنها پرداخته و در همان ابتدا می‌گوید پیشفرض تحقیقات مسلمانان هم این بوده که پیامبر قصد داشته یک نسخه مکتوب از قرآن تهیه کند، اگرچه این کار را خودش انجام نداده. سپس تاکید می‌کند که: در عین حال، سنت ماهیتاً حس می‌کند که موظف است با همان صداقت مدارکی بر ضد چنین فرضی ارائه کند. از یک طرف می گویند مصحف در زمان پیامبر تدوین نشده بوده، از طرف دیگر اصرار دارند که سنت شفاهی قرائت قرآن به خود محمد باز می‌گردد که جبرئیل بر آن نظارت داشته. (ص ۲۳) در این قسمت هم اشارات مفیدی می‌شود به روایاتی که بر اساس آنها نسخه کامل قرآن در زمان محمد نوشته شده بوده. مثلاً السیوطی به نقل از الخطّابی (م ۹۹۶) می گوید نوشتن قرآن از طرف پیامبر منع نشده بوده و قرآن به طور کامل در زمان پیامبر نوشته شده بوده و فقط ترتیب سوره ها معیین نبوده. (ص ۲۸)

اما مدیگن وقتی با چنین روایات صریحی که نوشته شدن کامل قرآن را در زمان پیامبر تایید می کنند مواجه می‌شود سعی می کند آنها را تضعیف کند. او می گوید این واقعیت که این نویسندگان لازم می‌دیدند تاکید کنند که سنت نوشتاری قرآن هم به محمد بر می‌گردد گواه این است که اولاً حافظه تاریخی درستی از چنین سنت نوشتاری وجود نداشته؛ دوماً احادیثی که ادعا داشتند سنت نوشتاری قابل اعتماد و پیوسته ای برای مصحف وجود داشته مورد قبول همگانی نبوده. اینجاست که متوجه می‌شویم نویسنده چطور با احادیث و روایات سنتی دلبخواهی برخورد می‌کند، یعنی وقتی نظرش را تایید کنند (غیر مستقیم) آنها را می‌پذیرد، ولی وقتی ناقض استدلالش باشند اهمیت چندانی برایشان قائل نمی‌شود.

مدیگن در ادامه بحث به انتقادات جان برتون از روایات سنتی تدوین مصحف پس از محمد اشاره می‌کند. برتون در ۱۹۷۷ کتابش در مورد جمع آوری قرآن را منتشر کرد[۹] که در آن روایات سنتی جمع قرآن پس از محمد را جعلی می‌داند و معتقد است قرآن در زمان محمد جمع آوری شده. به نظر برتون تاریخ جعلی جمع قرآن پس از محمد که بین اکثریت مسلمانان رواج یافته حاصل نزاع بین فقهایی است که از حاکمیت قرآن در مقابل احادیث دفاع می‌کردند. این نزاع موقعی شدت می‌گرفت که حکمی در سنت، با حکمی در قرآن اختلاف داشت. مثلاً مطابق قرآن ۲۴: ۲ مجازات زناکار ۱۰۰ ضربه شلاق است، اما در سنت سنگسار روایت شده. این اختلافات منجر به ابداع نظریه ناسخ و منسوخ شد تا بتوانند ضمن حفظ اعتبار قرآن آن را با سنت و احکام فقها تطبیق دهند. بنابراین ناسخ و منسوخ تبدیل شد به توجیه منطقی این تصور غلط که محمد نسخه نهایی از قرآن تهیه نکرد چون تا وقتی زنده بود ممکن بود آیه ای نازل شود که ناسخ آیه دیگری شود. برتون معتقد است که روایات مربوط به وجود نسخه های متفاوت صحابه یا قرائات متفاوت هم حیله فقهایی است که می‌خواستند راهی پیدا کنند تا بگویند قرآنی که به ما رسیده کامل نیست و بعضی آیات در آن وجود داشته (مثل آیه سنگسار) اما تلاوت آن منسوخ شده. (ص ۳۴-۳۲)

