به وقتِ بخارا
وسیمه بادغیسی
ویراستار: محمدحسین محمدی
چاپ اول: تابستان ۱۳۹۳، ۱۰۰۰ نسخه، ۱۲۰ افغانی
۷۸۹-۹۹۳۶-۶۰۰-۴۸-۵ISBN:
طرح جلد: حسین سینا
ناشر: انتشارات تاک
وسیمه بادغیسی استاد دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه هرات است. او با دریافت بورسیهی تحصیلی، دورهی کارشناسی ارشد را در دانشگاه واشنگتن امریکا در رشتهی حقوق در سال ۱۳۹۲ خورشیدی به پایان رساند و هماکنون در حال پژوهش در زمینهی حقوق افغانستان در انستیوت ماکس پلانگ شهر هایدلبرگ آلمان است.
داستانهای کوتاه وسیمه بادغیسی در مجلات ادبی و همچنان در کتاب مشترک بوی سرب (۱۳۸۴) انتشار یافتهاند. کلمه را باد میبرد (۱۳۸۸) نخستین مجموعه داستانکوتاهش از سوی انتشارات فدایی هروی منتشر شده است. همچنان دو داستان او «مرا یادتفراموش» و «برایت خیابان میآورم» را بانو تانیا فکری در امریکا به انگلیسی برگردان کرده است.
«داستانهای «وسیمه بادغیسی» زنمحورند. زنها در عقب جبهه، زنها در سیمای قربانیان جنگ و بالاخره زنها در اسارت ساختارهای نابرابر و ناعادلانهی زندهگی سنتی. … در داستانها گاهی زنان در جستوجوی هویت وکشف خودند، گاهی درمانده و بیزارند، گاهی ناآشنا با مبارزه و مقاومتند و گاهی هم سردرگم در حاشیههای متن مذکر جامعه باقی ماندهاند…. داستانها همه از ساختار محکم و پیرنگ داستانی قوی بهرهمندند؛ گنگی مبهمی که لازمهی داستان مدرن است، در همه موج میزند و خواننده را با خود همراه ساخته چنان ذهنش را اشغال میکند که تا مدتها خاطرهی آن باقی میماند و این حسن کمی برای داستانهای بانو بادغیسی نیست. این داستانها نشانگر این حقیقت نیز استند که بانوی نویسنده ذات و چیستی داستان کوتاه را خیلی خوب شناخته است.» (از نقد و معرفی شهرنوش در روزنامه ۸ صبح)
———————–
پامیرجان
این داستان از مجموعه به وقت بخارا به صورت آنلاین قابل دسترس است:
همه گوش به در بودند. زیبا، سـیما، بـیبـی، آپـه، ننـه و حتـی نسترنبای. مستانه قدیفهاش را دور گلو پیچانده بود و درسـت روبهروی آن ها بر زمین سر دو پا نشسته بود و دست هـایش را روی زانو هایش مانده بود و به خال سـبز کوبیـده شـدهی بنـد دستش نگاه میکرد. همیشه و هر سال همـینطـور بـود. وقتـی آنها آنطور دستهجمعی پشت در گوش میایسـتادند، او فقـط مینشست و به خال سبز بند دستش میدید و فکر میکرد کـه یـک خـال سـبز هـم روی پیشـانیاش دارد و یکـی هـم روی چانهاش. گاهی هم به اشکهـایشـان نگـاه مـیکـرد کـه سُر میخوردند روی گونهها و با گوشهی دست یا گوشـهی قدیفـه پاک میشدند. دقایقی بعد پاها دراز میشدند و قدیفههـا کنـار میرفتند و آنها در اشک ریختن بیاختیارتر میشدند. اشکهـا میریختند زیر گلوهایشان، ولی دسـتهـایشـان در پهلـوهـا افتاده بودند و کاری نمـیکردنـد. یکـی زار مـیزد و نفـس در گلویش غوطه میخورد و یکی دیگر، شاید آپه یا ننه و یـا هـم نسترنبای، تکانی به او میداد و آهسته مـیگفـت: «هـی دختـر! چُپ باش.»
همه که سر به زانو میشدند، مستانه هـم چشـم از خال سبزش برمیداشت و سرش را بر زانوهایش میگذاشت و دوباره به خالهـای سـبز روی پیشـانی، چانـه و دسـتش فکـر میکرد. نمیخواست به چیز دیگری فکر کند.
متن کامل داستان را در سایت نبشت دات کام بخوانید. – راهک