آن هفت سال خوب
اتگار کرت
ترجمه عزیز حکیمی
لندن: انتشارات نبشت، ۲۰۱۵
اتگار کرت (Etgar Keret) نویسنده سرشناس اسرائیلی به گزارشگر روزنامه گاردین گفته است که ترجمه فارسی کتاب او چه بسا بتواند به ایرانیان کمک کند تا مردم اسرائیل را همچون مردم عادی ببینند و نه دشمنان ابدی. مترجم کتاب عزیز حکیمی نویسنده و روزنامه نگار افغانستانی است که در اروپا زندگی می کند. می داند که نمی شود کتاب اتگار کرت را در ایران منتشر کرد بنابرین به فکر آن است که آن را در کابل چاپخش کند تا کسانی که مشتری آمازون نیستند و آنلاین خرید نمی کنند بتوانند کتاب را به دست آورند. بخشهایی از کتاب را می توانید از اینجا مطالعه کنید و از طریق آمازون یا دیگر کتابفروشیهای آنلاین بخرید. برای خرید نسخه الکترونیک محافظت شده این کتاب در ایران مبلغ ۱۰٫۰۰۰ تومان به یک موسسه خیریه (به انتخاب خودتان) پرداخت کنید و کپی فیش واریزی را به ایمیل ناشر بفرستید: ketab@hands.media
یادداشت نویسنده برای ترجمه فارسی و سه داستانک کوتاه از کتاب را برای مخاطبان راهک می آوریم:
مقدمه اتگار کرت
تقریبا بیست سال پیش، از دختری زیبا که تازه با هم آشنا شده بودیم، خواستم با هم بیرون برویم و او پیشنهاد کرد که به تماشای یک فیلم سینمایی ایرانی برویم که در موزه تلآویو نمایش میدادند. با خوشحالی قبول کردم. چیزی در مورد سینمای ایران نمیدانستم و آنچه درباره خود ایران هم میدانستم محدود بود به سقوط شاه، بازگشت خمینی و اینکه ایرانیها قالی میبافند، برنج دوست دارند و از اسراییل بدشان میآید. اما وقتی دختری که بهش علاقه دارید حاضر است با شما به سینما برود، فیلمی که قرار است ببینید چندان مهم نیست.
سینما تقریبا خالی بود و جز چند زوج که آنها هم ظاهراً برای ملاقات اولشان آنجا آمده بودند، کس دیگری نبود. چراغها خاموش شد و من شروع کردم به خیالپردازی درباره اینکه چطور وقتی که فیلم تمام شد، به آن دختر پیشنهاد خواهم داد که برویم به یک بار در همان اطراف و آبجو بنوشیم و اینکه چطور او خواهد گفت «البته، چرا که نه»، اما فیلم خیالبافی مرا قطع کرد. در همان پنج دقیقه اول از فیلم «یک لحظه معصومیت» محسن مخملباف، محو آن شدم. شخصیتهای فیلم انگار کسانی از همسایگی خودم بودند و - هرچند برخی از آنها ریش داشتند و زنها حجاب – به نظر میرسید همان حسهایی را تجربه میکنند که برای من آشنا بود.
بعد از فیلم به بار رفتیم، اما عوض چیزهایی که در ذهنم برنامه ریخته بودم که هنگام نوشیدن آبجو با آن دختر حرف بزنم، یک لحظه نتوانستم وراجیام در مورد فیلم مخملباف را متوقف کنم. بعد از ساعتی، دختر زیبا کلافه شده بود. به من گفت که سرش درد میکند و من او را تا خانهاش همراهی کردم.
نمیدانم کل این قضیه از همان اول یک دسیسه شیطانی ایرانیها بوده که مانع از تولید نسل اسراییلیها بشوند یا نه، اما اگر این طور باشد، باید بگویم که این دسیسه شکست خورد. چون مدت کوتاهی بعد از آن ملاقات اول و آخرمان، آن دختر زیبا یکی کمحرفتر از مرا یافت و زندگی سعادتمندی شروع کرد. من هم ازدواج کردم و پدر شدم.
از همان روز اولی که پسرم، لیو، به دنیا آمد، بیاختیار و با ترس همواره به این فکر میکنم که چقدر باقی مانده به هیجدهسالگی و زمان خدمت اجباریاش در ارتش. هر بار که در اخبار یک مقام ایرانی را میبینم که بر ضد اسراییل سخنرانی میکند، سعی میکنم تجسم کنم که شنوندههای آن سخنران با چه شور و هیجانی از آن حرفها استقبال میکنند. احساس میکنم آن جمعیت خشمگین و همشکل فقط منتظرند آن سخنرانی تمام شود که موشکباران اسراییل را شروع کنند. اما لحظهای بعد، در ذهنم آن جمعیت تبدیل میشوند به شخصیتهای فیلمهای زیبای ایرانی که من در دو دههی گذشته دیدهام. نمیتوانم کاریش بکنم: آنچه سینمای ایران به من نشان داده، اجازه نمیدهد که تمام افراد یک ملت را به یک چشم ببینم. آنچه از فیلمهای ایرانی آموختم این بود که ایرانیها را مردمانی مثل خودم بدانم.
فکر میکنم همین قدرتمندترین تاثیر هنر است: اینکه به تو اجازه ندهد دیگران را فقط «دیگران» بدانی و وادارت کند که بفهمی آن «دیگران» با وجود تمام تفاوتهای مذهبی و ملی، کسانی مثل خود تو هستند. من آنقدرها هم سطحی نیستم که گمان کنم هنر میتواند به تنهایی به منازعات پایان دهد، اما با آن هم، هنر قادر است یک جنگ مقدس بین نیروهای خیر و شر را به جنگ میان انسانها تقلیل دهد – برحق، باطل، ترسناک، تنفربرانگیز، همراه با دروغ و نیرنگ – چه فرقی میکند. چنان جنگی هنوز هم جنگی میان انسانهاست.
این کتاب خاطرات ام از خانواده عجیب و غریب من است: والدینی که بازماندههای هولوکاست هستند، خواهری اولترا ارتدوکس، برادری کلهشق و آنارشیست، همسری با ظاهری خشن و قلبی بزرگ و پسرکی که شباهتهای نسبتاً ترسناکی با جوزف استالین دارد. برادرم، خواهرم، همسرم و خود من همه، در نیروهای دفاعی اسراییل خدمتی نه چندان با دلخوشی کردهایم. در طول زندگیمان ترانههای صلح خواندهایم بیآنکه واقعا باور داشته باشیم که صلحی خواهد آمد. به رهبرانی رای داده ایم که امیدوار بودیم تغییر و گفتگو را برای کشورمان به ارمغان خواهند آورد، اما فقط دیدیم که بنیامین ناتانیاهو و دستراستیها آنها را پیدرپی در انتخابات شکست دادند. بعضیوقتها، شجاعت نشان دادیم و گاهی نیز در پناهگاهها از ترس بر خود لرزیدیم. ما از یک ماهواره شبیه نقطههای متحرک ریزی به نظر خواهیم رسید که اهمیت چندانی نداریم. اما از فاصله نزدیکی که امیدوارم این کتاب خاطرات ام به وجود آورد، مطمئنا بزرگتر از نقطههایی متحرک خواهیم بود. از شما دعوت میکنم که نزدیکتر بیایید.
اتگار کرت
اکتبر ۲۰۱۵
درباره کتاب: «آن هفت سال خوب» جستارهایی براساس خاطرات هفت سال او، از زمان تولدش پسرش «لیو» تا درگذشت پدرش است. او این خاطرات را به شکل متنهای نسبتا کوتاه و داستانی نوشته است. این کتاب با استقبال بسیار خوبی روبرو شده و نهادها و مجلات معتبر ادبی، آن را معرفی و نقد کردهاند.
سه داستانک
از سال اول
ناگهان، همان چیز
«من از حمله تروریستی متنفرم.» این را پرستار لاغر به پرستار مسن میگوید و بعد میپرسد: «آدامس میخواهی؟» پرستار مسن آدامس را میگیرد و سرش را تکان میدهد: «چه میشه کرد؟ من هم از بخش فوریتهای پزشکی متنفرم.»
پرستار لاغر میگوید: «ولی من به خاطر فوریتهای پزشکی از حملههای تروریستی متنفر نیستم. من مشکلی با حادثات ترافیکی و امثال آن ندارم. فقط حمله تروریستی! حال منو میگیره.»
