راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

دیدار با مولف خط سوم؛ ناصرالدین صاحب‌الزمانی

مجله بخارا

صبح روز پنجشنبه ۲۱ خرداد کتابفروشی آینده با همکاری بنیاد فرهنگی و اجتماعی ملت، دایره المعارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه ی پژوهشی ایرج افشار و مجله ی بخارا در بیست و دومین نشست خود میزبان دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، محقق، و مولوی پژوه و روان‎‎پزشک بود.

در ابتدای جلسه علی دهباشی با ذکر اینکه زندگینامه ی دکتر صاحب الزمانی در هیچ سایتی منتشر نشده است به معرفی و خوانش بخشی از گفتگوی ایشان از کتاب «گفتگوهای دو نفره» نوشته ی اسماعیل جمشیدی پرداخت:

«در سال ۱۳۰۹ خورشیدی در تهران متولد شدم. تحصیلات اولیه در خانواده شروع شد. فلسفه، منطق، علم کلام و دانش اسلامی را نزد پدرم که روحانی بود آموختم. بعد دبستان و سپس دبیرستان و دانشگاه و سرآخر برای ادامه ی تحصیل به آلمان رفتم. گرایش شدید من به روانشناسی وضع اسفبار روابط خانواده ها بود. از کودکی ناظر و شاهد بسیاری از اختلافات خانوادگی بودم که طبع لطیف و روح حساس مرا می آزرد. دلم می خواست برای رفع این مشکلات و کمک به خانواده ها و سالم ساختن کانون خانواده کاری انجام دهم. روانشناسی و پژوهش در بیماری های روانی انتخاب دلخواهم بود. در یک زمان در دو دانشکده ی علوم روانی و حقوق ثبت نام کردم. پس از پنج سال و نیم تلاش تا فوق لیسانس را گذراندم. بخشی را در آلمان و بخشی دیگر در انگلستان. هدفم این بود که به دو زبان آلمانی و انگلیسی تسلط پیدا کنم می خواستم به علم روز مجهز شوم تا بتوانم عقب ماندگی فرهنگی مردم کشور را درمان کنم. فکر ایران و نجات مردم ایران نه به صورت شعار بلکه از راه عملی در تمام دوره ی تحصیل با من بود. اکثریت جامعه در آن زمان بی‏‎سواد بودند. مطالعه ی کتاب و روزنامه برای عموم عادت نشده بود. عادت داشتند هر چیزی را سطحی بیاموزند. عادت شنیدن غالب بر خواندن بود. در دوران تحصیل در لندن پرسش‎های روانی مردم را مآخذ تحقیقات خود قرار دادم. به ایران که آمدم ( اوایل سال ۳۷) با آماده کردن سه گفتار رادیویی به رادیو رفتم و گفتم: “این است تخصص من، نه برای شغل آمده‎ام و نه برای پول، فقط می‎خواهم نتیجه تحقیقات و مطالعاتم را از طریق رادیو در اختیار مردم کشورم قرار دهم.” خاطره‎ای که هرگز از خاطرم نمی‎رود رفتار رییس رادیو بود. در حضور من دو گفتار رادیویی نوشته شده‎ام را خواند، شگفتی مرا از رفتار خود با قبول پیشنهادم به اوج رساند، در سیستم اداری همیشه آشنای ایران توجه و دقت این مرد مرا به تحسین واداشت و به اهدافی که داشتم امیدار کرد، در همان دیدار به تفاهم رسیدیم که ساعت دو و سه دقیقه بعد از ظهر پنجشنبه ها برنامه من از رادیو پخش شود.»