برتون وجود این تضاد در نگاه مسلمانان به قرآن را چنین توضیح می‌دهد که وقتی سنت به قرآن به مثابه متنی برای تلاوت می‌نگرد، مصحف را کامل و دست نخورده می‌پندارد؛ اما وقتی به قرآن به عنوان مرجع احکام می‌نگرد، قرآن را گسترده تر از مصحف می‌داند. و شما می‌بینید چطور مدیگن از همین آب گل آلود ماهی می‌گیرد، یعنی روایت ناکامل بودن قرآن و مکتوب نشدن آن در قبل از وفات محمد را روایت منطقی در نظر می‌گیرد، اما روایاتی که مخالف آن هستند و تدوین قرآن را تحت نظر محمد می‌دانند را ساخته تصورات بعدی مسلمانان می‌داند.[۱۰] مدیگن در توجیه این گزینش می‌گوید اگرچه ما دیگر راهی برای تشخیص اینکه کدام روایات از نظر تاریخی صحت دارند نداریم، اما حداقل می‌توانیم در خلال این روایات اشاراتی پیدا کنیم که جامعه اسلامی چه تصوری از «کتاب» داشته؛ نه به این دلیل که می‌دانیم چه اتفاقی برای قرآن افتاده، بلکه بخاطر اینکه حداقل می‌دانیم چه روایتی برای عموم قابل پذیرش بوده. (ص ۳۵) اگر متوجه این بازی آکادمیک با الفاظ نشدید این یعنی مدیگن می‌گوید قبول دارم نمی توان از نظر تاریخی مطمئن بود قرآن پیش از وفات محمد به صورت مصحف درنیامده، اما چون عموم مسلمانان چنین روایتی را پذیرفتنی یافته اند، من هم مبنای تحقیقم را بر آن استوار می‌کنم. او در ادامه اذعان می‌کند که اهمیت پذیرش چنین فرضی برای رسیدن به مقصودش را نباید دست کم گرفت چون بر مبنای آن می‌توان نتیجه گرفت که از همان ابتدا عموم مردم نوشتن رسمی قرآن به شکل یک کتاب را لازم نمی‌دیدند، یعنی آنها تصوری مشابه تورات و انجیل از قرآن نداشتند. (ص ۳۵) یعنی همان نتیجه ای که جناب مدیگن به دنبال آن است ابتدا در دهان جامعه مسلمانان اولیه گذاشته می‌شود تا در قدم بعد به خود قرآن هم تحمیل شود.

در انتهای فصل اول جایی که نویسنده از ناکارآمد بودن خط عربی در زمان محمد برای ثبت کامل قرآن می‌خواهد در جهت اثبات نظریه اش بهره ببرد و بگوید چون کتابت قرآن نمی‌توانسته محتوای کامل قرآن را حفظ کند، پس نوشتن آن به شکل یک کتاب نمی‌توانسته مهم باشد، به «حروف مقطعه» و نظریه جیمز بلامی در مورد آنها اشاره می‌کند. [۱۱] مدیگن ادعا می‌کند بلامی متقاعدکننده ترین پیشنهاد را برای توضیح این حروف ارائه کرده و توانسته توضیح دهد که آنها دراصل مخفف «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» بوده اند. بلامی ادعا کرده که با توجه به شکل ابتدایی الفبای عربی می توان تصور کرد که این اشکال اولیه بسادگی اشتباه خوانده شده اند. یعنی مثلاً ب را جای ط اشتباه گرفتند و بنابراین «طس» در اصل «باس» بوده و یا طسم در اصل باسم. اگر شما با پژوهشهای انتقادی متن بایبل آشنا باشید چنین پیشنهاد بی ربطی را که هروقت این محققین یک جایی گیر می‌کنند دلیلش را به اشتباه در نسخه برداری منسوب می‌کنند بارها دیده اید. در این مورد هم چنین نظریه سخیفی تنها یک تلاش ناموفق است که به جای اینکه توضیحی برای متن مورد بررسی داشته باشد، متن را تحریف می‌کند تا با تصورات بی اساس محقق سازگار کند. بی اساس به این دلیل که نه تنها این افرد کوچک ترین توجه و درکی از ساختار پیچیده حروف مقطعه ندارند؛ بلکه حتی توجه نمی‌کنند که در ۷۸ حرف حروف مقطعه دقیقاً از ۱۴ حرف (از ۲۸ حرف) الفبا استفاده شده، اما در ۱۹ حرف «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» فقط از ۱۰ حرف الفبا استفاده شده که فقط ۹ حرف آن در حروف مقطعه هم به کار رفته. بنابراین ۵ حرف از حروف مقطعه اصلاً در «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» وجود ندارند. مثلاً حرف مقطعه ق چه ربطی به  «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» دارد؟ یا ک یا ع یا ص و یا عسق و یا کهیعص؟

اصلاً چطور می توان چنین حدس بی منطقی را پذیرفت وقتی «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» ابتدای همه سوره ها (بجز سوره التوبه) قرار دارد، دیگر چه احتیاجی به نوشتن مخفف آنها بعد از خودشان هست؟ حالا فرض کنید بگویند «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» از اول نبوده و بعداً اضافه شده؛ خوب چرا یک بار یک حرف مخفف آن باشد، یک بار پنج حرف؟ دوم اینکه ما چطور می‌توانیم بپذیریم که کاتبان و نسخه برداران قرآن حروف الفبای خودشان را از هم تشخیص نمی دادند؟ به علاوه نه تنها باید بپذیریم که این افراد بسادگی اشتباه می‌کردند، بلکه باید پذیرفت که یکدفعه همه با هم، و مثل هم اشتباه می کردند و اشتباهشان به همه نسخه ها سرایت می‌کرد و پذیرفته می‌شد.

برای توجیه این مشکلات ایشان معتقد است که حروف مقطعه جایی در سنت شفاهی نداشته و در اصل جزو قرآن نبوده و بعد هر کدام از کاتبان یا نسخه برداران وحی، دلبخواهی یک چیزی از خودش به جای مخفف «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ» درآورده و به متن افزوده، بعد هم هیچ کس اعتراضی نداشته که این حروفی که اصلاً معنی ندارند چرا یک دفعه باید در قرآن نوشته شوند، و ۱۴۰۰ سال مسلمانان علی رغم یک دوجین حدس و گمان به نتیجه نرسیدند تا اینکه ایشان بیاید و به این کشف نائل شود.