روی نیمکتی خارج از بخش زایمان نشستهام و به پرستار لاغر حق میدهم. راست میگوید. من یک ساعت پیش با همسرم اینجا رسیدهام – با هیجان تمام – و یک راننده تاکسی عصبی که وقتی کیسه آب زنم پاره شد، نگران بود که صندلیهای تاکسیاش را خراب نکند. و حالا من در سالن انتظار بخش زایمان با نگرانی منتظرم که یکی از کارکنان بیمارستان از بخش فوریتهای پزشکی بیرون بیاید.
به جز دو پرستار باقی کارکنان رفتهاند که به زخمیهای حمله کمک کنند. درد زایمان زنم هم کمتر شده. ظاهراً حتی بچه هم فهمیده که در چنان شرایطی خیلی هم لازم نیست برای بیرون آمدن عجله کند. وقتی به سمت کافهتریا میروم، چند زخمی را میبینم که روی برانکارد حمل میکنند. در تاکسی، وقتی داشتیم به بیمارستان میآمدیم، زنم مثل دیوانهها جیغ میزد، اما این زخمیها ساکت و آرامند.
«اتگار کرت هستی؟» این را جوانی میپرسد که پیراهنی چهارخانه به تن دارد. «همان نویسنده؟» با بیمیلی سرم را تکان میدهم. او ضبط صوت کوچکی از کیفش بیرون میآورد و میپرسد: «وقتی حمله رخ داد، شما کجا بودید؟» هنگامی که تردید مرا در پاسخ دادن میبیند، با لحنی که نشان از همدردی دارد، میگوید: «راحت باش. به خودت فشار نیار. هرچی نباشه، تجربه بدی گذراندی.»
میگویم: «من حمله رو ندیدم. زنم داره بچه به دنیا میاره و من به همین دلیل امروز اینجام.» «اوه» میگوید، و بدون آنکه سعی کند حداقل نومید شدنش از من را پنهان کند، دکمه ضبط صوت را میزند که خاموش شود. بعد میگوید: «مَزل تُو.» کنارم مینشیند و سیگاری روشن میکند.
میگویم:« بهتر نیست با کسی دیگری حرف بزنی؟» با این حرف میخواهم برود که از شر دود سیگار لَکی استرایکش روی صورتم خلاص شوم. «چند دقیقه پیش دو تا زخمی دیدم، بردن بخش عصبی.» این بار بدون آنکه آه بکشد، میگوید: «روس هستند. یک کلمه عبری بلد نیستن. تازه، کسی رو به بخش عصبی راه نمیدن. این هفتمین حملهست که میام این بیمارستان و راه و چاهشو بلدم.»
دقیقهای ساکت مینشینیم. ده سالی از من جوانتر است اما دارد کچل میشود. وقتی میبیند به او نگاه میکنم، لبخند میزند و میگوید: «خیلی بد شد اونجا نبودی. واکنش یک نویسنده به حمله برای گزارشم خوب بود. کسی که یک حرف اوریژینال میزنه، یک زاویه دید تازه میتونه داشته باشه. حرفهای بقیه همیشه تکراریه: ناگهان صدای انفجار شنیدم، نمیدونم چی شد، همه جا خون بود. میدونی؟ چقدر از این حرفهای تکراری میشه تو گزارش نوشت؟»
میگویم: «خب، تقصیر اونا نیست. مشکل اینه که حملهها همشون یه جورن. چه چیز اوریژینالی میشه درباره حمله و انفجار کشتن گفت؟»شانههایش را بالا میاندازد: «چه میدونم؟ تو نویسنده هستی. تو بگو!»
