راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

برشی از کتاب؛ جمهوری غمگین من

داریوش رجبیان

جمهوری غمگین من
شعرهای رستم عجمی
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۲

دیباچه
راستی، در نوشتن این دیباچه مختصر خیلی درنگ کردم. هرچند از بزرگان سخن پارسی بارها بی‌درنگ سخن رانده‌ام و خامه فرسوده‌ام، اما جرأتم کفاف سخن گفتن از نفسی تازه در پیکر تکیده چکامه پارسی فرارود را نمی‌داد. چون نیک می‌دانم که رستم عجمی ستاره‌ای است در حال دمیدن و پرتو آن فرداهای دور را تسخیر خواهد کرد. رستم عجمی گام بلندی است به سوی عروج شعر پارسی در منطقه‌ای که زمانی حرف اول و آخر شعر پارسی را می‌زد.

تمایز عمده شعر رستم صمیمیتِ بی‌پرده اوست که گویی پرده به‌کلی برافتاده و شاعر تنها با تو سخن می‌گوید و تا هزار فرسنگی از تظاهر و ریا که زندگی ما را حلقه زده، خبری نیست؛ از جمهوری غمگینش چنان می‌گوید که انگار آن جمهوری، نماد قلب ماست و آن احساسات، مختص یکایک ماست. رستم عجمی آنی را می‌گوید که هست و به آنی می‌اندیشد که باید باشد. با این که میان او و جمهوری غمگین‌اش هزاران فرسنگ فاصله افتاده، خود او هم از پیوند ضمنی غافل نیست:
اگر به کوه‌های پامیر رفتی
برف بهار را در آغوش بگیر
و از خون من قطره‌ای بچکان
زنده خواهد شد
زنده خواهم شد

قطره خون جان‌بخشای رستم، شعر اوست که دوباره مناظر و عواطف فرارودی را در شریان شعر پارسی جاری می‌کند و زادبومش را دگرباره می‌یابد:
تو آرمان‌شهر شاعران جهان هستی
زیباترین سرزمینی که
نه تولستوی و نه مارکس
نه روسو و نه افلاطون
نه کسی دیگر
تو را کشف نکرده است

و رستم می‌آید که کشف کند سرزمینش را:
آسمان سرزمین من است
هزار سال پیش
از عبور کبوتران فرشته خانه‌ای بود
و خواهران زیبای من
دم غروب
به تماشای رقص فرشتگی می‌نشستند…

و دیگر از آن رقص فرشتگی و نشست ملکوتی خبری نیست و شاعر در انتظار، شعر می‌شود. اما سفر و غربت دامان شاعر را رها نمی‌کند و او را از این سامان به آن سامان می‌کشاند و سرانجام او را وامی‌دارد که بسراید:
برمی‌گردم با کوله‌پشتی‌هایی که
پر از وطن است و پر از احساس و قلب
دیگر هیچ اتفاقی نمی‌افتد
اسب‌هایم دیگر در مزرعه غریب نیستند
و می‌توانیم با آسایش
دست‌هایمان را
به آب‌های “دوشنبه” بدهیم…

شاعر رفتار روزگار را با پندار و کردار خود یکی نمی‌بیند و خودش را خورشیدی تبعیدشده در روز می‌انگارد که محکوم به سوختن و ساختن است و به پیکار شب می‌رود. و همچنان می‌ترسد از این که مبادا در حال اجرای برنامه فردی دیگر باشد و جدل می‌کند که همانا خودش بماند:
می‌ترسم از این که به تو نگاه کنم
می‌ترسم از این که سرم را پایین نگه دارم
می‌ترسم از این که تو نباشی
می‌ترسم از این که من خودم نباشم

هر پاره از شعر رستم عجمی انبانی از پرسش است که بر خوان روزگار پهن شده:
زاده شدم
یک کلمه اضافه شد بر جهان
نه تنها یک کلمه
همان نخستین اشک‌هایم
دایره‌المعارفی بود، لبریز از معانی و سؤال

