جمال میرصادقی
مجله گلستانه
اردیبهشت ۱۳۸۳
داستان کوتاه «در طاس لغزنده» (متن آن را در مجله بخوانید) داستانی است کلیدی و نمایشگر خصوصیتهای متمایز اغلب آثار محمود کیانوش است و بیجهت نیست که نام خود با بـه آخـرین مـجموعه داستانهای کوتاه او داده است. بسیاری از ویژگیهای داسـتانهای نـویسنده در ایـن داستان کوتاه جمع آمده است و این ویژگیها هم از نظر معنایی است و هم از نظر ساختاری.
از نظر معنایی که نویسنده بیشتر بر آن است، داستان بر مـحور اندیشهای مـیگردد و دارای خصوصیاتی است که در اغلب آثار بحثانگیز و قوام یـافته او مـثل رمانهای «حرف و سکوت» و «غواص و ماهی»دیده میشود و برداشت و تعبیر و بینش نویسنده از وقایع زندگی و محیطزیستی و اجتماعی اوست که در بیشتر آثار او تصویر و تشریح شده اسـت و ادراکـ و احـساس او را از مفاهیم فکری و مظاهر طبیعی بیان میکند. کیانوش نویسندهای است اندیشمند، چه شعرها و چـه در داستانهایش بینشی فلسفی وجود دارد،البته این بینش فلسفی،رنگ و نشانه فلسفه خاص و شناختهشدهای را ندارد و فرایند نحوه زندگی و جهانبینی نویسنده اسـت و بـازتابی از تـحولات درونی وقایع بیرونی زندگی او.
در داستان کوتاه «در طاس لغزنده» صحبت از مردی است که گـرفتار از خـود بیگانگی شده، زیرا ناگهان دریافته است که برخلاف تصورش همان راهی را رفته که اجدادش رفتهاند و همانطور زندگی کرده کـه آنـها،نه آنـطور که دلبخواهش بوده و آرزو داشته است و موجب سرفرازیش میشده. پی بردن به این واقـعیت او را گـرفتار آشـفتگی ذهنی و پریشانی روانی کرده است: «پنجاه و چهار سال و نه ماه و سیزده روز، نه چهارده روز، در خطی حرکت کـرده بـودم کـه هزاران هزار سال، چه میدانم، شاید هم میلیونها سال پیش از یک جایی شروع شده بود و همینطور با پیـچ و خـمهایی آمده بود تا به امروز صبح، تا به همین چند دقیقه پیش رسیده بود و مـن در تـمام ایـن سالها، یعنی در همه عمرم یک چیزهایی را تقلید کرده بودم و اسم این تقلید را گذاشته بودم زندگی.» «بیست سـالگی کـه گذشت، حرفها و حالات و حرکات پدر و مادرم در من و زنم به اندازهای تکرار شد که نتوانستم خـودم را گـول بـزنم. وقتی که عین جملههای مادرم را کلمه به کلمه از زنم میشنیدم، بیاختیار از مادرم نفرت پیدا کردم و همان مادری که در نـظرم فـرشته همه مظلومیتهای جهان خاکی بود. وقتی که عین جملههای پدرم را کلمه به کلمه به زنـم تـحویل میدادم، بیاختیار دلم بـرای پدرم میسوخت، همان پدری که در نظرم دیو همه ظلمهای خاکی بود.»
یا: «من حتی اعضای بدنم را هم کشف نکردهام. با تقلید آنـها را شـناختهام و بـا تقلید آنها را به کار گرفتهام. نه، من در همه عمرم هیچ چیز تازه، هیچ چیز مستقل نداشتهام.»