در حالی که اگر فرض ایشان را بپذیریم که حروف مقطعه در سنت شفاهی جایی نداشته اند‌، می‌توان نتیجه گرفت که اتفاقاً دلیل محکمی است بر اینکه از همان ابتدا متنی کتبی وجود داشته که محتوایی اضافه بر سنت شفاهی در بر داشته. نکته ای که رد پای آن را در مشاجرات محققین غربی بر سر حروف مقطعه بوضوح می‌توان دنبال کرد. در دائره المعارف اسلام که خلاصه مفیدی از حدس و گمان های محققین مسلمان و غیر مسلمان درباره حروف مقطعه ارائه شده، می بینید که نولدکه این حروف را جزو وحی قلمداد کرده بوده، و شوالی هم احتمال اینکه این حروف جزو وحی بوده باشند را ممکن دانسته و تاکید کرده که: اگر واقعاً این حروف توسط محمد در متن قرار گرفته باشند، پس او خودش ویراستار سوره های رمزگذاری شده بوده و از اول قصدش تهیه یک کتاب از وحی بوده و بنابراین این ترتیبی که آیات در کنار هم در سوره ها قرار دارند هم باید کار خود پیامبر باشد.[۱۲] و این آن نتایجی است که جناب مدیگن هیچ علاقه ای به ذکر آنها ندارد.

در فصل دوم، مدیگن مهارتش را در تحریف معنای آیات قرآن به معنای واقعی کلمه به نمایش می‌گذارد. در این قسمت او ادعا می کند که علی رغم اینکه قرآن مکرراً تاکید می‌کند که کتابی فرستاده همانند آنچه قبلاً به موسی و عیسی و دیگر انبیا داده شده، اما به درخواست مشرکین و اهل کتاب از محمد برای آوردن یک کتاب آسمانی معتبر در قرآن پاسخ منفی داده شده، بنابراین قرآن خود را متن شفاهی می‌دانسته نه یک کتاب! او با اشاره به آیات سوره الاسراء ۹۳-۸۸ می‌گوید مشرکین می‌گفتند ما ایمان نمی‌آوریم مگر به تو خانه ای با سقف طلا، باغی مجلل، یا چشمه آبی داده شود یا تو به آسمان بالا روی و کتابی نازل کنی که ما آن را بخوانیم. اما محمد پاسخ داده که چنین چیزی ممکن نیست چون او فقط بشری است (مثل بقیه انسانها).

۱۷: ۹۳ أَوْ یَکُونَ لَکَ بَیْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقَى فِی السَّمَاءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِیِّکَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَیْنَا کِتَابًا نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحَانَ رَبِّی هَلْ کُنْتُ إِلَّا بَشَرًا رَسُولًا (یا تو را خانه‏ اى از زر و زیور باشد، یا به آسمان بالا روى و بالا رفتنت را باور نکنیم مگر آنکه کتابى براى ما فرود آورى که بخوانیمش، بگو پاک و منزه است پروردگارم، آیا من جز بشرى هستم که فرستاده شده)

مدیگن این آیه را چنان می‌فهمد که چون درخواست معجزات قبلی رد شده، پس آوردن کتاب هم رد شده و به آیه دیگری استناد می‌کند که می‌گوید حتی اگر کتاب نوشته شده هم می‌فرستادیم آنها انکار می‌کردند؛ و سپس می‌گوید پس یعنی قرآن لزومی برای فرستادن کتاب نمی‌دیده. (ص ۵۵-۵۴)

۶: ۷ وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَیْکَ کِتَابًا فِی قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَیْدِیهِمْ لَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِینٌ (و اگر کتابى نوشته بر کاغذ بر تو نازل می‌کردیم و آنان با دستان خویش آن را لمس می‌‏کردند، باز هم کافران می‌گفتند این جز جادوى آشکارى نیست‏)

اما چنین تفسیری کاملاً نادرست است چرا که قرآن می‌گوید آنها می‌خواستند محمد خودش از آسمان کتاب بیاورد اما این خداست که باید آن را به تدریج نازل کند،[۱۳] و بعد می‌گوید حتی اگر بر فرض خدا کتابی نوشته شده هم بفرستد آنها انکار می‌کردند؛ بنابراین فرقی نمی‌کرد اگر چنین اتفاقی افتاده بود. به هیچ وجه نمی گوید قرار نبوده قرآن به صورت کتابی نوشته شود و فقط شفاهی بوده. بعد او برای اینکه توجیهی داشته باشد که آیاتی را که قرآن را با کتب انبیا پیشین مقایسه کرده، یعنی بر مکتوب بودن آنها تاکید کرده را دور بزند، می‌گوید اصولاً به موسی هم که کتاب داده شده بوده چندان اهمیتی در ماهیت نبوتش نداشته چون اول به او معجزات دیگر داده شده بوده، بعد خدا با او حرف زده یعنی کلام الله را دریافت کرده، و نهایتاً کتاب به عنوان یک پاداش اضافی به او داده شد که اگر داده نشده بود هم فرقی در نبوت موسی نمی‌کرد. (ص ۵۷) او در مقابل تمام آیاتی که علناً نشانگر کتبی بودن وحی هستند مثل ۷: ۱۴۵ وَکَتَبْنَا لَهُ فِی الْأَلْوَاحِ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْعِظَهً وَتَفْصِیلًا لِکُلِّ شَیْءٍ… به سادگی موضع انکار می‌گیرد و اصرار می‌کند که به نظر نمی‌رسد ارتباط روشنی بین کتابی که قرآن گفته به موسی داده شده بوده و این نمونه ها وجود داشته باشد!