و او نماز می‌گذارد به زبان مادری‌اش، تا واژه‌ها محرابش شوند… هر شعر رستم در این مجموعه به مثابه نمازی است که به پارسی سروده باشد. و گاه رستم به واقعیت‌های بی‌عاطفه روزگار به حدی نزدیک می‌شود که واژگانش به شعور ما یورش می‌برند:
وقتی تو نیستی
دست‌های من دیکتاتور می‌شوند
به هم می‌پیچند
مرا تازیانه می‌زنند
و انگشتان جلادم
پی در پی با آتش سیگار نفسم را می‌برند

نفس رستم عجمی اما با این نفس‌ها تازه آغاز می‌شود تا نفسی تازه بر پیکر نحیف پارسی فرارود بدمد. در این مجموعه به گزینش خود شاعر برخی از تازه‌ترین آفریده‌های سنتی و نوین او گرد‌آوری شده است. این دفترچه راهی است به جمهوری غمگین شاعر که در ابیات او ترسیم شده.

برای رستم راهی به پهنای فرارود آرزومندم… اما اندیشه رهای او فراترها می‌خواهد و به فراترها خواهد رسید.

درباره شاعر
رستم عجمی شاعر جوان اهل تاجیکستان است که در فروردین‌ماه ۱۳۶۲ (۱۹۸۳) در منطقه ختلان دیده به جهان گشود. مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد را در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران گذراند. او در حال حاضر در همان دانشگاه و همان رشته در مقطع دکترا مشغول به تحصیل است.

رستم ضمن آشنایی با فضای ادبیات کلاسیک و معاصر ایران و همچنین به طفیل ارتباط با انجمن‌های ادبی و استادان سخن ایران و آشنایی با شعر ملل دیگر، با زبانی متفاوت و حال و هوای ویژه خودش شعر می‌سراید و با نسلی که بالیده‌است، تفاوت دارد. تا کنون دو مجموعه شعر او با نام‌های “بگو دوستم داری؛ فقط آهسته بگو که مرا خواهند کشت” (انتشارات انجمن قلم ایران) و “از دوشنبه تا تهران” (نشر تکا) به چاپ رسانده‌است. “جمهوری غمگین من” نخستین مجموعه شعر رستم عجمی است که بیرون از ایران منتشر می‌شود.

چند شعری از او را برای خوانندگان راهک می آوریم:

روزنامه “چرخ گردون” از عشق حرف می‌زند
روزنامه “منبر خلق” از دموکراسی
روزنامه “امروز نیوز” از سیاست
روزنامه‌ها
هر روز حرف می‌زنند
اما هیچ کدام
از زبان مادری‌ام سخن نمی‌گوید
از مادرم که هیچ‌گاه فرزندش را ندید
و از خواهران بی‌خانه و خویش…
هیچ کدام! هیچ کدام!
نگفتند
که شیشه خاک
در سنگ‌باران تگرگ مرگ
شکست!

***

وقتی قطارها به عقب برمی‌گردند
دنیا زیباتر می‌شود
راه‌آهنی وجود ندارد
تا برای تو بلیت بفروشند
و تو را از من  دور کنند
وقتی زمان به عقب برمی‌گردد
هواپیمایی وجود ندارد
هر چه تلاش کنی
به ساعت پرواز نخواهی رسید
حتا به جنگ جهانی دوم هم دیگر فکر نمی‌کنی
حتا به چنگیز و هیتلر و لنین
وقتی زمان به عقب برمی‌گردد
دیگر نیاز نیست هر لحظه با خشم
قهوه بنوشی و سیگار روشن کنی
و به سال ۱۹۹۱ فکر کنی…
زمان را به عقب برگردان
به لحظه اول
لحظه‌ای که وطنم
هنوز به دنیا نیامده‌است…

***

غمگینم چون روستایی که
به شهر تبدیل شد
و رودخانه‌ای که
در شهر دربه‌در شد
غمگینم چون  پرنده نامه‌رسانی که
به ایمیل تبدیل شد
و چون صدای یار که
به اِس اِم اِس…

اما غمگین‌تر از من
قلب کودکانی است
که به‌ناچار بزرگ می‌شوند…

***

وقتی
لبانت با  لهجه گل کوهستانی
با من حرف می‌زند
چنان می‌خواهمت
که رودکی سمرقند را…

***

…امّا تلف شدیم؛ گناهی نداشتیم
شب پشت شب سحر شد و ماهی نداشتیم
رستم شدیم و آخرِ شهنامه خوش نبود
مُردیم لحظه‌لحظه و چاهی نداشتیم
چون رود آمدیم به هر پستی‌ای فرود
چون آبشار، جز دره راهی نداشتیم
می‌خواستیم مَرد بمانیم همچو کوه
پنداشتیم و پشت و پناهی نداشتیم
کوه است کوه و نیست پناهیش غیر خویش
ما نیز غیر باد پناهی نداشتیم
ما را بهانه دیدن آیینه‌خانه بود
محض رضای آینه، آهی نداشتیم
همدل شدیم تا دل‌مان داوری کند
دل‌ها ز سنگ بود… الهی نداشتیم
کاری به جز دعا که نیامُخت‌مان پدر…
جز لشکر امید، سپاهی نداشتیم
در خشکسالِ بذر، نکردیم غیرِ نذر
مقبول رفت و معجزه‌گاهی نداشتیم
چون آسمان به قافله ابر رو زدیم
گاهی نشد ببارد و گاهی نداشتیم
دشمن ز همسرایی‌امان وحشتی نداشت
تا سوی دوست، نیم‌نگاهی نداشتیم
این، شعرِ داغدیدگی کشتزار ماست
با روی زرد، جز پر کاهی نداشتیم
ای دوست! جز به یاد تو ما لال میشدیم
بی واژه‌های خسته، گواهی نداشتیم

***

وطنم کجاست ای نقشه!؟ دوشنبه یا سمرقند؟
وطنِ یگانه با چند شناسنامه تا چند؟
ستمی که من کشیدم، نشنیدم و ندیدم
که کسی کند به خویش و پدری کند به فرزند
پدرا! چرا غریبانه مرا زِ خویش راندی؟!
پدرا! چگونه طفلانِ تو را زِ تو گرفتند؟!
چه خریدهای غریبی، به بهای خودفریبی،
به بهانه نجیبی، به هزار و اند ترفند؟
نه همیشه نیل نیل است… تو طفلِ الکنت را،
به چه دایه داده‌ای؟ از چه کسی شنیده‌ای پند؟!
مپسند سُنقُرا جوجَگَکانِ زخمی‌ا‌ت را
به هوای دانه در دام و به طمعِ دُنبه در بند
تو جزیره بودی از بینِ دو رود تا فرارود
تو فراخ بودی از ساحلِ کرخه تا به هِلمَند
اَرَسَ ات چرا نَذارَد؟ که زِ ابر خون ببارد،
که بِدین نَمَط بیارَد، برِسانَدَش به اروند
نه که بیرگ است پامیر و رگش تهی‌ست از خون
نه که خامُش است و بی‌کینه که یخ زده دماوند
به امیدِ دیدنِ خاطره‌های مِه گرفته‌ست
که سَرَک کشیده البرز و سَرَک کشیده الوند
چه نسیمِ داغ و تلخی! زِ دمشق یا زِ بلخی؟!
به کجا رسیده نوروز و که دود کرده اسپند؟!..

***

هر جا دلی غمین نشود، میهن من است
آن تن که ظلم را نپذیرد ، تن من است
تاجیک‌زاده هستم و خون رگم وطن
امّا تمام خاک زمین موطن من است
جیحون و هیرمند و ارس اشک چشم من
ماه و ستاره، دگمه پیراهن من است
این خاک پاک، سرمه چشمان دوستی‌ست
هر کس ندارد عشق وطن، دشمن من است
مردن در این وطن که در آن زاده گشته‌ام
معنای دل نکندن و دل بستن من است
چون مولوی به قونیه و بلخ عاشقم
حبّ‌الوطن چراغ ره روشن من است
در چشم شمس می‌نگرم، مست می‌شوم
این چشم‌ها به گستره میهن من است

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته