بیوه کشی و داستان اژدرمار

تادانه

به نقل از خبرآنلاین: تازه ترین رمان یوسف علیخانی با عنوان «بیوه کشی» امسال همزمان با آغاز نمایشگاه کتاب تهران رونمایی و جزء پرفروش ترین آثار نشر آموت تا پایان نمایشگاه شناخته شد.

رمان «بیوه‌کشی» با زبانی بسیار ساده و داستانی پرکشش، خوانندگان را وارد غاری پر از داستان می‌کند که سرشار از داستان‌های فرعی است. یوسف علیخانی که پیش از این با «سه‌گانه»‌اش (قدم‌بخیر مادربزرگ من بود – اژدهاکشان – عروس بید) به میان خوانندگان رفته بود، این‌بار با اولین رمانش به بازار کتاب آمده است. فضای داستان‌های علیخانی در روستایی خیالی به نام «میلک» (به فتح لام) می‌گذرند و دغدغه‌ی داستان‌هایش، روایت داستان آدم‌های گرفتار در خیالات و اسطوره‌ها و باورهاست.

ماجرای این رمان از این قرار است که: «خوابیده‌خانم» و «بزرگ» پس از کش‌واکش‌های بسیار بالاخره موفق می‌شوند با هم ازدواج کنند اما روزگار بازی دیگری با آن‌ها در پیش گرفته‌است و «بزرگ» به‌وسیله‌ «اژدرمار» اژدرچشمه‌ی روستا بلعیده می‌شود. خوابیده‌خانم می‌ماند و دخترش «عجب‌ناز». او مجبور است بنا به باور مردم، منتظر برادرشوهر کوچک‌تر بماند تا با او ازدواج کند. با «داداش»‌ ازدواج می‌کند اما اندک‌زمانی بعد، شوهر دومش هم به وسیله‌ «اژدرمار» کشته می‌شود. او باید بماند تا …

رمان «بیوه‌کشی» در ۳۰۴ صفحه و به قیمت ۱۷۵۰۰ تومان توسط «نشر آموت» منتشرشده است.

باهم بخشی از رمان «بیوه‌کُشی» را مرور میکنیم:

حضرتقلى منگ بود. نشسته بود کنار آب‌راه خون‌آلوده که معلوم نبود خونِ بزرگ است یا گوسفندان و حالا داشت از دهانِ اژدرچشمه درمى‌آمد و مى‌رفت سمت باغستانان.

قشنگ‌خانم از کاس‌آقا پرسید: «چرا این چشمه ره اژدرچشمه نام بکردن قدیمى‌ها؟»

کاس‌آقا کلاه‌نمدى‌اش را جابه‌جا کرد و گفت: «خدا سر شاهده من بى‌سوادم. سواددارمان پیل‌آقاست که بلده مصحف بخوانه. ماها فقط آنقدر جان بداریم که شب‌نشین‌خانه‌ها بنشینیم پاى نقلِ بزرگترهامان. پیل‌آقا هم چندان خوش نداره نقل ره.»

خوابیده‌خانم گفت: «راست بگویه. ننه‌گل اما باید بدانه. ننه گل نقل زیاد بدانه.»

قشنگ‌خانم نشست کنار حضرتقلى. فکر کرد: «اگر غریبه‌اى حالا بیاید ما را اینجا ببیند، چه بگوییم؟ بگوییم پسرمان ره اژدرمارِ اژدرچشمه‌ى میلکى‌ها بلمبانده و حالا نه جسدى ازش هست و نه سندى که نشانش بدهیم معصیت‌کار اونه؟»

خوابیده‌خانم به میلکى‌هایى نگاه کرد که تماشاچى بودند و فعلا کارى جز پچ‌پچ کردن و مراقبت از هر پلک زدنِ حضرتقلى و قشنگ‌خانم و خوابیده‌خانم و احتمالا داداش نداشتند.

عزیز همراهِ گوسفندان بود؛ بالاى کوه. ول‌شان کرده بود به امانِ خدا و آمده بود پایین. نگاه کرد به مادر و پدر و عروس‌شان.

ـ خوش به حال کسى که چیزى بداره عزادارى بکنه باهاش؛ یاد از دست‌رفته‌اش.

زن‌هاى میلکى زیر روسرى‌هاى سرخ و سفیدشان، پارچه سفیدى هم مى‌بندند که حکم موگیر را دارد برایشان. خوابیده‌خانم بلند شد. رو کرد به دیوارِ کوه و پارچه سفیدِ زیر روسرى‌اش را درآورد. از همان‌جا که نشسته بودند، کشیدش توى آب جوى خون‌آلوده. روسرى رنگ گرفت و سرخ شد؛ مثال سرخ‌دستمالى که قرار بود اولین‌سفرى که با بزرگ به قزوین یا رحیم‌آبادِ رودسر بروند، بخرند. خوابیده خانم و روسرىِ سرخ رسیدند به مدخلِ اژدرچشمه؛ تمامِ صورتِ چشمه سرخ شده بود. روسرى را کامل در آب فرو کرد و بعد بیرون آورد و چلاندش سمتِ زمینِ کنار چشمه که قطره‌هاى خونابه بمانند آنجا و خشک بشوند؛ مى‌دانست که این تازه آغاز ماجراست و ماجراها خواهد داشت از این تاریخ.

جمعیت بلند شدند و دیدند که خوابیده‌خانم سرخ‌دستمال را به سر بست و مُشتى آب خون‌آلود به نیتِ بزرگ به صورتش زد و آمد و دستِ پدرشوهر و مادرشوهرش را گرفت و به داداش و عزیز گفت: «بروید همراهِ مالان.»

بعد رو به جمعیت گفت: «تا غروب نیفتاده توى میلک، سرخ‌دستمال ره خاک بکنیم جاى بزرگ.»

همرسانی کنید:

مطالب وابسته