نویسنده در این فصل هم به خوبی به آیات مربوط به این مبحث اشاره می‌کند اما به همان خوبی هم سعی می‌کند همه را به میل خودش تحریف کند و موافق با نظر خودش جلوه دهد. خودش اشاره می‌کند که قرآن وحی در قالب تورات را الگوی خودش می‌داند، بنابراین باید توجیهی برای امتناع محمد/قرآن از آوردن یک کتاب پیدا کرد. مثلاً پس از ذکر آیه های ۴۸ و ۴۹ سوره القصص:

۲۸: ۴۸ فَلَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا لَوْلَا أُوتِیَ مِثْلَ مَا أُوتِیَ مُوسَى أَوَلَمْ یَکْفُرُوا بِمَا أُوتِیَ مُوسَى مِنْ قَبْلُ قَالُوا سِحْرَانِ تَظَاهَرَا وَقَالُوا إِنَّا بِکُلٍّ کَافِرُونَ (و چون از جانب ما حق به سوى آنان آمد گفتند چرا او را نظیر آنچه به موسى داده بودند، نداده‏ اند؟ آیا آنچه پیشتر به موسى داده شده بود، انکار نکردند؟ گفتند این دو [تورات و قرآن‏] جادوهایى هستند که از همدیگر پشتیبانى می‌کنند، و گفتند ما هردو را منکریم)‏

۲۸: ۴۹ قُلْ فَأْتُوا بِکِتَابٍ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدَى مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ (بگو اگر راست می‌گویید کتابى از سوى خداوند بیاورید که از این دو هدایتگرتر باشد، تا از آن پیروى کنم‏)

این آیات تاکید می‌کنند که کتاب محمد مثل کتاب موسی است اما مدیگن می ‌گوید این آیه ها نشان می‌دهد که از نظر قرآن ارزش کتاب به تجسم مادی آن یعنی نوشتن آن نیست، بلکه به هدایتگر بودن آن است. یعنی علی رغم اینکه آیه به وضوح تاکید کرده که قرآن مثل تورات کتاب نوشته شده است و هر دو هدایتگر هستند ادعا می‌کند وجه اول تشابه این دو (یعنی مکتوب بودنشان) مهم نیست و فقط هدایتگر بودن ملاک است! بعد هم آیه ۱۵۳ سوره النساء را به شهادت می‌گیرد تا بگوید منظور از این آیه این است که همان طور که موسی نتوانسته خدا را نشان بنی اسرائیل دهد، محمد هم قادر نبوده کتابی که ازش خواسته بودند را نشان دهد! (ص ۵۹-۵۸)

۴: ۱۵۳ یَسْأَلُکَ أَهْلُ الْکِتَابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَیْهِمْ کِتَابًا مِنَ السَّمَاءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَى أَکْبَرَ مِنْ ذَلِکَ فَقَالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَهً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَهُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ فَعَفَوْنَا عَنْ ذَلِکَ وَآتَیْنَا مُوسَى سُلْطَانًا مُبِینًا (اهل کتاب از تو می‌خواهند که برایشان از آسمان کتابى نازل کنى، بدان که از موسى درخواستى عجیب‏تر کردند، و گفتند خدا را آشکارا به ما نشان بده، آنگاه به خاطر درخواست ناحقشان صاعقه‏ آنان را فروگرفت، آنگاه پس از آن همه معجزات که برایشان پدید آمده بود، گوساله ‏پرستى کردند، و از این گناهشان هم درگذشتیم و به موسى حجتى آشکار بخشیدیم‏)

در صورتی که این آیه اصلاً چنان مفهومی را نمی رساند، بلکه تایید می‌کند که بنی اسرائیل به هیچ چیز قانع نمی‌شوند و حتی وقتی کتاب برایشان فرستاده شد باز یک خواسته بزرگتر داشتند.

علاوه بر این همان طور که قبلاً هم تاکید کردم مشاهده می‌کنید که قرآن بر هدایتگر بودن وحی تصریح کرده و در اینجا این سوال مطرح می‌شود که اگر قرآن کتابی نوشته شده نباشد واقعاً تا چه حد می‌تواند به صورت شفاهی قابل فهم و مطالعه قرار گیرد؟ باید پرسید که این قرآن را چند نفر می‌توانستند کامل حفظ کنند؟ تازه آنهایی که حفظ بودند چطور می‌توانستند این سنت تفسیری قرآن را هم حفظ کنند؟ حتی اگر همه را حفظ کنند، چطور می‌توانستند آن را به شکل سیستماتیک آنالیز کنند. مثلاً چطور می‌توانستند آیه های مربوط به فلان موضوع را کنار هم بچینند؟ چطور می‌شد دید از فلان لغت، فعل، یا ریشه عربی کجا و چند بار در قرآن استفاده شده؟ تمام اینها که به فهم قرآن کمک می‌کنند در سایه مکتوب بودن قرآن عملی است اما مدیگن کوچکترین توجهی به عواقب دیدگاه نادرستی که ارائه می‌کند ندارد و تنها یک چیز برایش مهم است: ثابت کردن اینکه قرآن یک متن شفاهی ناتمام و ناقص است که اعتبار متن کتبی را نباید برایش قائل شد.

مدیگن نه تنها معنی آیات قرآن را انکار می‌کند، بلکه حتی نظر مفسرین را هم از طرق مختلف انکار می‌کند. مثلاً می‌گوید وقتی مسلمانان اولیه آیاتی که محمد قرائت می‌کرد را همان کتاب آسمانی پنداشتند متوجه معناهای مختلف «کتاب» در متن نشدند و نتوانستند بین کتاب و قرآن تمایزی قائل شوند. (ص ۶۰) در نتیجه مفسرین موضوع را اشتباه فهمیدند یعنی فرق کتاب وحی شده که همان آیاتی بود که از محمد دریافت کرده بودند را با کتابی از آسمان که منتقدین محمد درخواست کرده بودند یکی فرض کردند. (ص ۶۱) بعد جالب اینجاست که خودش به آیه ای از قرآن اشاره می‌کند که در آن «القرآن» با همان مفهوم  مجموعه آیاتی که باید به تدریج بر محمد نازل شود بکار رفته، یعنی نظر مفسرین تایید شده:

۲۵: ۳۲ وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَهً وَاحِدَهً کَذَلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَکَ وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِیلًا (و کافران گویند چرا قرآن یکباره بر او نازل نمی‌‏شود؟ بدین‏سان [نازل می‌‏شود] تا دل تو را به آن استوار داریم و آن را چنانکه باید و شاید بخوانیم‏)

اما باز او «القرآن» را به عنوان اسم کتابی که مجموعه کاملی از آیات است اما بتدریج نازل شده در نظر نمی‌گیرد و ادعا می‌کند قرآن یعنی خواندنی ها (یعنی یک متن شفاهی)؛ یعنی آیات قرآن پاسخهای محمد است به پرسشها و مسائلی که در اطراف او اتفاق می‌افتاده برای همین نمی‌شده یکجا نازل شود. یعنی اینجا که می‌رسد از تصور سنتی در مورد شأن نزول آیات پیروی می‌کند! او باز دقت نمی‌کند که عواقب چنان دید غلطی چه خواهد بود؟ مثلاً از کسانی که فکر می‌کنند این شأن نزولهای جعلی و ضدو نقیض سبب نزول آیات قرآن هستند باید پرسید شأن نزول سوره یوسف را لطف کنند به ما توضیح دهند. کل سوره یوسف چه ربطی به محمد و اتفاقات پیرامون او دارد؟ اینجاست که شما متوجه می‌شوید چنین تصوراتی از قرآن فقط وسیله ای است برای تحریف معنای اصلی آیات به وسیله تاریخ تراشی دلبخواهی. و چنین است که برای بعضی آیات یک دوجین شأن نزول قلابی تراشیده شد تا هر کس مطابق میلش آیه را تحریف کند.

مدیگن مثل دیگر قرآن پژوهان هم مسلکش از حربه استدلال دایره ای بهره می‌برد. یعنی به جای آنکه منطقی برای استدلالش ارائه کند تا فرضیه اش را ثابت کند، فرضیه اش را برای اثبات منطقی بودن استدلالش به کار می‌گیرد. یعنی فرضیه او این است که قرآن کتاب نیست و باید آن را ثابت کند، اما او همین فرضیه را استفاده می‌کند تا نشان دهد قرآن کتاب نیست. مثلاً در مواجهه با آیه زیر:

۱۷: ۸۸ قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَىٰ أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هَٰذَا الْقُرْآنِ لَا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیرًا (بگو اگر انس و جن گرد آیند تا نظیر این قرآن را بیاورند مانند آن را نخواهند آورد هر چند برخى از آنها پشتیبان برخى [دیگر] باشند)

می‌گوید این آیه و آیه ۱۷: ۹۳ که پیشتر ذکر شد نشان می‌دهند بین چیزهایی که محمد قرائت می‌کرد (یعنی قرآنی که ایشان فرض کرده شفاهی است) و کتاب تفاوت وجود دارد! (ص ۵۵) یعنی چون پیشفرض او این است که «القرآن» در آیه بالا به یک مجموعه نوشته دلالت ندارد، بنابراین آیه بالا را طوری می‌فهمد که انگار فرضیه اش را تایید می‌کند. اما اگر شما چنین پیشفرضی را به آیه تحمیل نکنید، کاملاً روشن است که «القرآن» به یک مجموعه دلالت دارد که با توجه به توصیفات دیگر قرآن از خودش شامل سوره ها و آیات می‌باشد (سوره ۹ بار در قرآن استفاده شده؛ مثلاً ۲: ۲۳ و یک بار هم به صورت جمع ۱۱: ۱۳)؛ و باز با توجه به مقایسه واضحی که قرآن از خود با تورات و انجیل کرده مسلماً به یک متن نوشته شده اشاره دارد:

۹: ۱۱۱  … وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاهِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ … (… این وعده به راستى و درستى در تورات و انجیل و قرآن بر عهده اوست …)

اما مدیگن که سنگ بنای فرضیه اش کج گذاشته شده تمام آیات را یکی پس از دیگری منحرف می‌کند تا تمام شواهد خلاف فرضیه اش را دور بزند. مثلاً در مواجهه با آیه ای که مکتوب بودن کتاب موسی در آن ذکر شده:

۶: ۹۱ وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى بَشَرٍ مِنْ شَیْءٍ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْکِتَابَ الَّذِی جَاءَ بِهِ مُوسَى نُورًا وَ هُدًى لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِیسَ … (و خداوند را چنانکه سزاوار اوست، ارج نگذاشتند چرا که گفتند خداوند هیچ چیز بر هیچ بشرى نازل نکرده است، بگو چه کسی نازل کرد کتابى را که موسى آورد و روشنگر و رهنمودى براى مردم بود و آن را بر قرطاسها نوشته بودید…)

می‌گوید اگر کتابی که به موسی داده شد به صورت مکتوب درآمد، به آن معنی نیست که خدا آن را بدین گونه فرستاده، بلکه پیروان موسی آن را به شکل کتاب درآوردند. مشکل چنین پیشنهادی این است که به هیچ وجه با متن قرآن و بایبل مطابقت ندارد و از مدیگن که ادعا کرده بود قرآن را از دید قرآن می‌خواهد نشان دهد پذیرفتنی نیست.

سفسطه آخری که در این فصل ارائه شده تقسیم نوشتن به سه مرحله آفرینش/انشاء، بیان کردن/نمایش دادن، و ضبط کردن است. یعنی یک نوشته در مرحله اول باید خلق شود، بعد بیان شود، و نهایتاً بر چیزی نوشته شود. مدیگن ادعا می‌کند با توجه به چگونگی کاربرد فعل «کتب» در قرآن، نوشتن خداوند لزوماً به مرحله نوشتن بر چیزی اشاره نمی‌کند بلکه عموما به خلق کردن و یا تجویز کردن اشاره می‌کند. مثلاً وقتی می گوید ۲: ۲۱۶ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ… (بر شما جهاد مقرر شده است…) و یا وقتی می‌گوید ۹: ۵۱ قُلْ لَنْ یُصِیبَنَا إِلَّا مَا کَتَبَ اللَّهُ لَنَا … (بگو هرگز چیزى جز آنچه خداوند براى ما مقرر داشته است به ما نمی‌رسد،) بعد هم اشاره می‌کند به این که مسلمانان خودشان می‌گویند خدا چنین گفت، نمی‌گویند چنین نوشت، و مسلمانان خودشان معتقدند که ضبط قرآن در حافظه بر ثبت آن بر کاغذ ارجحیت دارد. (ص ۷۴-۷۲) در واقع هیچ کدام از مقدماتی که او ارائه می‌کند غلط نیست، بجز نتیجه ای که می‌گیرد. این جور سفسطه کردن درست مثل آن است که کسی بگوید مسلمانان در تابستان بستنی می‌خورند، بعد مثلاً نتیجه بگیرد که در زمستان بستنی نمی‌خورند. اینکه قرآن فعل نوشتن را به معانی مختلف و وسیع تری از نوشتن بر کاغذ استفاده کرده، نافی معنی خاص نوشتن نیست.

مدیگن خودش به ارتباط قرآن با لوح محفوظ اشاره می‌کند:

۸۵: ۲۱ بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِیدٌ (بلکه آن قرآن مجید است)

۸۵: ۲۲ فِی لَوْحٍ مَحْفُوظٍ (در لوح محفوظ)

او به تفسیر طبری اشاره می‌کند که عده ای «مَحْفُوظٍ » را «مَحْفُوظٌ» می‌خوانند که در آن صورت یعنی قرآن مجید است که محفوظ است. اما بعد از قرائت غلط سنتی که لوح محفوظ را چیزی غیر از قرآن می‌دانند پیروی می‌کند. در حالی که در واقع فرق زیادی نمی‌کند چه بگوید قرآن مجید محفوظ است در لوحی؛ چه بگوید قرآن مجید است در لوح محفوظ. هر دو قرائت نهایتاً اشاره می‌کند قرآن ادعا دارد یک اثر مکتوب است.