«در استودیوی رادیو آماده اجرای برنامه شدم از من پرسیدند نام برنامه را چه بگذاریم، گفتم: “روح بشر”. به زودی این عنوان یکی از پرشنونده‎ترین برنامه‎های رادیو شد. نام و صدای من به شهرت رسید، طوری که وقتی با فروشنده‎ای حرف می‎زدم، می‎گفت شما دکتر صاحب‎الزمانی هستید؟ برنامه‎های روانشناسی به بخش‎های دیگر رادیو از جمله خانه و خانواده رفت، تنوع بر تعداد شنوندگان افزود، لذت موفقیت و استقبال عمومی مرا دلگرم و به آینده هدف‎هایم امیدوار ساخت. حال به موقعیتی رسیده بودم که می‎توانستم مردم را از شنیدن به خواندن بکشانم. مطالب برنامه‎های رادیویی‎ام در سه کتاب روح بشر، راز کرشمه‎ها، آن سوی چهره‎ها و از خانواده و بهداشت رادیو به صورت کتاب و نمی‎دانند چرا انتشار یافت.»

«سال ۳۸ در دانشکده الهیات و علوم اجتماعی مشغول تدریس شدم. در همین سال سازمان بهداشت جهانی که در جریان فعالیت‎هایم قرار گرفته بود دعوت به همکاری کرد و در خرداد ماه همین سال تصدی بهداشت روانی ایران به عهده من گذاشته شد. فرصت دیگری پیش آمد تا چندین پروژه تحقیقاتی را در دهات پراکنده ایران به پیش ببرم و خیلی زود به این نتیجه برسم که مشکل بزرگ مردم کشورمان مشکل جوانان است. کار، تحصیل، تفاهم خانوادگی، جنسیت و زناشویی، در تمام این زمینه‎ها کارهای میدانی انجام دادم و گزارش‎های آن به مجامع علمی جهان رفت.»

سپس دکتر صاحب الزمانی ضمن تشکر از حضور میهمانان تحلیل کوتاهی از کتاب «عکس های دو نفره» ارائه کرد:

«تحلیل هایی که در مورد شخصیت های مختلف در این کتاب دیدم، کم نظیر است. با یک حسن نیت و خوش جنسی کامل نوشته شده که کمتر کسی اینگونه نوشته است. واقعاً جناب جمشیدی با آن صفای عرفانی این کتاب را نوشته و با حب و بغض تردیدی در شناخت ایجاد نکرده است. کتابی خوب بی هیچ نیش و کنایه ای….دیگر سخن اینکه در این سال ها هیچ دعوتی را نپذیرفتم اما وقتی جناب دهباشی از من دعوت کردند قبول کردم. سال هاست ایشان را می شناسم و خوب می دانم با وجود مشکلاتی که دارد همیشه در صحنه است و فعالیت فرهنگی دارد. به حرمت ایشان که تمام زندگی خود را در بخارا گذارده اند به اینجا آمدم.»

سپس دکتر صاحب‎الزمانی به پرسش‎ها پاسخ گفت که سوال و جواب را در زیر می خوانید:

