«آسمان جان» اثر استاد گرامی نصرالله پورجوادی را خواندم و به دلم ننشست! به چشم من، اثر کمجانی است! در همه ابعاد. هدفی که تعقیب کرده، نازل و به زعم من تحمیلی است، روشی که استخدام کرده که بیش از تحقیق بیشتر اشکالگیریهای ساده است، دامنه پژوهش که تنگ و تُنُک است، زبان و بیانی که به کار گرفته. حاصل هم پرمایه نیست. به نظرم این کتاب میتوانست یک مقاله چند صفحهای باشد.
استاد پورجوادی میگوید که مولانا سعی کرده که از عمر بن خطاب چهرهای معنوی بسازد و از او دو چهره ساخته است، یکی در فیه مافیه، از نوع جهادگران سلفی داعشوار که بعد در مثنوی از آن عبور کرده و عمر را در مقام یک شیخ کامل معرفت بالا برده است. از نظر پورجوادی «غرض اصلی» مولانا از حکایاتی که در باب عمر آورده است «چهره سازی از عمر خطاب است» و خب غرض منتقد هم نقض غرض مولاناست. در جایی میگوید که کاتبی سه بیت به مثنوی افزوده چرا که «این کاتب و بسیاری از خوانندگان تصوّر میکنند که عمر واقعا شیخی کامل بوده و مثلاً مانند علی بن ابیطالب (ع) عالِم به همه اسرار و رموز عالم باطن و عالم سیر و سلوک بوده است».
این جا باید گفت که آن کاتب در افزودن آن ابیات به هر دلیل خطا کرده ولی این نویسنده هم قطعا برداشت درستی از مثنوی و نگاه و اعتقاد مولانا ندارد و او را همبازی علایق و تعصّبات و درجهبندیهای متصلّب قراردادی مذهبی خود دانسته است. این خطّ اصلی کتاب است. حال اگر بپرسیم که در نگاه عرفانی مولانا، بین ابوبکر و عمر و علی و دیگر اولیا چه فاصلهای است و چرا باید مولانا از عمر چهرهسازی کند و در این چه سود خاصّی میبیند و اگر اینگونه است چرا این فقط در دفتر اوّل آمده است و این مسیر در پنج دفتر بعدی دنبال نشده است و اصلا مگر فیه مافیه کتابی بوده است مدوّن که پیش از دفتر اوّل مثنوی تالیف شده باشد که بعد مولانا از آن عبور کند، ما جوابی نمیگیریم…
پورجوادی بارها و بارها به یاد ما میآورد که این داستانها در خصوص عمر ساختگی و موهوم است (نه که دیگر داستانهای کتب صوفیه همه تاریخی است). ما هم میگوییم که این غرضسازیها و بر این مضمونسازیها ساختگی است و پایه درستی ندارد. اگر مولانا در جایی به زعم ما و نویسنده، در وصف مقامات اولیای دین، از چشم خود، اغراق میکند، این نگاه در همه جا جاری است و اینجا باید گفت که، در مقام تحقیق، خویش را تاویل کن نه ذکر را. نکته بعد این است که مولانا در آثار دیگر خود، مکتوبات و دیوان و مجالس هم از عمر بن خطاب یادی کرده است. آنها در این پژوهش کجا هستند؟ هیچ جا.
امّا سراغ خود کتاب برویم. در حکایتی تمثیلی که در فیه مافیه آمده و در آن عمر برای کشتن نفس جامِ زهری را سر میکشد، پورجوادی آن را نوعی خودکشی میداند و میافزاید «مولانا درست به نتایج حاصل از این نوع خیالپردازی فکر نکرده بود و الّا آن را جعل نمیکرد». اینجا پورجوادی توضیح میدهد، و احتمالا به مولانا تذکر می دهد، که «نفسکشی از راه خودکشی صورت نمیگیرد». میدانید که مولانا در این حدّ شناخت ندارد و این تذکّرات قرار است از مقوله «شرح و تحلیل» حکایت باشد. در پایان این داستان، مانند حکایات نظیر از این نوع، مولانا میگوید که زهرآورندگان ایمان آوردند، نویسنده اینجا پرسش مهمّی مطرح میکند که «زهرآورندگان در نزد عمر همه مسلمان میشوند ولی معلوم نیست به دست چه کسی». دقّت کردید که مشکل کجاست؟ بعد تاکید میکند «چه کسی کلمه شهادت را به این نامسلمانان تلقین میکند؟» اشکالگیری شاخ و دُم ندارد. باز پورجوادی میگوید که «رسول قیصر نامسلمان است، اگر عمر در جهاد اصغر بود، باید فرستاده قیصر را با شمشیر میکشت» و من نمیدانم که «به کدام مذهب است این» که فرستاده را باید بکشند تا اثبات جهاد اصغر کنند.
پورجوادی میگوید مولانا سخنانی را در زبان عمر گذاشته است و «توجه نداشته که این مسایل هنوز در زمان عمر مطرح نبوده است». فکر کنم که این قابل بخشش باشد. نمونههای بدتر هم داریم که مولانا حتی به این هم توجه نداشته است که شیر و خرگوش حرف نمیزنند و مسایل کلامی را در زبان آنان نهاده است، غلامان اینگونه با پادشاهان بحث نمیکردهاند و ایاز و محمود… آن خونی علی هم آن سخنان را نگفته است و البته ایمان هم نیاورده است. همین را باز در جای دیگر تکرار میکند که «این مسایل را مولانا برای ساختن تاریخ مقدّس خود در دهان عمر گذاشته است» و چنان که میدانید این سخنان را هم فقط و فقط در دهان عمر گذاشته است و هیچ شخصیت دیگر تاریخی و غیرتاریخی در مثنوی از مسایل کلامی و عقیدتی و ذوقی و عرفانی نکتهای بر لب نمیآورد. باید بگویم که زهی تاسّف از این نگاه متعصّبانه!
نویسنده داستانی از فیه مافیه میآورد و بعد آن را «سست و بیمزه» میخواند. خب این از مقوله ذوق و علاقه شخصی است و من هم در مقام خواننده این نوع اظهارنظرها را در یک کتاب پژوهشی ارجی نمینهم.
در حکایت آتشسوزی مدینه که مردم نمیتوانند آتش را خاموش کنند و به سوی عمر میروند و او میگوید که «آن آتش ز آیات خداست / شعلهای از آتش بخل شماست»، پورجوادی میگوید «دریغا که عمر به جای این که نیروی کمکی برای مردم بفرستد کار اهل منبر را میکند» و من میگویم که دریغا که محقّقان آشنای ما، چگونه نگاه خود را، گاه و بیگاه، بر متون عرفانی تحمیل میکنند تو گویی نمیدانند که از نظر مولانا پیران طریقت قرار نیست روش مدیریت حوادث غیرمترقبه را به جامعه بیاموزند.
پورجوادی ماخذ حکایت ملاقات قیصر روم و عمر را نه کتاب اسرار التوحید که کتاب شرح تعرّف مستملی بخارایی میداند. این به هر حال نکتهایست قابل توجّه «در حدّ خویش» گرچه نویسنده این نکته را بارها تکرار میکند. به زعم من، به اقتفای استاد فروزانفر، همان اسرار التوحید درستتر است و با اجزای داستان بیشتر میخواند. عناصری در حکایت مستملی آمده که نویسنده معتقد است مولانا آنها را نیاورده است. توگویی آنچه آمده مهم است، آنچه نیامده اهمیتی ندارد. در خصوص این نکته «تحقیقی» مطالبی میتوان افزود: در پایان همان حکایت در اسرار التوحید میخوانیم که «پس رسول گفت: حکم کردی و داد دادی لاجرم ایمن و خوش نشستهای و مَلِک ما حکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت» و همین معنی در جای دیگری در مثنوی آمده است که «عدل باشد پاسبان کامها / نه به شب چوبکزنان بر بامها» که همان ماخذ مورد نظر فروزانفر را تقویت میکند.
نویسنده میگوید که مولانا برخی جزییات را تغییر داده و عمر را در گورستان روی ریگ و خاک دیده است. شاید اختلاطی با حکایت پیر چنگی رخ داده چون در مثنوی اشارهای مشخص به گورستان در این حکایت نیست:
دید اعرابی زنی او را دَخیل / گفت عمّر نک به زیرِ آن نخیل
زیر خرمابُن ز خلقان او جدا / زیرِ سایه، خفته بین سایهی خدا
میگوید که مستملی محل ملاقات را گورستان تعیین میکند حال آن که مستملی آن را یکی از کویهای مدینه دانسته است.
نویسنده میگوید که مولانا در تعریف حال و مقام بیدقت است و اصلا معلوم نیست که این تعریف را، در آن حکایت محل بحث، از کجا «اقتباس» کرده است. خوب است که ما گاهی اوقات به خود بگوییم «این است حریف ای دل…». براستی مایه شگفتی است که نویسنده فکر کند مولانا از تعریف مفاهیمی اینقدر عام در علم تصوّف ناتوان است و همه جا هم اهل اقتباس است و ابتکاری ندارد.
خب وقتی شما یک اثر پژوهشی میبینید که به جای جستجو در جای جای مثنوی و دیگر آثار (که در اینجا خیلی کمرمق است) به این اظهارنظرهای ساده بسنده میکند، میگویید که این چه نوع تحقیق و شرح و تحلیل است؟
پورجوادی میگوید که مولانا در پاسخ «جان ز بالا چون بیامد در زمین؟» به یک مصراع خلاصه میکند که «حق بر جان فسون خواند و قصص». بله، از این مصراع شروع میکند ولی به آن تمام نمیکند و مثنوی شش دفتر است و آن را مطابق میل ما انشا نکردهاند و تحقیق ضرر ندارد. آخر آن سوال هم از خود مولاناست و اگر او پاسخی نداشت، چرا باید آن را مطرح کند؟ گویی اینجا ما نشستهایم و با ذوق و شوق میبینیم که عمر نمیتواند پاسخ دهد پس آن مقام ادعایی را ندارد! فکر میکنم اینجا چند خطا با هم رخ داده است در خوانش و روایت و تفسیر یک متن.
آنجا که مولانا میگوید «لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد» میگوید معلوم نیست که اصلا مولانا چرا سراغ عشق آمده است و بیت فوق «از موارد گسیختگی فکر در مثنوی است».
خب ما که نمیتوانیم فرض ابتدایی را بر آشفتگی ذهن مولانا بگذاریم، باید جستجو کنیم. گاه هم ممکن است که علّت تغییر سخن را، به دلیل نوع انشای مثنوی و مسایل دیگر، نیابیم. در این مورد خاص، مولانا دارد از تردّدها میگوید که:
در تردّد هر که او آشفته است / حق به گوش او مُعمّا گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گُمان / آن کنم آن گفت یا خود ضِدّ آن
بعد میگوید که «هم ز حق ترجیح یابد یک طرف» و این جذب عشق است که این اختیار و تردّد را میگیرد و به آدمی جبری عاشقانه میدهد که البته «معیّت با حق است و جبر نیست». در دفتر ششم هم ما همین روند را مشاهده میکنیم که از تردّد میگوید و بعد به نفی اختیار و جبر و یا جذب عاشقانه میرسد:
این تردّد هست در دل چون وغا / کاین بود بِهْ یا که آن حالِ مرا؟
در تردّد میزند بر همدگر / خوف و امید بهی در کرّ و فر…
تا به کی این ابتلا یا ربّ مکُن / مذهبیام بخش و دهمذهب مکُن
اشتریام لاغری و پشتریش / ز «اختیارِ» همچو پالانشکلِ خویش…
مولانا در خصوص ارتباط روح و تن، مثالِ معنی و حرف را میزند و خطاب به پرسنده (که ما فراموش میکنیم که خود اوست) میگوید:
گفت تو بحثی شگرفی میکنی / معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را / بند حرفی کردهای تو یاد را
اینجا پورجوادی میگوید که این حرفها از نوع سفسطه است. «چه معنایی را فرستاده قیصر حبس کرده است؟» البته من هم معتقدم که مثنوی، که گاه فقط قصدی اقناعی دارد، خالی از سفسطه نیست ولی نه این گونه. مولانا میگوید که معنی عام و آزاد، و نه یک معنی خاص، که شکل و قالب و محدودیت ندارد، میآید و در حرفی مینشیند و مقیّد میشود. مولانا این نوع مثالها را برای تمهید مقدمات و آماده ساختن اذهان دارد. بعد ممکن است به اصل سخن برسد یا دوباره غلبه معانی او را به جایی دیگر ببرد تا بعد به شکلی و طریقی دیگر بازگردد. به نظر من، در قالب این مثال، پرسیدن این که «تو از چه معنایی سخن میگویی که در حرف نشسته است؟» همان است که «گفت در شطرنج کین خانهی رخ است، گفت خانه از کجاش آمد به دست؟»
در همین حکایت مولانا میگوید:
ای خنُک آن مَرد کز خود رَسته شد / در وجود زندهای پیوسته شد
وای آن زنده که با مُرده نشست / مُرده گشت و زندگی از وی بجَست
و پورجوادی توضیح میدهد که نه، بیت دوم درست نیست چون مرده زنده میشود ولی زندهدل در مصاحبت با مردهدل نمیمیرد… این اظهارات و «تصحیحات» چه لطفی دارد؟
در آغاز «شرح و تحلیل» داستان پیر چنگی میگوید که این حکایت آغاز میشود «بدون این که شاعر ارتباطی میان این و داستان قبلی برقرار کند». مثل همه حکایات، نقش تداعی معانی است اگر قصد بر ندیدن نباشد. در پایان آن حکایت، پند طوطی است که:
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص / مرده شو چون من که تا یابی خلاص…
و همین مطرب کافی است که مولانا به یاد حکایت پیرچنگی بیفتد.
آنجا که مولانا میگوید:
مطلق آن آواز خود از شه بود / گرچه از حُلقومِ عبدالله بود
پورجوادی میگوید ظاهراً «عبدالله» پیغمبر است «ولی در حقیقت» مقصود مولانا عمر است و این «در حقیقت» چگونه بر منتقد مکشوف شده است ما نمیدانیم و چرا مولانا، که به زعم نویسنده اینگونه در قصد چهرهسازی از عمر است، اینجا ردّ گم کرده است و به جای عمر عبدالله آورده است هم معمّای دیگریست. میبینیم که در فقدان قراین، حقیقتهای پنهان به کار میآیند تا شواهدی نامعلوم دیده شوند.
لحن و طرز بیان پورجوادی در خصوص بزرگی چون فروزانفر براستی مایه تاسف است. فروزانفر گفته است که مدینه در اواخر قرن اول یکی از مراکز اصلی موسیقی بوده است و منتقد میگوید «ظاهرا فروزانفر خیال میکرده عربها در فاصله چند دهه… شهرهای خود را تبدیل به مراکز فرهنگی روز در ردیف پاریس و لندن و نیویورک کردهاند…». فروزانفر واقعا این طور فکر میکرده؟ پورجوادی یک مورد را یافته که به گمان او ماخذ حکایت مولاناست، شرح تعرّف مستملی، و آن را اینگونه تکرار میکند و بعد، فارغ از مورد بحث، این لحن اوست در خصوص فروزانفر که حاصل کار او را میدانیم در حوزه مولانا پژوهی…
در حکایت پیرچنگی، آنجا که میگوید:
«معصیت ورزیدهام هفتاد سال / باز نگرفتی ز من روزی نوال»
پورجوادی میگوید از نظر مولانا این مطربی معصیت بوده است. خب این قطع و یقین در این استنباط از کجا برمیآید؟ خوب است که ما نگاه و علاقه مولانا به موسیقی را میدانیم وگرنه پورجوادی از او چه فقیه متعصبی میساخت. بعد این چگونه معصیتی بوده که همچنان با چنگ دارد توبه میکند؟ و میگوید «چنگ بهر تو زنم کانِ توام»؟ مگر معصیت آدمی فقط در پیشه و شغل اوست؟
نقد هم روشمند نیست. جایی در پانویس میگوید که «تحقیقات روانشناسی جدید نشان داده که مغز انسان دارای دو نیمکره است که یکی میگوید و دیگری میشنود… اما مولانا ندای غیبی یا هاتف را زبانی نمیداند». آخر اگر قرار به این نوع تحلیلهای علمی معاصر باشد که دیگر کار به نظر مولانا در خصوص ارتباط هاتف با عمر ختم نمیشود. برخی وحی را هم از این مقوله دانستهاند الی آخر… هر دانستهای را که هر جا با ربط و بیربط نمیآورند.
در جایی میگوید که مولانا برای اثبات این نکات «به قول خودش، به قصّهگویی میپردازد» و من فکر میکنم که این «به قول خودش» اینجا چه میکند؟ یعنی از نظر منتقد، این قصّه نیست؟ قصه ناراست و دروغ است؟ به میل منتقد نیست؟ اساس تاریخی ندارد؟ این همه حضور احساسی در تحقیق شایسته است؟
میگوید که «ارتباط عمر با عالم جان از طریق هاتف یا ندای غیبی از نظر تاریخی بیاساس است». بگذریم که کدام یک از دیگر حکایات تاریخی است یا نه، تاریخی بودن ارتباط با عالم جان را چگونه میتوان اثبات یا انکار کرد و براستی خطّی اساسی در تحلیل این آثار عرفانی یا کلامی گم نشده است؟
در جایی که این تاکید مکرّر بر تاریخی نبودن، ساختگی و موهوم بودن حکایات مربوط به عمر تمامی ندارد، در صفحه ۱۸۸ و اواخر کتاب ناگهان میخوانیم که «مولانا خوب میداند که داستان خیالی او در زمان عمر اتّفاق نیفتاده ولی برای او مهم نیست، چون تاریخ نمیخواهد بنویسد…» عجب شکر خدا که «مولانا» این نکته را دریافته است. ای کاش کمی زودتر درمییافت. شاید این کتاب شکلی دیگر میداشت.
مولانا در فیه مافیه حکایتی را میگوید که «شمشیر به کف عُمّر در قصد رسول آید / در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد» پس «ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی؟ فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیر خون آلود در دست میرفت»؛ پورجوادی میگوید که گویا این صحنه مشمئز کننده در چشم مولانا دلانگیز بوده است و میافزاید «زهی تاسف». من براستی نمیدانم که این سخن را چگونه باید نقد کرد. خب اگر این تصویری است که از مولانا دارد یا میسازد یا میخواهد به ما بقبولاند، من هم میگویم «زهی تاسف». در جایی از قول ابوحامد غزّالی، داشتن برخی اعتقادات مولانا را، از مقوله «مالیخولیا» میداند. اینجا هم میگویم «زهی تاسّف» از این شیوه تفسیر و این کلامِ تحقیق.
«نک: به نصرالله پورجوادی» این و آن کتاب… بیشتر منابع معاصر کتاب همین است. در کتابنامه ذکری از زرینکوب و همایی و دیگر مولاناشناسان نیست. چه جای آنان که خود مولانا هم آنجا نیست جز همان دو حکایت که پاره پاره آمده است. البته نویسنده گاه دستی هم به سر و گوش مولانا کشیده است که مولانا این نکته را خوانده بوده ولی آن یکی را نه، پس بهتر بوده که از آن رد شود و وارد آن نشود و این یکِ نگاه غالب آزاردهنده است…
چنان که گفتم، «آسمان جان»، کمجان است و سر و سودای نردبان و آسمان هم ندارد…