در پایان این فصل مدیگن نتیجه می‌گیرد که چون (از نظر او) قرآن از یک طرف نوشته شدنش را بی اهمیت می‌داند در حالی که اصرار دارد کتاب است؛ و چون خودش را کامل می‌داند در حالی که پایان نیافته، پس «کتاب» در گفتمان قرآن استعاره است، نه یک کتاب واقعی. کتاب عمدتاً نمادی است برای حاکمیت و دانش خداوند. کتابی که از طریق پیامبر به مردم داده شده، اثر مکتوبی از حکمت و قضاوت الهی نیست. بلکه واسطه ای است که بشریت در هر زمان از طریق آن با اقتدار و بینش الهی ارتباط برقرار می‌کند.

بنابراین اینجا هم مدیگن علی رغم اینکه به درستی به کاربرد قرآن و عمل کرد آن اشاره کرده، اما نتیجه ای غیر منطقی می‌گیرد. یعنی این درست است که نقش قرآن در ایجاد ارتباط  بین انسان و خدا دائمی است و فهم ما از قرآن همواره رشد خواهد کرد، اما این منافاتی با کتاب بودن قرآن ندارد و به این معنی نیست که متن قرآن ناتمام مانده. بلکه همان طور که قبلاً شرح دادم کتبی بودن قرآن برای فهم آن بسیار مهم و ضروری است و آنچه نا تمام است فهم ما از متن است، نه خود متن.

در فصل سوم، مدیگن به بررسی روش تحلیل معنی شناسی (Semantic Analysis) پرداخته که شیوه اصلی تحقیق اوست. روش تحلیل «حوزه های معنایی» که او استفاده کرده در مقابل روش تحلیل معانی کلمات از نظر تاریخی که روی تاریخ تحول معنی یک کلمه خاص تمرکز می‌کند قرار دارد. در این روش ارتباط یک کلمه با لغات دیگر در یک حوزه معنایی خاص مورد بررسی قرار می‌گیرد. مثلاً لغت ایمان از یک طرف با الله ارتباط مستقیم دارد، از طرف دیگر با لغاتی مثل تصدیق-تکذیب؛ اسلام-عصیان؛ و شکر-کفر. توشیهیکو ایزوتسو (م ۱۹۹۳) قرآن پژوه معروف این روش را به شکل گسترده ای در تحقیقاتش بکار برده است.[۱۴] ایزوتسو می‌گوید هر کلمه یک معنی اصلی (basic meaning) دارد، و معانی فرعی نسبی (relational meaning) که حاصل نسبت یک کلمه با لغات دیگر در یک حوزه خاص معنایی است. مثلاً در حالی که معنی اصلی کلمه «کفر» ناسپاسی (در مقابل «شُکر») است در حوزه قرآنی معنی کفر، بی ایمانی است؛ و یا کلمه «روز» و «ساعت» که در قرآن ارتباط ویژه ای (ورای معنی روزمره) با قیامت دارند. اگرچه در مورد «کتاب» ایزوتسو معتقد است که معنی اصلی همان «کتاب» است، اما در حوزه قرآنی این کلمه ارتباط خاصی با «وحی» و «کتب مقدس» دارد. طبیعتاً در اینجا مدیگن اعتراض می‌کند که معنی اصلی «کتاب»، نوشته است نه کتاب. و چون «کتاب» در قرآن با علم/حکمت و اقتدار/حکمیت الهی مرتبط است، پس نباید معنی قرآنی «کتاب» در قرآن را به معنی اصلی/رایج آن تقلیل داد، بلکه معنی آن به طور سمبولیک با حکمت و حکمیت خداوند ارتباط دارد چرا که با آمدن کتاب (قرآن) مردم به سرچشمه حکمت و حکمیت الهی آگاهی پیدا کردند. (ص ۱۰۵).

در واقع در سه فصل بعدی کتاب نویسنده سعی کرده با آوردن انواع و اقسام مثالها و دلایل نشان دهد کتاب و کتابت در قرآن معنای فراتری از استفاده روزمره آن دارد. مثلاً در فصل ۴ به آیاتی مربوط به فعل «کتب» اشاره شده که در آنها نوشتن خداوند به معنی اعمال قدرت الهی و یا ثبت دانش الهی است. اما نکته ای که قابل پذیرش نیست این است که وجود معانی اضافی کتاب نفی کننده معنی رایج کتاب و کتابت باشد. همان طور که قبلاً توضیح دادم فرض کنید شما بگویید گردو خوردنی است، اما شخصی با تاکید بر روی پوست گردو بخواهد ثابت کند گردو خوردنی نیست. این که گردو پوست دارد جای بحث نیست، اما اینکه چون پوست دارد پس خوردنی نیست یک مغلطه واضح است. نویسنده خودش به آیاتی که در آنها فعل «کتب» مرتبط با کتب الهی است اشاره کرده:

۷: ۱۴۵ وَکَتَبْنَا لَهُ فِی الْأَلْوَاحِ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْعِظَهً وَتَفْصِیلًا لِکُلِّ شَیْءٍ …