علی دهباشی و دکتر صاحب الزمانی - عکس از متین خاکپور

بیشترین سوالات در مورد کتاب «خط سوم» است که در بین کتاب های شما جایگاه ویژه ای دارد و یک نوع مولوی پژوهشی جدید محسوب می گردد. گرچه در این زمینه اساتیدی چون بدیع الزمان فروزانفر، جلال همایی و دیگر اساتید نوشته اند و منتشر کرده اند که در جایگاه خود ارزشمند هستند؛ اما برای اولین بار یک نگاه جدید و مدرنی به اندیشه های مولانا، بخصوص در حوزه ی شمس و رابطه ی مولانا شده است. گرچه در دهه های اخیر آثاری از دکتر موحد هم به چاپ رسیده اما کتاب خط سوم همچنان یک اثر کلاسیک شده در حوزه ی مولوی پژوهی است و از طرفی دریافت شما از مولانا با اتکا به نظریات روانکاوی و فلسفه ی غرب و تطبیق این ها بوده است. سوال اینجاست که چگونه به این نتایج رسیدید؟
دکتر صاحب الزمانی:
خط سوم هیچ مقدمه ای ندارد. یکباره وارد بحث می شود و برخلاف نوشته های دیگر خود و دیگران که معمولاً با مقدمه ای آغاز می شود بلافاصله بحث اصلی را شروع می کند. من به این اثر به عنوان یک دید هنری نگاه کرده ام و گمان بردم همانطور که در یک اثر سینمایی کارگردان یا نویسنده در ابتدای فیلم توضیحی نمی دهند این کتاب هم باید اینگونه باشد. شروع چاپ و نشر آن در سال ۱۳۵۱ ه.ش بود و در ایران حدود بیست و دو بار به چاپ رسید و دو چاپ هم در آمریکا داشت که بنده از طریق مرحوم باستانی پاریزی مطلع شدم. به من گفتند برگه ای با عنوان شکایت نامه بدهم که چرا بدون هماهنگی با من این کتاب به چاپ رسیده است. گفتم این کار غلط است و من شکایتی ندارم برای اینکه در حال حاضر کسانی که به آمریکا رفته اند بیشتر بازنشستگانی هستند که رابطه شان با نسل نوه هایشان قطع شده است؛ بچه هایی که به زبان انگلیسی مسلط بودند و با این زبان کار می کردند و پدربزرگ ها و مادربزرگ ها این زبان را بخوبی نمی دانستند و نمی توانستند از برنامه ی آن ها سودی ببرند اما اگر این کتاب در اختیارشان قرار می گرفت می توانست رابطی میان این نسل و فرزندانشان باشد. شخصی که این کتاب را در آمریکا چاپ کرده بود این گزینه را نیز داشت که در بخش های دیگر سرمایه گذاری کند و اکنون در یک بخش فرهنگی و ادبی کار کرده است پس قابل چشم پوشی و تقدیر و بخشش است.

در سال ۱۳۴۹ ه.ش مرحوم عطایی بزرگ به من خبر دادند شخصی به نام آقای درویش که شاید تخلص ایشان باشد و عارف مسلک است و در وزارت دارائی کار می کند به قونیه رفته و چون آن زمان فتوکپی موجود نبود از کتابی با عنوان «مقالات شمس» با عکاسی نسخه برداری کرده و برایم آورده تا بررسی کنم. ایشان با دکتر سادات ناصری مشورت کرده بودند و دکتر ناصری فرموده بودند که این تحقیق را انجام نده چون استاد فروزانفر حدود بیست سال است که در این زمینه تحقیق می کنند و کار تو عبث است. با هر شخصی مشورت کردیم همه به اتفاق مخالف ادامه ی این پروژه بودند. کتاب را مطالعه کردم وبا شناختی که از فروزانفر داشتم، می دانستم به این زودی ها مطالعاتش را چاپ نخواهد کرد و پیشنهاد انتشار کتاب را به آقای درویش دادم.

آقای درویش در سال ۱۳۵۰ بود که به طنز گفت: “شما فرمودید و ما این کتاب را منتشر کردیم اما درویشان از گناباد و مکان های دیگر می آیند و کتاب را از ما می گیرند و ورق می زنند و من هم با چای و قهوه از آن ها پذیرایی می کنم و بعد کتاب را تا می زنند و می بوسند و می روند.” من که به گونه ای مسئولیت این چاپ را به عهده داشتم و مشاور این اثر بودم چند نسخه گرفتم و به منزل بردم و به طور جدی شروع به مطالعه کردم. به عنوان مثال در بخشی که در شب های سماع، شمس سخن می گفت حتی گاهی چراغ های مجلس خاموش بود و امکان تند نویسی هم نبود. همه ی این سخنان در اذهان عموم باقی می ماند و بعد یادداشت می شد. خود سبک گفتار ایشان هم به گونه ای بود که پرش افکار داشتند! مسأله ای را مطرح می کردند و بعد از چند دقیقه دوباره برگشت به همان مسأله داشتند. همه را خواندم و علامت هایی با مدادهای رنگی گذاشتم و به نظرم آمد که بحث فوق العاده ای است و نثرش با شعرهای خیلی خوب برابری می کند. حدود هزار فیش نوشتم و بارها و بارها تنظیم کردم تا نهایتاً به سیصد و هجده فیش رسید. شمس گاهی در مورد خود سخن می گوید و گاهی در مورد دیگری و در مواقعی حکایتی دارد. سعی کردم این ها را به صورت سیستماتیک از دوران کودکی او تا نوجوانی و جوانی و در بخش دیگر سخنانش در مورد دیگران و سپس آنچه در مورد خود گفته و در آخر حکایت ها، تنظیم کنم. سپس این مطالعات شماره گذاری شد.

حتی در دایره المعارف ها همانند دایره المعارف اسلامی خاورشناسان مدخل مستقلی در باب شمس تبریزی وجود نداشته است بلکه در ضمن شرح حال مولانا صحبتی در این مورد صورت گرفته و حتی گاهی این شخصیت را افسانه پنداشته اند و فکر می کردند صورت تاریخی نداشته است. این موضوع از دوران کودکی ذهن من را به خود مشغول ساخت که واقعاً شمس چه شخصیتی داشته؟ حالا فرصتی جهت این شناخت پیش آمده بود.

مدارک تاریخی دیگر را از منابعی چون «مناقب العارفین» و کتابهای دیگری که اشاره ای به شمس داشت، استخراج کردم و در آغاز کتاب گنجاندم. در بخش اول سخنانی که در مورد شمس گفته شده بود گذاشتم و در وسط، استنباط های شخصی خود را نوشتم و سر آخر سخنان خود شمس نوشته شد.
استنباط از گویش شمس واکنشی است به وضع موجود زمانه (بعد از حمله مغول) که درست همانند شیوه ی برداشت ما از یک مکالمه ی تلفنی است. وقتی شاهد یک مکالمه ی تلفنی هستیم شخصی می گوید: “فردا شب نمی توانم بیایم…شام نمی آیم…بسیار خب با دوستم خواهم آمد…” در واقع بدون اینکه سخنان طرف مقابل را شنیده باشیم می توانیم کل مکالمه را بازسازی ذهنی کنیم. سخنان شمس نیز اینگونه است و واکنشی است نسبت به آنچه که بر روی او اثر گذاشته. بنابراین سعی کردم تحلیلی از دید روانشناسی، جامعه شناسی و اقتصاد و … بر شخصیت و زندگی او بنویسم که وی همانند نگینی است که بر روی این حلقه قرار می گیرد. به عنوان مثال در بخشی از گرانی نان و بی اطلاعی پادشاه از وضع موجود سخن می گوید. شمس یاد آور می شود در دوره علاء الدین خوارزمشاه که در دوره ی جوانی و بزرگسالی او بوده است مردم از گرانی و قحطی نان معترض می شوند که: “یک من نان به جوی بود به دو دانگ آمد” و در برابر، خوارزمشاه به جای چاره جویی و دلداری توده های خلق را با اهانت و تحقیر، پست و خسیس می خواند و اعتراض آنان را بی شرمانه می شمارد که: “تُف تُف، این چه خسیسی است؟ شرمتان نیست؟”
خواننده ی امروز تنها باید معنی «یک جو» و «دو دانگ» را بداند تا مفهوم تورم پول و قحطی و گرسنگی و در ماندگی را درک کند. این درک نکردن زبان گزارشگران بوسیله ی ارباب بی خبر قدرت، در تاریخ بی سابقه نیست! نمونه ی مشهور آن در آستانه ی انقلاب فرانسه گفتگوی «ماری آنتوانت» و خبرگزاران اوست. ماری آنتوانت از سبب همهمه و انبوه خلق می پرسد و به وی پاسخ می دهند که به علت نبودن نان است! و ماری آنتوانت پاسخ می گوید که خب این سر و صدا دیگر برای چیست؟ اگر نان نیست به جای آن شیرینی بخورند! اینگونه است که به گفته ی شمس در برابر فاصله ی طبقاتی و بیخبری عصر پادشاهان عمری بایست تا این به دست آید. ما در این کتاب به تحلیل این وقایع پرداختیم و حتی ارزش پولی را محاسبه کردیم و آن را با ارزش پول امروز سنجیدیم و بیان نمودیم تا برای خواننده قابل درک باشد.