چند نفر با روپوش سفید از بخش فوریتهای پزشکی خارج میشوند و به طرف بخش زایمان میروند. گزارشگر میگوید: «تو از تلآویو هستی، چرا این همه راه زنت رو آوردی به این آشغالدونی؟»«چون میخواستیم زایمان طبیعی باشد. زایشگاه اینجا …» «طبیعی؟» حرفم را با لحنی مسخرهآمیز قطع میکند. «چه چیز کوتولهای با یه طناب تو نافش که از واژن زنت میاد بیرون، طبیعیه که زایمانش باشه؟»
من حتی سعی نمیکنم جوابش را بدهم. اما او ادامه میدهد: «من به زنم گفتم هر وقت بخوای بچه به دنیا بیاری، باید سزارین کنی، مثل آمریکا. بهش گفتم نمیخوام بچه تو رو همچین گشادت کنه که از چشمم بیفتی. این روزها، فقط تو کشورهای بدوی مثل اینجاست که زنها مثل حیوون بچه به دنیا میارن. یاالله، من برم سر کارم.»
وقتی که از جایش بلند میشود، یک بار دیگر شانسش را امتحان میکند: «هیچ حرفی نداری که درباره حمله بگی؟ چیزی تو زندگیت تغییر نداد؟ مثلاً باعث نشد بخوای اسم خاصی روی بچهات بذاری؟ چه میدونم؟ همچین چیزی؟» عذرخواهانه لبخند میزنم. با چشمک میگوید: «عیبی نداره. امیدوارم به خوبی بگذره.»
شش ساعت بعد، کوتولهای با طنابی آویزان از نافش از واژن زنم بیرون میپرد و فوری شروع به گریه میکند. سعی میکنم آرامش کنم، به او بگویم که نگران چیزی نباشد. اینکه تا وقتی بزرگ شود، همه چیز در خاورمیانه حل خواهد شد: صلح خواهد آمد، حمله تروریستی نخواهد بود، و حتی اگر گاهی حملهای صورت بگیرد، کسی وجود خواهد داشت که با یک دیدگاه اوریژینال قشنگ توصیفش کند. بچه اول حرفم را گوش میکند، گریهاش قطع میشود. بچهای که تازه به دنیا آمده، قرار است موجود خوشباوری باشد، اما حتی او هم برای حرفهایم تره خرد نمیکند و بعد از چند ثانیه آرامش و یک سکسکه، دوباره شروع میکند به گریه کردن.
نوزاد گنده
وقتی بچه بودم، پدر و مادرم مرا به اروپا بردند. بزرگترین لذت سفر من دیدن بیگبن یا برج ایفل نبود، بلکه پرواز از اسراییل تا لندن، یا دقیقتر بگویم، غذای داخل هواپیما بود. روی سینی غذا یک قوطی کوچولوی کوکاکولا بود و کنار آن یک جعبه، به اندازه قوطی سیگار، کورنفلکس. تعجب من از آن بستهبندیهای کوچک زمانی به یک هیجان واقعی تبدیل شد که بازشان کردم و دیدم که کوکاکولای کوچولو مزه واقعی کوکاکولا در قوطیهای معمولی را میدهد و کورنفلکس هم واقعی بود. حالا سخت است توضیح بدهم آن همه هیجان من سر این کشف از کجا آمد. هر چی نباشد، کل قضیه یک نوشیدنی و کورنفلکس در اندازه خیلی کوچک بود. اما آن زمان هفت ساله بودم و فکر میکردم شاهد یک معجزه هستم.
حالا، سی سال بعد، در اتاق نشیمن خود در تلآویو نشستهام و به پسر نیمماههام زل زدهام و دقیقا همان حس را دارم: روبرویم مردیست که بیشتر از چهار و نیم کیلو وزنش نیست، اما میتواند عصبانی باشد، حوصلهاش سر برود، بترسد، آرام باشد. درست مثل هر مرد دیگری روی این کره زمین. یک دست کت و شلوار سه تکه به او بپوشانید و یک ساعت رولکس، یک کیف کوچک سامسونت هم به دستش بدهید و بفرستیدش بیرون و او مذاکره خواهد کرد، خواهد جنگید، در یک چشم بههمزدن قرارداد امضاء خواهد کرد. البته حرف نمیزند. درست است. و چنان بیخیال تنبانش را خراب میکند انگار که فردایی نیست. اعتراف میکنم که قبل از این که به یک سفر فضایی برود و یا بدهند که یک اف-شانزده را پرواز دهد، باید چیزهایی یاد بگیرد. اما از این جزییات که بگذریم، او یک آدم واقعی در یک بستهبندی نوزده اینچی است و نه فقط یک آدم معمولی، بلکه میتواند خیلی بدخلق باشد، یا خیلی خوشحال. کارکتریست برای خودش. از آن کارکترهایی که احترامشان را دارید ولی دقیقا نمیتوانید درکشان کنید. چون، تمام آدمهای پیچیده، فارغ از قد و وزنشان، وجهههای مختلفی دارند:
پسر عارف من: به عنوان کسی که درباره بودیسم زیاد مطالعه کردهام، به یکی دو سخنرانی گوروها گوش دادهام، و حتی یک بار در هند اسهال گرفتم، باید بگویم که پسرم اولین عارفی است که در تمام عمرم دیدهام. او واقعا در «حال» زندگی میکند: هیچوقت کینه به دل نمیگیرد، از آینده نمیترسد، خودشیفته نیست، هیچوقت سعی نمیکند از ناموس خود دفاع کند یا کارت اعتباری بگیرد. البته مادربزرگ و پدربزرگش قبلا یک حساب پسانداز برایش باز کردهاند و بابابزرگش همچنان که گهواره را تکان میدهد، در مورد نرخ بهرهی خیلی خوبی که موفق شده برای بچه از بانک بگیرد، حرف میزند و حساب میکند که تا سن بیست و یک سالگی، اگر نرخ تورم دورقمی بماند، چقدر پول خواهد داشت. بچه البته جوابی نمیدهد. اما وقتی بابابزرگ درصدها را به نرخ اصلی بهره محاسبه میکند، یکی دو تا چین روی پیشانی پسرم ظاهر میشود: اولین درزها در دیوار نیروانایش.
پسر معتاد من: میخواهم اول از همه از تمام معتادان و کسانی که اعتیاد را ترک کردهاند و این متن را میخوانند همینجا عذرخواهی کنم، اما با تمام احترامی که به آنها و رنجشان دارم، باید بگویم که اعتیاد هیچکدامشان به پای پسر من نمیرسد. مثل هر معتاد واقعی دیگر، پسرم هم گزینههای زیادی – خواندن یک کتاب خوب، قدم زدن هنگام عصر، یا تماشای مسابقات ملی بسکتبال – برای تفریح ندارد. برای او، فقط دو گزینه وجود دارد: یا پستان مادرش و یا خانه را روی سرش میگذارد. سعی میکنم آرامش کنم و میگویم: «تو به زودی دنیا را کشف خواهی کرد، دخترها را، الکل و قماربازی آنلاین غیرقانونی را،» ولی هر دویمان میدانیم که گزینه فقط پستان است. خوشبختانه (برای هر دویمان) مادرش مجهز به دو پستان است. در بدترین سناریو، اگر یکی از کار بیفتد، یکی یدکی وجود دارد.
پسر روانی من: بعضی شبها که از خواب بیدار میشوم و پسر نیموجبیام را میبینم که کنارم خوابیده و مثل اسباببازی که باتریاش دارد تمام میشود، صداهای عجیب و غریب از خودش درمیآورد، نمیتوانم در ذهنم او را با چاکی، شخصیت فیلم وحشتناک «بازی بچه»، مقایسه نکنم. هر دو یک اندازه هستند، هر دو بدخلقاند و برای هیچکدام هیچ چیز مقدسی وجود ندارد. و این ترسناکترین موضوع در مورد پسر چهارده روزه من است: یک قطره اخلاق در وجودش نمیشود پیدا کرد. نژادپرستی، عدم تساوی حقوق، گلوبالیزاسیون – پسر من ککش هم نمیگزد. به هیچ چیزی به جز نیازها و تمایلات شخصی و فوریاش علاقه ندارد. تا جایی که به او ربط دارد، بقیه مردم میتوانند بروند به جهنم یا به حزب صلح سبز بپیوندند. تمام چیزی که او میخواهد شیرتازه است و اینکه خارش پوشکش رفع شود و اگر برای دستیابی به آن کل جهان باید نابود شود، فقط دکمه را نشانش بدهید. بدون لحظهای تردید آن را خواهد زد.
پسرم، یهودی از خودمتنفر:
صدای زنم افکار را پاره میکند: «فکر نمیکنی کافی باشه؟ به جای خیالبافی و متهم کردن پسر نازنینمون، پاشو پوشکش رو عوض کن.»میگویم: «باشه، باشه، الان عوضش میکنم.»
آداب گفتگو با بازاریابهای تلفنی
من بازاریابهای تلفنیای را که به حرف گوش میدهند و سعی میکنند که خلق و خوی آدم را قبل از تحمیل یک گفتگو درک کنند، واقعا تحسین میکنم. به همین دلیل است که وقتی دیوُورا از شرکت تلویزیون ماهوارهای «یِس» زنگ میزند و میپرسد که آیا وقت خوبی برای حرف زدن است، اولین کاری میکنم این است که از اخلاقش تشکر میکنم و بعد مودبانه میگویم که نه، وقت خوبی نیست.
«میدونید، همین یک دقیقه پیش افتادم تو یه چاله و پیشانی و پام زخمی شده. الان هم تو چاله هستم. به همین دلیل وقت خوبی نیست.»دیوورا میگوید: «کاملا درک میکنم. فکر میکنید کی میتونم دوباره زنگ بزنم؟ یک ساعت بعد؟» «مطمئن نیستم. قوزک پام شکسته فکر میکنم. میدونید، چاله خیلی عمیقه. فکر نکنم بتونم بدون کمک کسی راه برم. تازه، بستگی به این داره که تیم نجات کی اینجا برسه و بعد هم باید ببینم پایم را گچ میگیرن یا نه.» بدون نشانی از تعجب در صدایش میپرسد: «پس میتونم فردا زنگ بزنم؟»میگویم: «باشه. فردا خوبه.»
زنم که داخل تاکسی کنارم نشسته، با لحنی سرزنش آمیز میپرسد: «چاله چیه؟» اولین بار است که بیرون میرویم و پسرم لیو را پیش مادرم گذاشتهایم و زنم از این بابت هم اعصاب ندارد. «چرا نمیگی، ممنون! ولی من هیچ علاقهای به خریدن هر چی که داری میفروشی، یا کرایه و اجاره میدی، ندارم. لطف کن دیگه هرگز به من زنگ نزن. نه در این زندگی، و نه، اگر ممکن است، در زندگی بعدی. بعد یک مکث کوتاهی بکن و بگو خداحافظ و تلفن رو قطع کن. مثل همه مردم.»
البته فکر نمیکنم همه مردم مثل زن من، اینقدر خشن و محکم جواب دیوورا و طایفه بازاریاب تلفنی را بدهند، اما اعتراف میکنم که حق دارد. در خاورمیانه، مردم اخلاقیات را بیشتر از هرجای دیگر در جهان در نظر دارند و همین باعث میشود که تمایلات خصمانهای نسبت به غریبههایی داشته باشند که تلاش میکنند همین فرصت کوتاهی را که از عمرشان باقی مانده، تلف کنند. و هر چند من هم به همین سفتی از وقتم محافظت میکنم، اما در گفتن نه به غریبهها در تلفن مشکل دارم. البته با فروشندگان مغازهها در بازار رک و پوستکنده حرف میزنم یا اگر رفیقم در تلفن به من پیشنهاد خرید چیزی بدهم، راحت نه میگویم. اما ترکیب نامقدس تلفن و غریبه مرا فلج میکند و در کمتر از یک ثانیه، در ذهنم چشمان اشکآلود بازاریابی را آن سوی خط تجسم میکنم که زندگیاش آکنده از فقر و تحقیر و رنج است و لب درگاه پنجرهی ادارهاش در طبقه چهل و ششم یک ساختمان ایستاده و با تلفن بیسیم و صدایی آرام دارد با من حرف میزند، اما قبلا تصمیمش را گرفته: «اگه یک بزمجهی دیگه جواب تلفنم را ندهد، از همینجا میپرم پایین!»
و البته که وقتی قضیه مرگ و زندگی یک نفر باشد، مجبورم شبکه «مجسمههای بادکنکی: سرگرمی بیپایان برای تمام خانواده» را به قیمت ۹.۹۹ شیکل در ماه قبول کنم و جان یک انسان را نجات دهم، یا حداقل تا همین اواخر همین کار را میکردم تا بالاخره زنم و مشاور مالیامان مودبانه از من خواستند که دست بردارم.
از همان زمان بود که «استراتژی مادربزرگ بیچاره» را پیاده کردم؛ مادربزرگ خیالی که تا بحال دهها بار دفنش کردم تا از یک گفتگوی بیفایده تلفنی شانه خالی کنم. اما برای دیوورا، از شرکت تلویزیون ماهوارهای، چون از همان اول چالهای کندم و خودم را انداختم توش، میشد بگذارم که روح مادربزرگ شوشانا این بار آرام باشد.
«صبح بخیر، آقای کرت، امیدوارم امروز وقت داشته باشید.» «راستشو بخواهید، قضیه پایم پیچیده شد. نمیدونم چه جوری قانقاریا گرفته و همین لحظه دارن قطعش میکنن.»با زرنگی میگوید: «چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.» میگویم: «متاسفم. همین الان به من داروی بیهوشی دادن و دکتر داره اشاره میکنه که تلفنم رو بگذارم کنار. میگه موبایلم ضدعفونی نشده.»دیوورا میگوید: «پس، فردا دوباره زنگ میزنم. امیدوارم قطع پایتان به خیر بگذره.»
بیشتر بازاریابها بعد از یک بار تلفن ناموفق از خیر مشتری میگذرند. برای نظرسنجی عمومی و شرکتهای اینترنتی ممکن است یک بار دیگر هم زنگ بزنند. اما دیوورا از شرکت تلویزیون ماهوارهای فرق میکند.
روز بعد باز غافلگیر میشوم: «سلام، آقای کرت، حال شما چطور است؟» و بدون آنکه منتظر جواب من بماند، ادامه میدهد: «حدس میزنم با توجه به قطع شدن پاتون، احتمالا امروز خونه هستید و فکر کردم به شما زنگ بزنم و پکیج ورزشهای هیجانانگیز رو به شما پیشنهاد کنم. پکیج ما چهار شبکه داره که ورزشهای مختلفی را از تمام جهان نشون میده، از قهرمانی پرتاب کوتوله، تا مسابقات شیشهخوری استرالیا.»با لحنی نجواگونه میپرسم: «با اتگار میخواهید حرف بزنید؟» دیوورا میگوید: «بله.» میگویم: «آها، اتگار مُرده،» و بعد ثانیهای مکث میکنم و میگویم: «خیلی غمانگیزه. ولی کسی که عمل روی پاش را انجام داد، یه دکتر کارآموز بود و اتگار همونجا روی میز عمل تمام کرد. حالا میخواهیم شکایت کنیم.»
«خب، ممکنه بدونم با کی صحبت میکنم؟» میگویم: «مایکل. من برادر کوچیکهاش هستم. فعلا نمیتونم حرف بزنم. داریم دفنش میکنیم.» دیوورا با صدایی لرزان میگوید: «خیلی متاسفم. تسلیت میگم. نشد با ایشون خیلی حرف بزنم، اما مشخص بود مرد نازنینی بود.» زمزمه میکنم: «ممنونم. من حالا باید برم. باید دعای کدیش بخونیم.»
دیوورا میگوید: «البته. من کمی دیرتر زنگ میزنم. یک شبکه تسلیت خوب داریم که براتون خیلی مناسبه.»
—————————————-
درباره نویسنده: اتگار گرت، در سال ۱۹۶۷ در رَمَت گَن، شهری در حاشیه تلآویو به دنیا آمده و اکنون با همسرش شیرا گِفِن که هنرپیشه و فیلمساز است و پسرش لیو در تلآویو زندگی میکند. اتگار در سال ۲۰۱۰ جایزه شوالیه هنر و ادب فرانسه را از آن خود کرد. او در دانشگاه بن گورین اسراییل تدریس میکند.
از اتگار کرت پنج مجموعه داستان کوتاه، پیش از «آن هفت سال خوب» نشر شده است. این مجموعهها عبارتند از: «ناگهان کسی در میزند»، «دختر روی یخچال»، «دلتنگی برای کسینجر»، «ازخود بیخود شدن نمرود» و مجموعه «راننده اتوبوسی که میخواست خدا باشد و دیگر داستانها». داستانها و مقالات اتگار در مجلات معتبر ادبی از جمله نیویورکر، نیویورکتایمز و والاستریت جورنال، بارها به نشر رسیده است.