(و در الواح براى او در هر موردى پندى و براى هر چیزى تفصیلى نگاشتیم …)

۷: ۱۵۷ الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکْتُوبًا عِنْدَهُمْ فِی التَّوْرَاهِ وَالْإِنْجِیلِ …

(کسانى که از فرستاده و پیامبر امى پیروى می‌‏کنند، که نشان او را در تورات و انجیل که در نزدشان است نوشته م‏ی‌یابند …)

۲۱: ۱۰۵ وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ

(و به راستى در زبور پس از ذکر نوشته ‏ایم که زمین را بندگان شایسته من به ارث می‌برند)

در ادامه نشان می‌دهم چرا این روایت در تضاد با قرآن و سنت ابراهیمی است، و چرا بر اساس بایبل و قرآن «کتاب» دقیقاً به معنای رایج کتاب است، و چرا باید محمد را مسئول دریافت آخرین کتاب فرستاده شده دانست.

 

[۱] Madigan, Daniel. The Qur’ân’s Self-Image. Princeton: Princeton University Press, 2001.

[۲] https://www.youtube.com/watch?v=YZNpDWVbrgU&t=3805s

[۳] https://www.youtube.com/watch?v=5z5gGyc8evI&t=3877s

[۴] https://www.youtube.com/watch?v=BNdHisSlEFI

[۵] Kermani Navid. 2014. God Is Beautiful Uncorrected proof ed. Cambridge: Polity Press. p.134.

[۶] یکی از سوء تفاهم های رایج که به چنین اشتباهی دامن می‌زند تصور آوردن دین جدید توسط بعضی انبیا در سنت ابراهیمی است؛ یا به عبارتی اینکه خدا یهودیت را با موسی فرستاد، و مسیحیت را با عیسی، و نهایتاً اسلام که دین آخر است توسط محمد آورده شد و از نظر مسلمانان اگر نبی ای پس از محمد بیاید لازمه اش آوردن یک دین جدید و ابطال اسلام است. نکته اینجاست که طبق قرآن هیچ پیامبری دین جدیدی نیاورده و این تصور کاملاً نابجا است که ما ادیان ابراهیمی داریم، کلمه دین در قرآن همیشه مفرد آمده تا تاکیدی باشد بر این نکته.

[۷] Fakhry, M. (2002). Review: The Qur’an’s Self-Image: Writing and Authority in Islamic Scripture Daniel A. Madigan: The Qur’an’s Self-Image: Writing and Authority in Islamic Scripture. Journal of Islamic Studies (Oxford, England), ۱۳(۳), ۳۳۱–۳۳۲.

[۸] Dammen McAuliffe, J. (2006). The Qurʿân’s Self‐Image: Writing and Authority in Islam’s Scripture . By Daniel A.  Madigan. Princeton and Oxford: Princeton University Press, 2001. Pp. xv + 236. $45. Journal of Near Eastern Studies, ۶۵(۳), ۲۰۷–۲۰۸.

[۹] Burton John. 1977. The Collection of the Qur’ān. Cambridge: Cambridge Univ. Press.

[۱۰] مدیگن در ص ۴۶ از کتاب «المبانی فی نظم المعانی» که به سال ۴۲۵ق (به قلم نویسنده ای ناشناس) به رشته تحریر درآمده است نقل می‌کند که تا وقتی محمد زنده بوده احتیاجی به نوشتن قرآن نبوده چون محمد همه آیات را حفظ بوده و به مردم تعلیم می‌داده، اما پس از وفات او مسلمین به فکر تدوین مصحف افتادند تا در فقدان صحابه و حافظان قرآن چیزی از آن فراموش نشود. سپس می گوید اما بعد مسلمانان تصور کردند که آنچه پس از محمد در مصحف گردآوری شده عیناً به محمد وحی شده بوده. آنگاه به نقل السیوطی از قاضی ابوبکر باقلانی (۴۰۳ ق) اشاره می‌کند که معتقد بوده: آنچه ما داریم تمام قرآن است که خداوند وحی کرده و دستور مکتوب شدنش را داده، … چیزی به آن افزوده یا از آن کم نشده، … تمام سوره ها و آیات مطابق ترتیبی که خداوند امر کرده و محمد انجام داده هستند.»

[۱۱] James A. Bellamy. “The Mysterious Letters of the Koran: Old Abbreviations of the Basmalah“, JAQS 93 (1973); p.267-85.

[۱۲] دائره المعارف اسلام، جلد ۵، ص ۴۱۳ـ۴۱۲ ذیل مدخل قرآن

[۱۳] ۲۵: ۳۲ وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَهً وَاحِدَهً کَذَلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَکَ وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِیلًا (و کافران گویند چرا قرآن یکباره بر او نازل نمی‌‏شود؟ بدین‏سان [نازل می‌‏شود] تا دل تو را به آن استوار داریم و آن را چنانکه باید و شاید بخوانیم‏)

[۱۴] Izutsu Toshihiko. 1964. God and Man in the Koran. Studies in the Humanities and Social Relations, no. S. Tokyo: Keio Institute of Cultural and Linguistic Studies, 1964.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته