متن زیر مقدمه کتابی است که علی موجانی دیپلمات ایرانی نوشته است و در آن به برآمدن داعش و پدیده احیای خلافت می پردازد. او از دیپلماتهایی است که سخت در کار فرهنگ و کتاب مشغول بوده و فهرست آثار متعددی که منتشر کرده این را بخوبی نشان می دهد که همه در باره اسناد و رجال شناسی و کتب تاریخی است. اما مسائل سیاسی روز او را واداشته تک نگاری کمیابی در باره داعش بنویسد. در دنیای غرب معمول است که در هر زمینه ای که بحث روز است چندین کتاب منتشر شود ولی در ایران و به زبان فارسی معمولا یا کتابی منتشر نمی شود یا با تاخیر دراز منتشر می شود. کتاب آقای موجانی از این بابت سنت شکنی کرده و در گرماگرم بحث از داعش به بررسی این پدیده می پردازد. مقدمه این کتاب مروری است بر سیاست ایران و منطقه در قرن اخیر و با وجود تفصیل بدون تلخیص و ویرایش بازنشر می شود. برخی مفاهیم برای ارائه برخی کلیدواژه های اصلی متن به مخاطب برجسته شده است. – م.ج
علی موجانی
ریشه های تجدید حیات خلافت اسلامی و تاثیر ژئوپلتیک آن
نوشته علی موجانی
تهران: مرکز آموزش و پژوهش های بین المللی، ۱۳۹۴
پادشاهی و کشورداری برای تازیان حاصل نمیشود مگر به شیوه دینی … از این رو هرگاه در میان ایشان پیامبر، یا ولی و خلیفه ای پدید آید… جهانگشایی و غلبه و کشورداری برای ایشان حاصل می شود[۱].
منطقه ما در حال زایش کشورهای جدیدی است و پس از آن، جغرافیای سیاسی نوینی پدیدار میشود. ایران یکصد و اندی سال پیش تنها ۵ همسایه آبی و خاکی داشت[۲]، اما اینک و پس از آن دوران، ما ۱۵ همسایه در کنار مرزهای خود داریم؛ کشورهایی که برای تثبیت خود و در رقابت برای حفظ هویت ملی خویش در دنیای به هم پیوسته کنونی و جبران گذشته ها، در برابر بحرانهای عمیق فرقه ای، اجتماعی، قومی، فرهنگی و مذهبی به «ساخت تاریخ» و میراث خاص خود، که بخشهایی از آن به تاریخ و فرهنگ دیرین ما هم پیوسته است، نیاز دارند.
زایش سیاسی کشورهای جدید در منطقه ما هنوز در مرحلۀ آغاز است. تجربه تاریخی یکصد سال اخیر نشان داده است که تحولات حوزه پیرامونی، تأثیر مستقیم بر ساختارهای اداری و حکومتی کشور ما برجای خواهد نهاد. اگر این تحولات را هوشمندانه و برپایه تجربیات تاریخی تجزیه و تحلیل نکنیم، عوارض چنین غفلتی سنگین و جبرانناپذیر خواهد بود.
نخست از اینجا آغاز کنیم که مسألۀ بسیار مهمی در تعیین نوع مناسبات منطقه ای تأثیر عمیق داشته است: تنوع در قرائتهای متفاوت از دین اسلام. مذاهب اسلامی متعدد بوده اند و گرایشها و برداشتهای بسیار گوناگون، تا آنجا که به نظر می رسد برخی از این قرائتها و فرقه ها هیچگونه ارتباطی با دین و اخلاق و انسانیت نداشته اند. به ویژه تلقی از دو مقولۀ خلافت و امامت، از سالهای نخست دعوت اسلامی و پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) عامل اصلی اختلافها بوده اند.
عقاید مسلمانان، گذشته از وحدت در پاره ای از مواد اصولی، در زمینه های گوناگون دیگر دچار اختلاف و تنوع بسیار است و بدین ترتیب، طی دورهای نزدیک به چهارده قرن، سرنوشت آنها به رغم همۀ پیوستگیها در مقاطعی دچار گسست بوده است. با ورود عناصر بیگانه، در دوره هایی مثل زمان مغولان یا عصر استعمار، تلاطمهای تازهای روی آورد و حکومتهایی شکل گرفتند که در جدال و رقابت سیاسی با یکدیگر، غالباً تعلقات دینی و مذهبی را دستاویز قرار می دادند. در این میان ایران، به لحاظ نژادی با بخش گستردهای از دنیای اسلام و عربزبانها، تفاوت داشت و از همان قرونِ نخستین، اندک اندک از مسیر عمومی دنیای عرب فاصله گرفت؛ بی آنکه دین اسلام را فراموش کند. عناصر تازهای هم بدین قلمرو وارد شدند: ترکان و مغولان و حتی هندوان، که ورود هر یک از آنها برای دیگران توابعی داشت. همۀ اینها بر سیمای منطقه پیرایه ای می افزود؛ به ویژه که از نظر سیاسی، شیوۀ حکومتداری در دنیای اسلام بسیار متنوع بوده است. در همان زمان قدرت و حشمت عهد خلفا، بهویژه عباسیان، ساختارهای حکومتی متفاوت و گاه متضاد با دستگاه خلافت بر اقالیم منطقه حاکم گردید؛ مثل آل بویه و به طور کلی، مناسبات میان این اجزاء با کلیت خلافت سامان چندانی نداشت و همین موضوع عاملی شد برای بروز التهابات و تنشهای تازه.
بررسی عمیق رقابتهای سیاسی و انفکاک آنها از باورهای مذهبی و گاه قومی، اگر ناممکن نباشد، بسیار دشوار است و به پژوهشهای دقیق و واجد روشهای علمی مدوّن نیاز دارد؛ موضوعی که هیچگاه به صورت جدی در دستور کار دولتهای مدرن و حکومتهای برآمده در دو سده اخیر در این مناطق قرار نگرفته است. شرقشناسی و به دنبال آن، مطالعات دین و فرقه پژوهی مکاتب غربی که گاه با نگاه استعماری آغاز شده بود، برداشت عمومی پیشین را بیش از پیش آشفته و مشوش کرد. از یکصد و اندی سال پیش، جذابیتهای اقتصادی و منابع طبیعی منطقه، دخالت و تأثیرگذاری قدرتهای فرامنطقهای را در امور مردمان این نواحی افزایش داد. این عامل، خاورمیانه و بخش عمدهای از دنیای اسلام را صحنۀ کشاکشها و رقابتهای استعماری کرد و از سوی دیگر، تأثیر دلبستگی به مکتبها و نظریه های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بیگانه با منطقه، بر اندیشۀ نخبگان و تودۀ مردم، تأثیر مخرّب نهاد.
میراث ما اقوام کهن این منطقه از آن گذشتۀ تمدنی، که در بستر اسلامی رشد یافته بود، در این شرایط دستخوش تاراج و بی اعتنائی شد. انقلاب صنعتی و سپس انقلاب ارتباطات در صحنۀ ابزارهای ارتباطی دهههای اخیر، بر کیفیت و کمیّت پیچیدگیهای ذاتی اوضاع در این منطقه افزود. هرچه اینگونه شاخصها قوت میگرفت، بر ثبات و امنیت اجتماعی- فرهنگی ما هم تأثیر میگذاشت. از سوی دیگر، افول و سقوط سطح دانش عمومی مردمان هم مزید بر علت شد. اینچنین بود که این قلمرو به ورطۀ بحرانها و گردابهای سخت افتاد.
از چند دهه قبل تاکنون، اختلاف سطح رفاه و امنیت اجتماعی این سرزمینها در قیاس با دنیای توسعه یافته بهویژه در مغرب زمین و رفتار متفرعنانه بیگانگان با این جوامع ـ با گذشتهای درخشان در تمدن بشری ـ پیوسته شدت یافته است. در چنین شرایطی جنگ جهانی اول آغاز شد؛ جنگی که به سبب شاخصهای متعدد، دورۀ زمانی، کاربرد تسلیحات پیشرفته، سرزمینهای درگیر جنگ و امثال اینها، در تاریخ بشر نقشی مؤثر و ساختاری داشت. «جنگ بزرگ»، یا همان جنگ جهانی اول، سایه ای سخت تیره و سهمناک بر مناسبات درون-منطقهای افکند. ناگهان همۀ عناصر و اجزای این «موزائیک منطقهای» مجالی یافتند تا به دور از «مواد و مصالح» همبستگی و یکپارچگی اجتماعی- فرهنگی موجود در دین اسلام، یا همان اصطلاح مشهور «امت واحده»، تصویر و نقش تازهای از خود به دست دهند و در پی آن مرزهای جغرافیایی تازهای در این منطقه ترسیم شد؛ مرزهایی که عموماً با اقالیم تاریخی، جغرافیای انسانی و حتی طبیعی انطباق و حتی سنخیت نداشت. مؤلفههای اساسی برای تشکیل ساختارهای تازه نادیده انگاشته شد و توافقات ضمنی میان کارگزاران قدرتهای فرامنطقه ای، سنت و آیین حکمرانی و دولتسازی در منطقه را زیر و رو کرد. به موازات این شرایط، ارزشهای انسانی و دینی ما هم تابع رخدادهای سیاسی و کشاکشهای قومی و مذهبی گردید. اگرچه نظام برجای مانده از جنگ جهانی اول به ظاهر قواعد و ترتیبات تازهای پدید آورد و انتظار میرفت که روندی از تفاهمات حاصل از گفتوگوهای درونمنطقهای، اشکال و واحدهای سیاسی این جغرافیا را استوار و مدوّن کند، اما شتاب برق آسای تحولات و تغییرات در پارهای دیگر از دنیای روزگار ما، یعنی مغرب زمین و ورود جهان به نظام دو قطبی و سپس از سال ۱۹۹۱م در شکل متزلزل ساختاری فاقد قدرت جهانی، چندان فرصتی برای اندیشیدن و سپس اقدام باقی نگذاشت.
در پی اینها، توازن در توسعه از مدار و چارچوب سنتی خود خارج شد. ثروت بادآورده ذخایر تحتالارضی برای برخی از کشورها و فقر ناشی از توسعهنیافتگی دیگر کشورهای منطقه بر فواصل میان این شکافها افزود و گسلهایی تازه پدید آمد. اغلب از تأثیر روند عمق این شکافها و شکلگیری گسلهای بزرگ غافل ماندند.
مهمترین تغییر در نقشه سیاسی منطقه اشغال سرزمینهای اسلامی در فلسطین و ایجاد یک ساختار ایدئولوژیک بر پایه اندیشه صهیونیسم به نام «اسرائیل» بود. این پدیده خود موجی از بحرانهای نظامی، اجتماعی را ایجاد نمود و تأثیری عمیق بر ژئوپلتیک منطقه بر جای گذاشت. موجودیت نوخاسته اسرائیلِ فاقد مشروعیت، هنگامی که پس از اشغال اراضی فلسطین اعلام موجودیت نمود، از سوی برخی از کشورهای مغرب زمین با شناسایی به سرعت پاسخ داده شد. طبعاً حمایت همه جانبه تسلیحاتی و سیاسی و اقتصادی از این پدیده خود مشکلی اساسی را در تناسب و توازن قوای منطقه ای به دنبال آورد و افکار عمومی دنیای اسلام که از نحوه عمل قدرتهای برخاسته از جنگ جهانی اول ناخرسند بودند با اقدام آنها در حمایت از رژیم اشغالگر قدس شریف برای مدتی دچار سرخوردگی شدند.
جنگهای اعراب با ساختار جدید صهیونیستی تأثیری را در بازگشت به شرایط تاریخی منطقه به دنبال نداشت. این نبردها و شکستهای در پی آن، حتی سبب شد دنیای عرب در مسیر پرچالش هویت یابی سرزمینی، خود، دچار تلاطمات تازه ای از درون گردد. برای کشورهای عرب زبان در منطقه خاورمیانه که حکومتهای آنها عموماً در استمرار با هویتِ تاریخیِ جغرافیای سرزمینی که بر آن حکم میراندند عمل نمیکردند، صهیونیستم و بازی مزوّرانه آن گسلهای متعددی را پدیدار ساخت. اتحادها شکل میگرفت اما با شکست در برابر این پدیده موجی از بی اعتمادی، حسادت و تنفر را میان همپیمانان دیروز پدیدار میساخت.
رمز بقای اسرائیل، این پدیده نامشروع، افزایش سطح بی ثباتی و تنش در درون منطقه بوده و هست. در این شرایط همبستگی میان دنیای عرب به دلیل قرائتهای متفاوت، همچون نگرش جریان بعث، جریانهای ملی گرا و جنبشهای اسلامی دستخوش تغییراتی بنیادین گردید. همزمان با این وضعیت نوعی رقابت برای ایجاد دولت-ملتهایی تازه با بهره جستن از پیشینه تاریخی سرزمینهای عربی در شرایطی آغاز گردید که داعیه داران این برنامه ها نمیتوانستند به درستی رابطه میان تاریخ اقوام کهن موجود در این سرزمینها را با قبایل و عشایر عربی که پس از ظهور اسلام بدان قلمرو وارد شده بودند، برقرار سازند.
صرفنظر از مصر، این بحران در سراسر سرزمینهای عربی خود را نشان داد. به عنوان مثال: در سوریه ایجاد رابطه میان اقوام قدیمی و کهن فینیقی با دولت عربی حاکم، خود یک پدیده دشوار شد و متأسفانه بالسویه این شرایط در سایر مناطق خاورمیانه نیز خود را نمایاند. نوعی رقابت و کشاکش که ریشه در «تاریخ منطقه» داشت در شکلی تازه بازتولید شد و صرفنظر از اشکال بروز یافته آن در درون جوامع عربی، این بحران هم خود را بر مناسبات کلیتری در سطح منطقه تحمیل نمود. دنیای عرب در جدایی از دنیای ایرانی و قلمروی ترک زبان، دو عنصر مکمل هویت یکپارچه اسلامی درون منطقه که یکی به پیشینه تمدنی خود رجوع کرده بود و دیگری در دوری جستن از قاره آسیا به امید «اروپایی شدن» ره میپیمود، پیشگام شده بود. بدین گونه مجموعه همه آنچه که فرهنگ و هویت مشترک اسلامی درون منطقه را غنا میبخشید، یک به یک از هم گسسته گشت. در چنین فضایی بی اعتمادی و انزواطلبی هم خود روندی از سوءتفاهمات تازه را پدیدار ساخت.
چنین به نظر میرسد ریشه بسیاری از بحرانهای منطقه به همین ویژگی یعنی ایجاد فاصله عمیق میان ملتها و کشورهای مسلمان برمیگردد. طبعاً سیاست مطلوبی که از سوی استعمار در قرن نوزدهم میلادی با تکیه بر «مسئله اقوام» آغاز شده بود، در این شرایط به دنبال حوادث دو جنگ جهانی با تقویت نگرش ملی گرایانه تحت عنوان «ملت سازی»، شکل تازه خود را تحمیل میکرد. برای ملتهای منطقه که حالا هر کدام شکلی از دولت را نیز برای خود داشتند، پیوند با پیشینه تاریخی و درک مناسبات و مراودات سنتی درون منطقه که به شکلگیری ترتیبات سیاسی- امنیتی منتهی میگشت، پایان یافته به نظر رسید. از اینرو، بیاناتی تازه و اندیشه هایی متأثر از مکاتب فکری- فلسفی دنیای معاصرشان مسیری را در برابر همه خاورمیانه گشود، به طوری که همگان بر آن شدند که تجاربی جدید را بیازمایند. در چنین شرایطی، برخلاف دولتها و نظامات حاکم، لایه های مهمی از جوامع درون منطقه هنوز در حسرت بازگشت به شرایط مطلوبی بودند که ریشه ها و پیوندهای آنها را برقرار ساخته بود. در نگاه این قشر کثیر از جوامع منطقه، هویت دیرین و مناسبات سنتی پیوسته به آن کماکان کمتر تغییر یافته بودند. آنها از برنامه های فرهنگی و اجتماعی دولتهای کاملاً ایدئولوژیک خود، چه آنانی که اندیشه های بعثی و ملی گرایانه را نمایندگی میکردند و چه آنانی که نظامات سنتی و خاندانی را استمرار بخشیده بودند، به دور ماند. پس وضعیتی پدید آمد که سیاستهای ملت سازی در تناقض جدی با هویت واقعی درون منطقه قرار گرفت. در این حالت به ناچار شکل تازه ای هویدا گشت: «اتحادیه عرب».
اتحادیه وظیفه یافته بود تا قلمروی کشورهای عرب زبان را با همه این تنوعها متحد نگاه دارد غافل از آنکه اجزای شکل دهنده این اتحادیه هر یک در سطح جغرافیای سیاسی خود برنامه هایی کاملاً متفاوت با آنچه که «هویت یکپارچه عربی» نامیده میشد را دنبال مینمودند. به عنوان نمونه، عراق به تمدنهای کهن سومر، اکد، آشور و بابل میبالید و برای تاریخ اسلامی خود عهد عباسی را دوران شکوه و عظمت «بلاد رافدین» میدانست. شام در شکلی دیگر از اقوام کهن فینیقی و هویت آنها دفاع میکرد اما برای تاریخ اسلامی هم دو بازه به هم ناپیوسته یعنی عهد اموی و دوران ایوبی را معیار و مبنا قرار میداد.
ترکیه از همان هنگام سقوط دولت عثمانی پیوندهای خود را با دنیای اسلام گسست و نظام لائیک برخاسته از اندیشه «کمالگرایان» کوشید سرنوشت این قطعه مهم از دنیای اسلام را از سایر مناطق جدا نماید. در تفکر ترکهای جوان و سپس نظام آتاتورک، ترکیه باید هویتی تازه را جستجو میکرد. هویتی که دیگر در شکل پیوستگیِ تاریخی میان آناتولی با سایر قطعات دنیای اسلام تعریف نمیشد.
سرنوشت ما در ایران نیز در چارچوب همین وضعیت رقم خورد. ایران در بازی بزرگ عصر استعمار که چنگال خود را بر سرتاسر جغرافیای این مناطق افکنده بود، به دشواری در تکاپوی حفظ استقلال و تمامیت ارضی خویش بود. کوشش و مجاهدت مردمان این سرزمین با پشتوانه فرهنگ و تمدن کهن و زبان و اندیشه پویا، تمامیت ارضی ایران را حفظ کرد. ایران در جنگ جهانی اول بیطرف بود، اما قدرتهای بزرگ و همسایه حق ایران را نقض کردند و تبعات سخت جنگ بزرگ سرانجام بر گرده آن نیز نشست.
نکتۀ اساسی اینجاست که هویت ما تا پیش از جنگ در پیوستگی با مناطق پیرامونی معنا مییافت: ما بر شاهراهی قرار داریم که آمد و شد فرهنگها، هم بر آن تأثیر میگذاشت و هم از آن تأثیر میپذیرفت. حس قویِ ملیگرایی، آنگونه که رضاشاه در پیش گرفت، ما را از منطقه خود دور کرد. درست است که مرزهای ما در همین دوران ترسیم شد و مستندات حقوقی، خطوط مرزی را حتی پیش از جنگ بزرگ برای ما تا حدی استوار ساخت، اما با تحدید مرزها، دامنه تأثیرگذاری و پیوستگی فرهنگی- تمدنی خود را نیز محدود کردیم. در عهد قاجار رابطه ما با سرزمینهای پیرامون به مراتب بیشتر از دوران پهلوی بود. کارگزاریهای متعدد و نمایندگیهای سیاسی و جوامع ایرانی مقیم در سرزمینهای یادشده، مثل عراق، میان ما و آنها ارتباطی عمیق به وجود آورده بودند و ما از این امتیاز برخوردار بودیم که در روند تصمیمسازی در محیط پیرامونی، مسئولانهتر از دوران پهلوی ایفای نقش کنیم. در آن دوران، همسایگانمان بیش از عهد پهلوی ما را به رسمیت می شناختند و ظرفیتهای بازی و مانورهای دیپلماتیک ما در منطقه از شرایط سالهای بعد بیشتر بود. البته میزان ناچیز تاب و توان دولتی فقیر و درگیر در بحرانهای عمیق اجتماعی- فرهنگی اجازه نمیداد ایران در عهد قاجاریه، در ایفای مسئولیتهای منطقهای همچون دولتی موفق اقدام کند. به نظر صاحب این قلم، در شرایط کنونی نباید آن تجربه دوباره تکرار شود. شرایط جهان پس از جنگ جهانی دوم، ما را کاملا از این جغرافیا دور کرد و آگاهی سنتی و تاریخی ما از تعامل و همنشینی با همسایگان نیز اندکاندک به دست فراموشی سپرده شد: از شناخت منطقه غافل شدیم و از آن سوی، منطقه نیز از درک ظرفیتهای کشوری مسئولیتپذیر و دارای قدرت اجتماعی پیشرو، که جنبش مشروطیت را نخستین بار در غرب آسیا پدید آورده بود، چشم پوشید.
در دوران پهلوی دوم، سیاست خارجی ما با همه کوششها و ذکاوت ذاتیِ نهاد دیپلماسی ـ و نه حاکمیت ـ که میکوشید در ارتباط با شرق و غرب به عنوان دو قطب اصلی بازی جهانی توازن برقرار کند، به سبب دخالتهای بیگانگان عملاً ناکام بود. راست است که ایران در جرگه کشورهای دنیای آزاد بود، اما با سرزمین پشت دیوار آهنین هم علایق اقتصادی و صنعتی در صنایع فولاد و ماشینسازی داشت، ولی این قبیل مانورهای دیپلماسی ایران نیز نمیتوانست در خارج از قلمروی اقمار دو قطب سیاسی جهان آن روزگار صورت گیرد و موفقیتآمیز باشد. شاید روابط ما با اروپا در چارچوب معادله فوق با افتوخیزهایی ادامه مییافت، اما تنظیم و اجرای همین نوع از روابط با منطقه پیرامونی و حوزه همسایگان نه تنها سامان نیافت، بلکه پرتنش و حساسیتبرانگیز نیز شده بود. ریشه این وضعیت را در کجا باید جست؟ به نظر میرسد بخش قابل ملاحظهای از این شرایط به سبب پدیدههای کاذبی بود که اشکال آن در سطوح مختلف اجازه نمیداد جامعه ما در پیوستگی و همبستگی منطقه ای موفق باشد. ما در مسیر دریافت و ساخت سطوح نازلی از توانمندیهای صنعتی و کشاورزی قرار داشتیم و از سوی دیگر، از حیث مدارج علمی و دانشگاهی نیز سرمایههایی به دست آورده بودیم، اما کمتر سراغ بومیسازی رفتیم و ظرفیتهای خود را نادیده گرفتیم. بنابراین، مسیر توسعه ما نامتوازن و وضعیت اجتماعی ما نیز به تبع آن پر دستانداز شد. گاه تفاخر، گاه دوری و زمانی حفظ فاصله، میان ما با دنیای اطراف که در آن زاده شده بودیم و در آن میزیستیم، حجابی افکند که بر سرنوشت امروزی ما تأثیر عمیقی برجای نهاده است.
نظام شاهنشاهی در ایران در شرایطی که تغییرات اساسی در توازن و قوای بینالملل به وجود آمده بود، توان چندانی برای ابتکار نداشت. انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ش/۱۹۷۹م زلزله ای بر ارکان کشور افکند و در پی آن، ساختار حاکمیت و ارزشها و باورهای اجتماعی دستخوش تغییر شد. کسانی که در صحنه سیاست و اجتماع وارد عمل شده بودند، تجربه و ممارستی در کار سیاست خارجی نداشتند و علاوه بر این، تمایزات و تفاوتهای فراوان فکری و اندیشهای آنها نسبت به یکدیگر موجب شد تا آن گسل قدیمی، به رغم ظرفیتهای اسلامی انقلاب التیام نیابد. بنابراین، ضعف کارکرد و دانش ما، با برنامهریزی مزورانه قدرتهای فرامنطقهای دست به دست هم داد و نوعی ترس و واهمه تازه را موجب شد. در این شرایط، عنصر فرصتطلبی چون صدام حسین هم از این شرایط تا حد ممکن سوءاستفاده کرد. چنانکه در فصل دوم این نوشتار ملاحظه خواهد شد، جنگ حزب بعث عراق علیه ایران پس از انقلاب اسلامی، متأثر از عوامل فرامنطقهای و تنشهای دیرین و ناپیدای گذشته بود و بازتابی از روندهای درون دنیای عرب و بخشی از رقابت سنتی میان عراق و شام.
عوارض جنگ تحمیلی بر ایران، به سرکردگی حزب بعث و صدام حسین و زخمهای ناشی از آن بر پیکره دنیای اسلامی، تفوق سیاسی عراق را بر محیط عربی افزایش داد؛ بر دامنه و تبعات بحرانهای ساختاری افزود؛ فرصتهای برآمده از انقلاب اسلامی را برای رفع شکافها و گسلهای گذشته های دور و نزدیک در تنظیم مناسبات با دیگر اجزای جهان اسلام و به ویژه دنیای عرب ناکام نهاد.
شاید برای نخستین بار که ایران و ترکیه به عنوان کشورهایی با ظرفیت قدرت منطقهای مجالی یافتند، حوادث پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱م بود: سرزمینهایی که به لحاظ فرهنگی و هویتی، زبانی و مذهبی با هر دوی این دو کشور، ایران و ترکیه همبستگی داشتند. به عنوان مثال، تاجیکستان و آذربایجان، اینک با ما پیوند تازه ای یافته بودند و در قلمروی ترک زبانان ماوراءالنهر هم نوعی توجه و گرایش نسبت به ترکیه بروز یافته بود.
آن روزگار مصادف با سالهای نخست خدمت نگارنده در دستگاه دیپلماسی بود و وقتی ناخواسته برای سفر به آن مناطق مأموریت یافتم، بستر مستعد اجتماعی و فرهنگی آن سامان، با وجود کمتجربگی و فقدان و نقص شناخت کافی از آن سرزمین، ذهن را درگیر پرسشها و نگرانیهای بسیار می کرد. کمبود و نقصان سوابق مطالعاتی و پژوهشی و ضعف شناخت موجب شد تا کارگزاران و کارپردازان ما بهرغم خلوص نیت، در حوزه مشترک فرهنگ و تمدن ترک و ایرانی چندان کامیاب نباشند. افزون بر این، ضعف و نقص قوانین نیز موانع بیشماری در راه سرمایهگذاری، ترانزیت، بانک و تجارت، گمرک و مانند اینها پدید آورد. این موانع هنوز هم به سبب زاویه نگاه ما به جغرافیای سیاسی فعلی ایران و نه در گسترۀ تمدنی و فرهنگی آن وجود دارند. با این همه ایران به شرط شناخت و بهرهگیری از توانمندیهای نخبگان فکری و اجرایی، هنوز هم ظرفیتهای بسیار دارد و می تواند مسئولیتهایی تازه را بر عهده گیرد و بر افزایش اقتدار و قدرت ملی خود در همبستگی با محیط پیرامونی بیفزاید. دروازۀ سرزمین ماوراءالنهر و قفقاز با همان سرعتی که گشوده شده بود، به سبب شکلگیری نوعی از تناسب قوا در ساختارهای سیاست جهانی و منطقهای، دست کم موقتاً بسته شد.
۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱م واقعهای متفاوت و متمایز برای همگان بود. نگارنده در آن زمان مسئولیت مرکز اسناد و تاریخ دیپلماسی وزارت امور خارجه را برعهده داشت. یک روز پس از این رویداد، در مکاتبهای با وزیر امور خارجه به ظرفیت نهفته این پدیده نه به سبب ذات پدیده، بلکه از منظر ماهیت پدیدارشناسی اشاره کرد. دستور وزیر وقت امور خارجه، آقای دکتر سیدکمال خرازی، در پی نوشت، تشکیل جلساتی منظم به صورت دو هفته یک بار برای بحث در این خصوص بود؛ که البته بر کاغذ ماند و بهرغم پیگیریها، هیچگاه سفرها و مذاکرات و علائق دیگر دستگاه دیپلماسی فرصتی برای گفتوگویی منظم با اهل اندیشه در این باره باقی نگذاشت. با این همه در همان سالها، دو پیشنهاد اساسی ارائه گردید: یکی در قالب سمینار بینالمللی دنیای «ایرانی و توران» به سرانجام رسید و دیگری با موضوع «سقوط بغداد و تأثیر آن در شرق و غرب دنیای اسلام» از سر لجاجت و کمدانشی ناکام ماند.
یک دهه پس از آن روزگاران، شرایط تازه ای در افق سیاسی و امنیتی منطقه هویدا شد: پس از سرنگونی صدام، کشوری از جهان عرب الگویی تازه از نوع حکومتداری را می آزمود: پذیرش حق رای عمومی برای تعیین سرنوشت در عراق. این رویداد زلزله ای سهمگین بود و موجودیت بیشتر نظامات سابق اعم از پادشاهی یا جمهوریهای نظامیان به چالش گرفته شد. در این شرایط، نوعی «مقاومت» از لون و جنسی تازه بروز یافت؛ مقاومتی که به سبب جمعیت شیعیان در عراق، شکل طائفی به خود گرفت. سلسله انفجارها و انواع عملیات تروریستی، کشوری نوپا در مسیر مردمسالاری را با شتاب هر چه تمامتر به سمت بی ثباتی برد. مردم عراق نخستین هدف زیر سخت ترین ضربات بودند تا نظام سابق بازگردد و طومار «انتخاب بر اساس حق رأی فردی» در هم پیچیده شود.
در چنین شرایطی، ایران در عمق استراتژیک جوامع شیعی منطقه مطرح شد؛ هم برای آنان که با ایرانیان هم زبان و هم نژاد نبودند، مثل عراقی ها و یمنی ها و چه آنها که گذشته از پیوستگی مذهبی، با ایران پیوند بنیادین داشتند، مثل بحرینی ها. حال سیاست ما چه میتوانست باشد؟ نخست کوشش برای ایجاد ارتباط و تعامل با هدف حفظ همبستگی درون اسلامی و همزیستی مسالمت جویانه بود، اما به رغم رویکرد ایران برای گفت و گوی درون تمدنی، بازماندگان از سنتهای گذشته این روند را پس زدند.
عامل دیگری را هم باید در نظر گرفت: فقدان یا نقص شناخت ما از رخدادهای درونی جوامع همسایه، که از عهد پهلوی آنها را فراموش کرده بودیم. دسیسه ها و توطئه ها و نیات قدرتهای فرامنطقه ای و نقش بازیگر مخربی چون رژیم صهیونیستی را نیز باید در افزایش دامنه سوءتفاهم ها به یاد داشته باشیم. در اوج این شرایط، پدیده مهم دیگری هم سر بر آورد: انقلاب در دنیای عرب از سال ۲۰۱۱م از تونس، که بعد به برخی دیگر از کشورها هم سرایت کرد. پژوهش و تحقیق و بررسی در باب این پدیده و درک تفاوتها در نوع تونسی یا مصری یا لیبایی آن، لازم و واجب است، زیرا هیچیک، اسلوب و سیاق مشترک نداشته اند. به هرحال، این «بهار عربی رسانه های عربی» بر بی ثباتی و ناپایداری منطقه افزود و موجب رفتارهای خارج از کنترل برخی از کشورها و دولتها شد.
داعش در چنین فضایی ایده «خلافت» را به خدمت گرفت: اسرائیل به دنبال افزایش سطح بی ثباتی و نگران از هویت یابی دنیای اسلام بقای خود را در معرض خطری جدی یافته بود. قدرتهای بزرگ خسته از بحرانهای سیاسی مستمر منطقه و هزینه های فراوان ایجاد شده برای آنها در صدد برآمده بودند تا «خاورمیانه»ی جدیدی را شکل دهند. نظامات سنتی هم نگران از گسترش ابزارهای اطلاع رسانی و فرورفتن در ناکارآمدی سیستمی خود، بر آن شدند در تحولات پیش رو سهمی تازه بگیرند. اینجا دلارهای نفتی توأم با اندیشه های افراطگرایانه در نهاد این جوامع سنتی زمینه لازم برای تأثیرگذاری آنها را فراهم ساخت. در وجهی دیگر، اندیشه «پساعثمانی» هم موجب ریسک پذیری ترکیه برای ایفای نقشی تازه گشت. بدیهی بود تحول عمیق شکلگیری یک نظام مبتنی بر آرای اکثریت جامعه در عراق که میتوانست رئیس جمهوری از اقلیت کُرد و ساختار دولتی مبتنی بر اکثریتی شیعی آن جامعه در کنار همزیستی با محیط اهل سنت را به آزمون گذارد هم مزید بر بیم و هراس دیگران شد. بنابراین یک راهکار میانه برای همه این نیروها، برهم زدن نظم جدید و کسب منافع حداکثری بود. فلذا به نظر میرسد تولد داعش را باید حاصل چنین شرایطی دانست.
گستره تأثیر داعش با اتکا به ایده خلافت به مراتب وسیعتر از همۀ جریانهای تکفیری و بنیادگرا در چند دهه اخیر بوده است. اگر شاخه های صوفیه یا قومگرایان عرب یا حتی نیروهای نوگرا و جوان مؤثر در انقلاب ۱۸ روزه مصر، خود را با تفکر سلفی و وهابی افراطی همسو نمیدیدند، در جنبشی که به نام خلافت برخاست، میتوانستند نوعی همراهی و همدلی جست و جو کنند. در این نگرش، حتی عشایر و قبایل سرزمینهای عربی هم که به سنتها و آداب و رسوم تاریخی خود مفتخر و مباهی بودند، میتوانستند گونه ای همبستگی با دیگران سراغ گیرند. برای همۀ اینها، داعش فرصتی بود که میتوانستند از آن معبر به اهداف و مقاصد نهایی خویش برسند. به همین سبب است که داعش اجتماع ناهمگنی است از اعراب و حتی بخشهای دور افتاده از دنیای اسلام و بیرون از آن، فارغ از ملیت و تا حدی مذهب.
بی تردید نگاه سرویسهای امنیتی و قدرتهای منطقه ای، شیوخ ثروتمند و خاندانهای سنتی منطقه به این پدیده در آغاز مثبت بود. همین جذابیت ایده خلافت سبب شد تا قدرتهای فرامنطقه ای نیز بکوشند سهمی از این شرکت فراگیر را به خود اختصاص دهند. در این نقطه بود که ناگهان منافع رژیم صهیونیستی با منافع نظامهای سنتی منطقه هماهنگ شد؛ به ویژه که آنها در جدال با واقعیتهای جدید، ترتیبات امنیتی خود را مغبون و وامانده یافته بودند. بنابراین، همه به نوعی در رساندن داعش به صحنۀ قدرت نقش داشتند. فارغ از رویکردهای نخستین، وقتی ابعاد مسألۀ خلافت روشن شد، «سهامداران جزء» نتوانستند بر داعش نظارت و احیانا آن را هدایت کنند: داعش بورس بازی است که با استفاده از سهام عاریتی از بازیگران، بازی خود را پیش می برد.
این بازی، تاکنون با الگوهای فکری حزب بعث منطبق است و بعثی ها در این بورس بزرگ جهانی، نقش مدیریتی دارند. ایده خلافت برای سرزمینهای دور اسلامی هم جذاب به نظر میرسید: مسلمانان، چه آنها که در کشورهای خود از بیعدالتی و رنج آزرده خاطرند و چه آنها که در میان جوامع دیگر از جمله کشورهای غیرمسلمان در اقلیت زندگی می کنند و بیش از نیم قرن شاهد تحقیر هویتی و حیثیتی بوده اند، از شدت عمل داعش در مواجهه با همه نیروهای منطقه ای و بین المللی احساس خشنودی دارند. داعش خشونتهای تاریخی را در فضای دنیای جدید بازتعریف کرده و ژئوپلتیک تازه ای پدید آورده است که تهدیدی برای همگان شمرده می شود. با این وجود، فقدان ارتباط سازمان یافته و نبود اعتماد درون منطقه ای سبب شد که همه به نحوی از اهمیت آن غفلت کنند و رقابتهای دیرین، برای داعش فضای عمل و مجال اقدام باز کرد.
اگر القاعده تصویر خشونت آمیزی بر ضد نظام جهانی با حمله به برجهای دوقلوی نیویورک رقم زد و در دل ساختارهای دولتی جهان هراس افکند، خشونت داعش بیشتر و عریانتر و شنیعتر است. بیهوده نیست که ارتش عراق هنگام سقوط موصل یا در عملیات اخیر سقوط مجدد شهر رمادی، به محض آغاز یورش داعش، سنگرها را خالی کردند و گریختند. برخلاف القاعده که کوشید ساختارسازی کند، رفتار داعش سخت ساختارشکنانه است و برعکس روند نظام مند نیروهای تکفیری طرفدار القاعده، نظام گریز است.
دو عامل به لحاظ سخت افزاری و نرم افزاری موجب برتری داعش بوده است: سرعت عمل در ضربات و قدرت قابل ملاحظه در جا به جایی نیروهای خود در مناطق صحرایی سوریه و عراق، با مدیریت افسران سابق بعث که بر جزئیات جغرافیای منطقه وقوف دارند. در بُعد نرم افزاری، داعش رفتاری شگفت انگیز از خود نشان داد: حضور سنگین و گسترده در دنیای مجازی و تولید ادبیاتی منطبق با تکنیکهای برتر شناخته شده رسانه ای. این اقدام، تصویر داعش را برای افراد خارج از این جغرافیا جذاب جلوه داد. داعش برتری نرم افزاری را چگونه به دست آورد؟ پاسخ به این پرسش دشوار است. برنامه ریزان و مجریان تولیدات نرم افزاری داعش یقیناً از مردمان صحاری شام و عراق نبودند؛ بنابراین می باید در آوردگاهی دیگر مبارزه رسانه ای را از بُعد نرم افزاری تمرین کرده باشند. این آوردگاه کجا بود؟ آیا سرویسهای امنیتی و اطلاعاتی توانسته بودند نسلی از دنیای عرب را چنان آموزش دهند که بتوانند با بهره گیری دقیق از امکانات نرم افزاری مفهوم «خلافت» را برای همۀ مسلمانان، عرب و غیرعرب تبیین کنند؟
برای نگارنده پاسخ به این پرسش بسیار دشوار است. تقریباً همۀ کسانی که برای این پژوهش با آنها گفت و گو شد، پاسخی به این پرسش نداشتند. حتی این موضوع برای خود آنها هم سرشار از پرسش بود. در این میان تنها یک نفر توانست توجه نگارنده را در این باره به واقعیتی جلب کند: دکتر محمدعلی سنوسی، استاد مصری دانشگاه آلمان، که فرزند خود را در انقلاب ۲۰۱۱م مصر از دست داد؛ فرزندی که همراه دیگر جوانان تحصیلکرده مصر با استفاده از فناوریهای اطلاع رسانی، میدان تحریر قاهره را اشغال و سرانجام نظام مبارک را سرنگون کردند. آنها نخستین گروه در دنیای اسلام بودند که با استفاده از ابزارها و فضای مجازی، توانستند ساختارهای مستحکم اطلاعاتی- امنیتی مصر را دور بزنند و به مدت ۱۸ روز افکار عمومی کشور خود و بخشهای بزرگی از دنیای اسلام را در اختیار گیرند؛ اما انقلابی که این عناصر به پا کردند، برای آنها سرانجامی نداشت: همان جوانانی که با استفاده از ابزار رسانه مسیر تاریخ مصر را تغییر داده بودند، به سرعت با ورود نیروهای اخوانی و سلفی به حاشیه رانده شدند.
به نظر این استاد مصری، انقلاب این نسل تحقیر و حتی به آن تجاوز شد. دولت اخوانی مصر به صورت کامل آنها را پس از سقوط نظام مبارک به حاشیه راند و حتی اجازه نداد که در مجلس جدید مصر یک کرسی داشته باشند. آوردگاه ۱۸ روز انقلاب متکی به ابزارهای نرم افزاری در دنیای مجازی، به این باور در میان ایشان و سایرین دامن زد که با استفاده از قدرت نرم افزار میتوانند در جنبشهای آتی نقش ایفا کنند. بخشهایی از این جوانان تحقیر شده و در حاشیه مانده، مستقیم و غیرمستقیم، توانستند داعش را در حوزه نرم افزاری به برتری برسانند. در حقیقت یا «مدیران پرونده خلافت» آنها را یافتند و از توانمندی آنها بهره گرفتند، یا آنها خود از سر خشم و انتقام از سرخوردگی در حکومت اخوانیها و پس از آن، توانمندیهای خود را در اختیار پروژه خلافت نهادند؛ به هر حال، صورت مسأله تغییر نمیکند: اکنون داعش با استفاده از همان تکنیکها و حتی شاید با استفاده از بخشهایی از همین نسل توانسته است در میدان جنگ رسانه ای و اجتماعی نیز برای خود سهمی دست و پا کند.[۳]
از این زاویه میتوان گفت که دو نیروی سخت افزار و نرم افزار کنونی داعش در کنار انفعال ناشی از هراس افکنی در جاهایی که داعش به قلمرو آنها تعدّی میکند، زمینه های موفقیت آنها را به وجود آورده است. اگر مجموعه این عوامل به دقت بررسی میشد و دربارۀ پیشینه این تمایلات در دنیای اسلام میان جریانهای بعثی، قومی، صوفی، عشایری پژوهش میشد، چه بسا که جلوگیری از تجمیع این قوا ممکن بود، اما در این بخش از جهان، تصور سنّتی نیرومندی هم هست که هر پدیده ای را در اشکال مختلف به دخالت خارجی یا برنامه ریزی سرویسهای اطلاعاتی- امنیتی نسبت میدهد، بدون آنکه حتی در صورت صحت این نظر، به زمینه های فعالیت آن سرویسها توجه کند. حتی چنین به نظر میرسد که برداشت سنتی از جدال طائفی و رقابتهای ژئوپلتیک میان کشورهای خاورمیانه هم پرده ای ضخیم بر واقعیت کشیده است.
در این اثر کوشش شده است با توجه به همه فرضها و احتمالات، حتی برنامه ریزی قدرتهای فرامنطقه ای یا دخالتهای دستگاههای اطلاعاتی، در حد مقدور پرتوی بر جایی که داعش در آن متولد شد، بتاباند. بنابر ارزیابی نگارنده، داعش جنبشی است که توانسته عناصر متمایز و متفاوت را گرد هم فراهم آورد؛ عناصری که در اعاده خلافت برای خود فرصتهایی تازه می یابند و چه بسا بی توجه به نتایج مسیری که تاکنون طی کرده اند، در گرداب داعش گرفتار آمده اند و شاید ناخواسته در جهت ویرانی و نابودی همه دستاوردهای تمدنی و فرهنگی دنیای اسلام و حتی تاریخ ملی سرزمینهای خاورمیانه گام برمیدارند.
نگارنده این پژوهش را برای شناخت اولیه از جامعه عراق در دهه اخیر آغاز کرد. در روند مطالعه و بررسی، شواهدی به دست میآمد و متغیرهایی رخ مینمایاند که در نظر نهادهای حکومتی یا تحلیلگران منطقه به سبب تسلط چارچوبهای سنتی تحلیل و کم توجهی به ریشه های مسائل اجتماعی تاریخ و جامعه این جغرافیا کم اهمیت جلوه مینمود. گفتارهای نخست و نوشتارهای انتشاریافته آنگونه که در متن اثر نیز گاه بدانها اشارتی مختصر شده است، طی یک سال و نیم اخیر توجه چندانی بر نیانگیخت؛ غالباً به سبب همان دوری و فاصله عمیق ایران با محیط پیرامونی خود. از نگاهی دیگر، مخاطبانی که با آنها در این مدت، چه حضوری و چه از طریق ارسال یادداشتها و نوشتارها گفت و گو شد، مگر در برخی موارد خاص، واکنش چندانی نشان نمیدادند. گو اینکه اشخاصی نیز کنجکاوانه و با اشتیاق این برآوردها و ارزیابیها را پیگیری میکردند. بی تردید، این پژوهش در باب تحولات پدیده «خلافت» با تکیه بر بررسی تاریخی منطقه، کامل نیست، گرچه میتواند پنجره ای باشد تا علاقه مندان و دلبستگان آینده ایران و منطقه، از آن به اوضاع بنگرند و احیاناً در آینده نکته هایی بر آن بیافزایند یا به اصلاح آن یاری رسانند.
* * *
این پژوهش بدون همراهی همه جانبۀ دوستان و کسانی که نگران فروپاشی منطقه هستند، به سرانجام نمیرسید: دکتر هادی سلیمانپور و آقای مرتضی دامن پاک جامی رئیس و معاون پژوهشی مرکز آموزش و پژوهشهای بین المللی، آقایان مرتضی سرمدی قائم مقام وزیر امور خارجه، حسن دانایی فر سفیر جمهوری اسلامی ایران در بغداد، محمد فتحعلی سفیر جمهوری اسلامی ایران در بیروت، محمدرضا رئوف شیبانی سفیر جمهوری اسلامی ایران در دمشق، حمیدرضا شیرخدایی مشاور وزیر امور خارجه، همگی در فراهم آوردن زمینه های اجرایی آغاز و ادامۀ این پژوهش سهم بسزایی داشته اند و نگارنده قدردانی از ایشان را بر عهدۀ خویش می شناسد. همچنین شایسته است از دوستان بسیاری در کشورهای عراق، سوریه، ترکیه و عربستان یاد کنم که متأسفانه به دلایل امنیتی، نمیتوانم نامی از ایشان ببرم و امیدوارم فرصتی مناسب به دست آید تا حق ایشان چنانکه باید ادا شود. برخی از پژوهشگران و محققان ایرانی چون جناب آقای علی بهرامیان عضو شورای عالی علمی مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی در همفکری با نگارنده و ارائه این اثر به شکل حاضر سهم فراموش ناشدنی داشته اند. آماده سازی این متن برای انتشار، حاصل کوششهای بیدریغ جمعی چون آقایان زنگنه در بیروت، صبری انوشه، انور حبیبی و مصری در دمشق نیز خانمها نورا مصطفی در ترجمه عربی اثر، شیوا جعفری در نسخه پردازی و فریبا محمدپور در حروفچینی و صفحه بندی است، که لازم میدانم مراتب تشکر خود را از صمیم قلب به ایشان اعلام کنم.
اهتمام به انتشار این اثر به پیشنهاد جناب آقای مرتضی دامنپاک جامی معاون پژوهشی مرکز آموزش و پژوهشهای بین المللی وزارت امور خارجه و با همراهی جناب آقای حسین طالشی صالحانی میسر گردید که شایسته است از این دو بزرگوار نیز قدردانی شود. در مسیر آماده سازی این متن همکاران محترم آقایان صادق حسین جابری انصاری و مشعلچی زاده نیز با راهنماییهای سودمند خود نگارنده را مرهون بذل توجه خویش نمودند، از این رو در پایان این مختصر، سپاسگزاری نویسنده را از این دوستان بیان میدارد.
سیدعلی موجانی
الفیشاوی؛ قاهره- می ۲۰۱۵م
[۱]. عبدالرحمن بنخلدون، مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروین گنابادی، تهران، شرکت انتشاراتی علمی و فرهنگی ۱۳۶۶، ج۱، صص ۲۸۸ – ۲۸۹.
[۲]. ایران در اواخر قرن ۱۹ میلادی تا سالهای نخست پس از جنگ جهانی اول تنها با ۳ کشور و ۲ امیرنشین در حوزه بحری و بری در همسایگی بود. روسیه در شمال، بریتانیا در خلیج فارس و منطقه بلوچستان و مکران، عثمانی در مرزهای غربی و تا حدی در جنوب غرب و سرانجام دو امارت مسقط در تنگه هرمز و افغانستان در شرق و شمال شرق در همسایگی ما قرار داشتند. با پایان یافتن جنگ و انقلاب بلشویکی جمهوریهای قفقاز اعلام استقلالی کوتاه مدت نمودند که آذربایجان به عنوان همسایه مرزی شمالی برای چند سالی تا استقرار اتحاد جماهیر شوروی بر همسایگی ایران نشست. در جنوب و غرب با سقوط عثمانی به ترتیب دو دولت نجد و حجاز یا همان کشور سعودیان عرب و عراق بر جغرافیای سیاسی منطقه افزوده شدند.
[۳]. گفت و گوی نگارنده با دکتر محمدعلی سنوسی، قاهره- بهار ۲۰۱۵م.