در رمان «غواص و مـاهی» اثر قـبلی نویسنده به همین نحوه تفکر که شخصیت اصلی داستان را از خانواده مرفه و نوکیسهاش فراری میدهد، برمیخوریم: «چرا باید از خود خالی بـود و فـقط میراثداری کرد و گفت: هستیم و خود هستیم و زندگی میکنیم؟ پیش از آنکه فکر کردن یاد بگیریم نـه فـکرها را برای ما انتخاب کردهاند؟ پیش از آنکه فکر کـردن یـاد بـگیریم نه فکرها را برای ما انتخاب کردهاند. پیش از آنـکه انـتخاب کردن یاد بگیریم. همهچیز را برای ما انتخاب کردهاند. پیش از آنکه انتخاب کردن یاد بگیریم. نه فـکرها را بـرای ما انتخاب کردهاند. پیش از آنکه انـتخاب کـردن یاد بـگیریم. همهچیز را بـرای مـا انتخاب کردهاند و ما گاه با چـه حـرارت و ایمانی میگوییم: “من!” کدام من؟ بیچاره آن من فراموششده که در مجلس نامگذاری ما او را دفن میکنند و خودشان هـم نـمیدانند که حتی از منهای دفن شدهشان نمیتوانند خـاطرهای داشته باشند و این سـیر چـندان دراز شده است که ما امروز دیـگر نه مـیراثدار، فقط میراثیم و فاجعه از ما آغاز خواهد شد.»
بازتاب این نحوه تفکر زندگی شخصیت داستان «در طاس لغزنده» را دگـرگون میکند و نـگاهش را نسبت به همهچیز تغییر مـیدهد و ارتـباطش بـا دنیای خارج قطع مـیشود و بـه این بندهها توجه کنید:
«هر چـیز کـه میدید، بیآنکه کمترین تازگیای داشته باشد، برایش کاملا بیگانه بود. شاید بیگانه صفت مناسبی نباشد، اصلا هر چیز کـه مـیدید انگار با او هیچ ارتباطی نداشت.»
«مدتها بود کـه هـر وقت پسـر یـا دخـترش به سراغ او و مادرشان مـیآمدند، حرفها و حرکاتشان، صدا و قیافهشان و بهطور کلی وجودشان او را گیج میکرد. میدید که هیچ ارتباطی با آنها ندارد.»
«در یک آن رابطه همیشگی آقـای سـلمانآبادی با همهچیز قطعشده بود و او یک قـطع رابـطه را بـه صـورت سـکون احساس میکرد. تا پیـش از آن لحظه دنیایی وجود نداشته بود و در آن لحظه یک دفعه دنیا را به صورت یک نقش ساکن و ساکت جلو چشمهای او گـذاشته بـودند.» نتیجه ایـن آگاهی، شورشی بنیادی در درون او به وجود میآورد و میخواهد کـاری بکند. «مگر نـپرسیدی مـیخواهم چـه کـار بـکنم؟خوب،یکی از آن کارها همین! میخواهم عصایی را که آباء و اجدادم برای حفظ نزاکت و متانت توی حلقم فرو کردهاند و کمرم را خشک کرده است، در بیاورم و بیندازم بیرون. بله میخواهم روی سبیل شاه نقاره بزنم. خسته شدم از بس مثل مـوش آزمایشگاه از راههای معینی رفتم و پوزهام را زدم به یک دکمه معین و یک سوراخ معین باز شد و یک تکه پنیر افتاد پایین. این هم شد زندگی!»
این شورش بیسرانجام او را به خود بیگانه میکند، حتی فاصلهای میان خود و دختر و پسـرش میبیند: «پیش خـود میگفت: “بچههای من یعنی چه؟” اینها دو تا آدمند که مرا به جای فرهاد سلمانآبادی، پدر صدا میکنند. این کلمه بین آنها و من رابطه خاصی ایجاد نمیکند.”»
خودش را مردی میبیند که هیچ ارتباطی با اشیایی که در مقابل خـود میبیند، ندارد، جسمی در بـرابر اجسام دیگر: «من نقاش هستم و اینها همه نقاشیاند. دو تا نقاشی روبهروی هم. این وسط یک جریان کاذب بین من و آنها برقرار بوده که من اسمش را گذاشته بودم زنـدگی. حالا ایـن جریان قطع شده و همهچیز در سـکون نـیستی فرو رفته، نیستی کلمه مناسبی نیست. من هستم، اینها هم هستند. فقط آن جریان کاذب قطع شده.»
چون کاری نمیتواند بکند، به همهچیز ناسزا میگوید و زندگی را بیمعنا میبیند و خود عاجز و بیپناه و به انزوای اجـتماعی گـرفتار میشود و چارهای جز تـن دادن بـه اوضاع و احوال خود نمیبیند: «نه فایدهای ندارد. باید این آرزوها را به گور ببرم. من مورچهای هستم که در ته یک طاس لغزنده افتاده است. زوری میزنم.خودم را به نزدیکیهای لبه طاس میرسانم و آنوقت یک دفعه میلغزم. یک راست مـیروم بـه ته طاس. نه این طلسم شکستنی نیست!» و زنش گفت: «من میروم توی آشپزخانه به ناهار برسم. پاشو، اگر نمیخواهی بروی توی باغچه به گلها برسی، یک اصلاحی بکن، لباسی بپوش، اقلا برو بیرون قدمی بزن!»
شخصیت داستان «در طاس لغزنده» نمونهای است بـارز از شـخصیتهایی که زیر سـلطه نظام دیوانسالاری خرد شدهاند، روشنفکرهایی که نقش و پایگاه اجتماعی خود را از دست دادهاند و شورشهای آن به جایی نمیرسد، البته اگر شورشی هـم بکنند،در خواب است، در بیداری همان آدم مفلوکیاند که مفری برای خود نمیبینند.
از نظر سـاختاری داسـتان کـوتاه «در طاس لغزنده» مثل اغلب آثار نویسنده نثری روان و محکم دارد و بیان تشریحی و توصیفی به گونهای که خواننده با هیچ ابهامی روبرو نـیست و هـمهچیز روشن و شفافاند و نثر هیچ ادا و اطواری ندارد. به خوبی محتوا و درون مایهاش را القا میکند و تشبیهها و اسـتعارههایی بـه مـعنای آن عمق میبخشد: «بارها این آرزو به دلم راه یافته است که مسافر ترنی میبودم که همینطور میرفت و هیچ ایستگاهی نمیداشت. یک سـفر بیمقصد تا انتهای عمر تا انتهای آگاهی از خود و جهان هستی. ترنی که بییک لحظه توقف در حـرکت باشد و مسافری که مقصدی نـداشته بـاشد. چون مسافر است با هیچ کس رابطه ماندگار برقرار نمیکند، و چون مقصدی ندارد، نگران آینده نیست. من حتی در سفرهای کوتاه مدتی هم که میکردم هرگز مسافر نبودم. همه کسها و چیزهایی که به من مربوط میشدند، در فاصله درازی از من مـانده بودند و با ریسمانهای محکمتر از فولاد مرا میکشیدند. من فشار وابستگیها را در سفر بیشتر از حضر احساس میکردم. رهایی هرگز ممکن نبود.»
داستان از زاویه دید سوم شخص به شیوه دانای کل محدود روایت شده و از زاویه دید اول شخص به شیوه تکگویی نـیز بـهره گرفته شده است تا خواننده از بیرون و درون، خصوصیتهای روحی و خلقی شخصیت اصلی داستان را بشناسد.
داستان برشی است از زندگی شخصیتی و متکی بر تاثیر واحدی که ادگار آلنپو برای داستان قائل شده و طول داستان نیز با معیار کـمی کـه برای داستان کوتاه دادهاند، یعنی ده تا پانزده هزار کلمه، مطابقت دارد. شیوه ارائه زمانی داستان خطی است و نویسنده بیشتر به القای معنا و مفهوم مورد نظر خود توجه داشته تا ظریف کاریهای تکنیکی و ساختاری.
داستان کوتاه «در طاس لغـزنده» یکی از داسـتانهای موفق ادبیات داستانی نوین فارسی معاصر است که شخصیت نوعی یا تیپیک لهشده جامعه صنعتی امروز را به گونهای نیرومند تصویر کرده است.
*از: «جهان داستان، ایران» جلد دوم