در بخش دیگری به عنوان نمونه در مورد پناه جویی به قوم مغول سخنی به میان آمده است. در این باره شادروان «عباس اقبال» در تاریخ مغول خود می گوید: “آزادی بخشیدن به مسلمین از طرف اتباع چنگیز در میان مسلمانان به قدری موجب مسرت و شادی گردید که ایشان مغول را «رحمت الهی» دانسته اند!”

فشار و عدم تفاهم را باری دیگر در تاریخ ایران در برخورد با ساسانیان و عرب و در زمان خویش نیز در جنگ میان دو پاره ی پاکستان غربی و شرقی- بنگلادش و یاری جوئی از هند مشاهده نموده ایم.

این ها نمونه ای از مطالبی است که برای خوانندگان گیرایی داشته است. کوشش داشتم که کلمات عربی همه ترجمه شود و حتی از زیر و زبر در کلمات استفاده کردم که خواننده با اعتماد به نفس بیشتری متون را بخواند. و اما عنوان «خط سوم» بخشی از همان سخنان شمس بود که می گوید:

“…آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
یکی او خواندی، لاغیر!
یکی را هم او خواندی هم غیر!
یکی نه او خواندی و نه غیر او!
آن [خط سوم] منم!…”

آن منم را در یک کروشه به نوشته اضافه کردم و آن خط سوم شد عنوان کتاب من. خط سوم در واقع مضمون حرف شمس است و تعبیر آن ذکر نشده است. در خط سوم به این نتیجه دست یافتم که تصوف سه مرحله را طی کرده است: تصوف زهد، تصوف عشق، تصوف پرخاش. تصوف عشق را در کتاب خط سوم مورد بررسی قرار دادم. زهد را خیلی سریع و کوتاه مرور کردم و به عشق رسیدم. سعدی در حکایتی در گلستان می گوید:

صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه / بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتند میان عالم و عابد چه فرق بود / تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج / وین جهد می کند که بگیرد غریق را

در اینجا تحولی پیدا شده که خانقاه تنها رستگاری فردی خود را دارد و این چیزی است که در بودیسم و ذن و جز آنها هم وجود دارد ولی ایران در تاریخ عرفان خود سال ها پیش این مرحله را پشت سر گذاشته است و حداقل از اواسط قرن هفتم هجری قمری گفتند که این ها رستگاری فردی می خواهند و ما باید به فکر اجتماع باشیم. خط سوم باید سه جلدی چاپ شود. و این سه مرحله ی تصوف هر یک در بخشی بررسی شود.

گرچه مولانا می گوید:
پیر من و مراد من / درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن: / شمس من و خدای من!

اما این را هم نباید فراموش کرد که مولانا از شمس عبور می کند و پس از مدتی دیگر از شمس سخن به میان نمی آورد. حتی در بخشی از فیه ما فیه می گوید: “اگر پدر ما چند سالی بیشتر زنده بود ما محتاج شمس نمی شدیم!” شاید یک حالت عقده و فقدان پدر و نیاز به هم زبان بود که مولانا به سمت شمس کشیده شد.

و این ها همه آن شد که این کتاب مورد استقبال قرار گرفت. البته اگر نظر خود من را بخواهید خواهم گفت کتاب «دیباچه ای بر رهبری» را که حدود شش سال قبل از این کتاب در سال ۱۳۴۵ نوشته شد بر این ترجیح می دهم. آن کتاب هم مورد استقبال قرار گرفت بخصوص مورد استقبال روحانیان قم که بیشتر از هر گروه دیگری بر این کتاب توجه داشتند و آن هم در دورانی که روشنفکران ما درگیر مارکسیسم و … بودند و توجهی به اینگونه آثار نمی کردند. تفاوت میان سبک نوشتاری این دو کتاب به اینگونه است که کتاب دیباچه ی ای بر رهبری موضوعات را مورد بحث قرار می دهد و خط سوم همانند یک رمان از شخصیتی گرفته شده و خواننده همراه این شخصیت حرکت می کند. عموماً مردم و خوانندگان فضای داستانی را بیشتر دنبال می کنند تا کتابی که بیش از چهارصد اسم را نام برده و موضوع آن بررسی این شخصیت ها و … باشد.

کتاب دیباچه ای بر رهبری، نایاب است. لطفاً ایده‎ای را که در آن مطرح کردید،برای ما توضیح دهید.

در آن زمان کلاس هایی در مورد مدیریت به سبک آمریکایی تشکیل می شد. مدیریتی که می گویم برای یک سازمان یا کارخانه یا مؤسسه ی کوچکی است. در سال های دهه ی چهل ایران به این نتیجه رسیدم که مردم خواستار یک رهبری برتر هستند و در واقع هر شخصی مدیریت یک جامعه را عهده‎دار می‎شود توسط مردم با آن رهبری برتر تطبیق داده می شود. پس اگر این شخص با خواسته هایشان مطابقت داشت دنباله رو وی خواهند شد و بعد اصل را فراموش می کنند و سپس دچار مشکل توجیه در مورد عملکرد و شخص او می شوند. به همین دلیل در فکر مردم موعودی هست که بهترین صلح را در دنیا خواهد آورد. اینجا بود که تاریخ ایران را از زمان ساسانیان تا دهه ی چهل بررسی کردم. تفاوت روایت من با راویان تاریخ اینگونه بود که تاریخ به ترتیب وقایع را شرح می دهد اما من یک موضوع را انتخاب می کردم و بر روی آن متمرکز می شدم و در تاریخ آن پیش می رفتم یا به گذشته بازمی گشتم.

اما اساس کار من آسیب شناسی بود. ذکر اینکه عزیز من که فرهنگ ماست دچار بیماریهایی است و ناراحتی هایی دارد و این موضوع، توهین به او نیست اما می بینیم این فرهنگ مثل زهدان یا رحمی که دچار نقصی شده و سقط جنین می کند افراد نابلد زیاد تولید می کند. من سال ها به دنبال این بودم که این فرهنگ دچار چه آسیبی شده است؟

در مورد مسائل جوانان هم کتابی نوشتم با عنوان«جوانی پر رنج» که در سال ۱۳۴۴ چاپ شد و در آن مسائل را در جداولی بسته بندی کردم که شاید امروز به صورت یک مسأله ی تاریخی درآمده و ارزش تاریخی یافته است اما یک الگوی اولیه ای است که اگر بخواهند صد سال دیگر هم این مسأله را بررسی کنند می توانند به عنوان یک نمونه ی اولیه از آن استفاده کنند. مسائلی از قبیل جرم و جنایت، اعتیاد، مسکن، ورزش و تفریح و مسائل زناشویی و … در این جداول مورد بررسی قرار گرفته است. در آن زمان که تمام احزاب چون حزب و توده و … در پی یارگیری بودند، گمان کردم هیچکس به فکر مسائل ایران نیست.

شما از نخستین کسانی هستید که به مسأله ی کتاب در ایران در رساله ی بلند خود تحت عنوان «اقتصاد بیمار کتاب در ایران» اشاره نمودید که اوایل دهه ی چهل چاپ شد.
این جزو برنامه های آسیب شناسی من بود و دیدم کسانی که دست به قلم دارند همیشه از ناشرانی که حق تألیفشان را پرداخت نمی کنند یا در مورد تعداد تیراژ ارقام واقعی را بیان نمی کنند شاکی هستند. همیشه می گفتم خب این که بد نیست ناشر به جای اینکه برود در یک پروژه ی ساختمانی سرمایه گذاری کند، در یک بخش فرهنگی فعالیت دارد. به نویسندگان گفتم: شما که با این حق تألیف زندگیتان نمی چرخد پس زیاد سخت نگیرید و بگذارید کتاب ها چاپ شوند گرچه مردم زیاد اهل کتاب نیستند! در این میان، ناشران از حرف هایم بسیار خوشحال بودند اما مؤلفین شروع به انتقاد از سخنانم کردند.

اقتصاد بیمار کتاب در نشر ایران در سال های پس از انقلاب دچار تحولات کمی و کیفی شده است اما مشکلاتی که در گذشته داشته را هنوز هم دارد. سوال اینجاست که آیا در حوزه ی مسائل نشر با وجود این تحولات مشکلاتی وجود دارد؟
فرهنگ ما فرهنگ شفاهی بوده است و علم را از دهان مردم می گیریم. شاید از زمانی که دستگاه چاپ اختراع شد تا ورود آن به ایران چند صد سالی طول کشید. با وجود اینکه چاپ به کشور ما راه یافت هنوز هم در فرهنگ شفاهی خود سیر می کردیم. هنوز فرهنگ کتابخوانی در جامعه ی ما رشد نکرده بود که فرهنگ دیگری تحت عنوان فرهنگ صدا و سیمایی در جامعه ی ما جایگزین شد. مردم رادیو و تلویزیون را بر کتاب ترجیح می دادند. در زمانی که بنده این بحث را داشتم تیراژ کتاب حدود دو هزار نسخه بود در حالیکه بعد ها به چهارصد نسخه رسید.

این سقوط تیراژ شاید مربوط به ده سال اخیر است. به نوعی تا قبل آن تیراژ به سه هزار می رسید اما در این مدت شاهد سقوط تیراژ کتاب هستیم. نظرتان در این مورد چیست؟
نمی توان تنها در بررسی این مشکل سراغ یک شخص برویم. عوامل متعددی وجود دارد. البته که مشکلات بسیاری در زمینه نشر در این سال ها وجود داشته است اما جدا از این موضوع در همین ده سال اینترنت و حضور افراد در شبکه های اجتماعی مجازی سبب شد که مردم به سراغ خواندن این نوشته ها بروند. گویی به سمت شکل دیگری از نوشتار می رویم. این تنها مختص ایران نیست بسیاری از کشورها دچار این مسأله هستند. روزنامه های مطرحی چون تایمز دچار افت تیراژ شده اند و …. این یک مسأله ی جهانی است. گرچه کتاب هیچگاه از بین نخواهد رفت و مطالب اینترنتی نیز از دل همین کتاب هاست.

و اما سوال آخر من این است که در پیوند اندیشه های سه متفکر بزرگ فلسفی،«مارکس»،«نیچه» و «فروید» نقطه اشتراکی یافتید و به بررسی این سه پرداختید. این بررسی چگونه شکل گرفت؟
این سه اندیشمند، تمامی اواخر سده نوزدهم، و سراسر سده بیستم را، در همه مسایل فلسفی، هنری، روانشناختی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، و سیاسی، تحت تأثیر خود، قرار داده‌اند. به گونه‌ای که هیچ اندیشمندی نمی‌تواند، بدون آشنایی، درگیری، نقد، چالش، و عبور از این سه غول اندیشه، و یا نادیده گرفتن آنها، تمدن، فرهنگ، و تفکر مغرب‌زمینِ جهان مدرن، و پسامدرن را، به راستی، بفهمد، ارزشیابی کند، و یا حتی، دعوی استقلال، و ابتکار، در اندیشه نماید.

این، سه غول اندیشه -مارکس، نیچه و فروید- در عین تفاوت‌ها، و تضادها، در برداشت‌های خود، دست‌کم، درارای شش وجه مشترک خویشاوند و تنگاتنگ، با یکدیگرند که پیامدهای آنها، تاکنون، کمتر مورد توجه، قرار گرفته است. شش وجه مشترک، میان مارکس، نیچه، و فروید را می‌توان چنین، به تلخیص، شمرد:

(۱)- هر سه اندیشه‌مند، متولّد سده نوزدهم، و از یک کشور و فرهنگ واحد- آلمانی- ‌اند. و در نتیجه، به طور مستقیم، متأثّر از شرایط، و جریان‌های فکری سده نوزدهم، به ویژه، در آلمان‌اند. بیشتر از سال‌های نقش‌پذیریِ شخصیت، و حتی ابداعات، ابتکارات، و فراورده‌های فکری خود را، در همان سده نوزدهم، به دست آورده‌اند. در این میان، تنها، «فروید»- نسبت به مارکس، و نیچه- بخش چشمگیری از آثار خود را، در طول سه دهه اوّل قرن بیستم، نگاشته است. لیکن، فروید نیز، در همه آثار بعدی خود دنباله همان دریافت‌های پیشین خود، در سده نوزدهم را گرفته، تکمیل کرده، و یا ویراسته است.

(۲)- هر سه اندیشمند آلمانی‌زبانند، و همه آثار خود را، به آلمانی نوشته‌اند. از این رو، نه‌تنها تحت تأثیر عمومی فرهنگ آلمان، قرار داشته‌اند، بلکه به ویژه، بیش از هر چیز، در ابراز اندیشه‌های خود، تحت تأثیر، تعامل، و وابستگی، به خصلت ساختاری، و زبانشناختی زبان آلمانی‌اند که از جمله، کاربرد، و اسارت آنها، تحت سیطره پیشاوند «ئوُبِر- Ueber» از آنجا، ناشی می‌شود- که در آینده‌ای، نه‌چندان دور و دیر، بدان خواهیم پرداخت!

(۳)- هر سه اندیشمند، بیشتر، به جای «توصیف جهان»- که در بیشتر از فلسفه‌ها، و جهان‌بینی‌های سنتی، متداول بوده است- معتقد، و مصرّ به «تغییر جهان»، و مردمان به نحو مطلوب و دلخواه خویشتن‌اند.

(۴)- هر سه اندیشمند، مبتکری انقلابی، به شمار می‌روند؛ یعنی، نوآوری کم‌سابقه و جنجالی نسبت به گذشته‌اند.

(۵)- هر سه نفر، از نوعی «زیربنا»، و «روبنا» و عملکرد این دو در ساختار جامعه و انسان می‌گویند.

(۶)- و بالاخره، هر سه اندیشمند، کمتر، در جستجوی «حقیقت فی‌نفسه»‌اند- یعنی کارِ بیشتر از فیلسوفان بزرگ گذشته. بلکه، عموماً، خواستار برقراری «نوعی عدالت»، و تعادل و هماهنگی، در جامعه، و در فرد انسان، طبق برداشت‌های خود از عدالت و برقراری تعادل‌اند.

در ارتباط با- نخستین، دومین، و پنجمین- وجه مشترک مارکس، نیچه، و فروید، و اعتقاد آنان، به وجود «روبنا»، و «زیربنا»- یا روساخت، و زیرساخت- در جهان‌بینی خود، یادآور می‌شود که در زبان آلمانی، هر سه اندیشمند از پیشاوند «ئوُبِر- Ueber» به معنی: در بالا، روی، فوق، سطح فوقانی، و بر فراز، با ترکیب واژه «بنا»، یا ساخت، و ساختمان «بَوْ- Bau»، بهره جسته‌اند. – البته این یک مقاله مفصل است که قرار است در شماره آینده مجله بخارا منتشر شود.

—————–

*با ویرایش و تلخیص

همرسانی کنید:

مطالب وابسته