فاطمه موسوی
وبلاگ رها
خاطره اول:
تعطیلات بود و دکتر ابوالقاسمی را نمی دیدیم! دل من که برایش یک ذره شده بود! برای خاطراتش و برای ریسه رفتن های خودش!
یکشنبه توی سایت نشسته بودم که استاد آمد جلو در و با اشاره دست به من گفت: «پاشو بیا ببینم.»
من خوشحال و خندان بلند شدم و سلام احوال پرسی کنان دنبال استاد که یک لحظه هم صبر نمی کرد راه افتادم. استاد سریع رفت و توی اتاق آموزش نشست و به من هم گفت: «بشین همین جا.»
بعد دو خاطره را با اشتیاق برایم تعریف کرد. یکی را اینجا و امروز می نویسم دیگری را بعدا در پست جداگانه ای می آورم. استاد گفت:
«درباره این فردید که قبلاً گفتم خاطره دیگری هم دارم: یک بار دکتر خانلری برای مجله سخن مقاله جمع می کرد این فردید هم مقاله ای داده بود. خیلی چرند نوشته بود. دستنویس خودش بود. ما جمع شدیم مقاله را گرفتیم دادیم ماشین نویسی شد. بعد هم دادیمش به خود فردید. نگفتیم مقاله خودت هست. گفتیم بیا این را بخوان نظرت را بگو. فردید گرفت خواند. گفت: اینها همه اش چرند است!»
بعد خود استاد زد زیر خنده و سرخ شد مثل همیشه!
خاطره دوم:
دکتر ابوالقاسمی نشست روی صندلی اتاق امور دانشجویی و من هم ایستادم کنارش تا خاطره جدیدی را ضبط کنم و برایتان بنویسم. آقای کاظم زاده (مسئول امور دانشجویی) با دلسوزی خاصی یک صندلی برای من کنار استاد گذاشت و در اتاق را هم بست که سر و صدا اذیت نکند.
استاد گفت: «این دفعه می خواهم خاطره ای با حمید عنایت برایت تعریف کنم. اینها دو برادر بودند: محمود و حمید. حمید را من در لندن دیدم. یک بار دیدم این حمید عنایت دارد با (مری) بویس می آید. پرسیدم این کیه؟ گفتند این حمید عنایت است و با بویس پایان نامه برداشته. آن وقت ها در انگلیس فوق لیسانس نبود. وقتی کسی لیسانس می گرفت، می گفتند: B.A/S. و اگر ادامه می داد می گفتند: M.A./S آن هم معادل مستر بود که با دکتری پیوسته بود و دکتری محسوب می شد. آن سال تازه یک مقطع فوق لیسانس با عنوان The honorary diploma Award (خوب یادم نیست احتمالا یک همچین چیزی بود که استاد گفت) آورده بودند. این عنایت تهران که بوده شاگرد مرحوم صادق کیا بوده و قدری پهلوی یاد گرفته بوده، فکر می کرده پهلوی فقط همین چیزهاست! گفته بود: این (مهرداد) بهار داره چه کار داره می کنه این همه وقت؟! من می تونم یه ساله فوق لیسانس بگیرم. کاری نداره!»
به اینجا که رسید برای استاد غذا را آوردند من رفتم تا بعد از غذای استاد. استاد تا غذایش را خورد آمد توی سلف دنبال من. همه بچه ها توی سلف جلوی پای استاد بلند شدند و استاد هم پوزخندی زد و با اشاره دست من را صدا کرد که بیا تمام شد!
این بار اتاق آقای کاظم زاده شلوغ بود و صدای استاد به سختی ضبط می شد. اما دوستان (آقای تمدن و رحیمی) بودند و اگر اشتباهی من کردم، مرا تصحیح می کنند. روی صحبت استاد به همه ما بود:
«بله بویس به آنها پهلوی درس می داد. به من هم گفت سر کلاس اینها بیا. من هر جلسه می رفتم. اما این عنایت هیچ وقت نمی آمد. چند جلسه یکبار می آمد! بعد یک روز این بهار که با بویس رساله داشت، می رود پیش بویس. بویس برمی گردد به بهار می گوید: این عنایت چرا سر کلاس نمی آید؟ این طوری یاد نمی گیرد و قبول نمی شودها!»
اما عنایت نمی آمد. آخر ترم هم افتاد. وقتی افتاد، راه افتاد رفت دادگستری (انگلیس) از بویس شکایت کرد که این با من لج بوده و مرا انداخته! بعد به بهار می گفت: تو بیا شهادت بده! به تو گفته که من این را می اندازم چون سر کلاس نمی آمده! بهار می گفت: آخه بابا! من بیام چی بگم؟! گفته بیا یاد بگیری. گفت اگر نیایی یاد نمی گیری!…» بعد استاد مثل همیشه غش کرد از خنده!
من با تعجب پرسیدم: خوب نهایتا چی شد استاد؟ استاد گفت: «هیچی دیگه! بویس که تبرئه شد. آخر اصلا این چیزی حالیش نبود! اما آبروی ایرانی ها رفت دیگر.. که تا الان هم خیلی دانشجوی ایرانی را قبول نمی کنند….» بعد هم دوباره کلی خندید و زیر لب گفت: «بیچاره بویس توی دادگاه ها راه می افتاد…!»
«این عنایت بعدا توی دانشگاه تهران مرا می دید رویش را بر می گرداند تا هم را نبینیم. آخر آن وقت همه علوم انسانی توی یک دانشکده ادبیات و علوم انسانی بودند. بعدا جدا شدند…»