رسم خوبی است که در آستانهی سال جدید به کارنامهی سال گذشته نگاه کنیم و ببینیم درآن چه کرده ایم. من سال ۲۰۱۵ را در چاه سرد و سیاهی آغاز کردم. چاه تاریکی که نه کسی از آن آگاهی داشت و نه من دل و اندیشهاش را داشتم که از آن بیرون بیایم. توی آن سیاهچاله کلمههایی از چند کتاب دوست داشتنی همراه من بودند. هنوز هم بعد از گذشتن این سال هروقت دلتنگ می شوم جمله هایی را که آن روزها توی آن کتابها خط کشیده بودم دوباره می خوانم و واژه هایشان را تکرار می کنم. کتاب (The Crying of Lot 49) نوشته توماس پینچن از دستهی همان کتابها بود. دلبستهی نثرش شدم و هنوز هربار که سراغش می روم روانی و کشش جمله هایش سرحالم می آورد. در آغاز کتاب اودیپا – شخصیت زن داستان- به نمایشگاه نقاشی یک نقاش اسپانیایی رانده از وطن می رود و آنجا نقاشیای در سه پرده می بیند. در پرده ی میانیِ نقاشی، نگارهی دختران رنگپریده و تکیدهای است با صورتهایی به شکل قلب، چشم هایی درشت و موهایی طلایی، که در اتاقی بالای برجی دایرهوار زندانی اند و هر روز از آن بالا با اندوه پارچهای رنگارنگ می بافند. پارچه از شکاف میان پنجرههای بالای برج به پایین می لغزد و فضای خالی پیرامون را پر می کند. همهی دشتها و جنگلها، همهی موجها و کشتیها روی آن پارچه نقش بستهاند و پارچه در انبوهِ خالیِ فضا تکان میخورد. انگار که پارچه، همهی این دنیای رنگین است.
در سالی که گذشت جملههای بسیاری از آن کتابها روی برگه های یادداشت چسبان نوشته شدند، مدتی میهمان پنجرهی اتاق کارم بودند و بعد جایشان را به جملههای تازه از کتابهای تازه دادند.
کتابهای خوبی را این سال به شکل مداوم و منظم خواندم. با دپارتمان ادبیات انگلیسی دانشگاه جورج واشنگتن آشنا شدم و به بهانهی کلاسهایی که آنجا داشتم چند داستان کوتاهم را به انگلیسی ترجمه کردم و از شکسپیر، چاسر و میلتون کتاب خواندم. در میان شکوفههای بهاری دو داستان کوتاه نوشتم و اردیبهشت برای اولین بار در کنفرانس نویسندگان آمریکا شرکت کردم. تجربهی بسیار مفید و ارزشمندی که مرا با رشتهی نویسندگی خلاق در آمریکا آشنا کرد و گستردگی و پیچیدگی موضوعات مورد علاقهی نویسندگان پیر و جوان آمریکا را برایم آشکار ساخت. وقتی از نزدیک با مدیر برنامهی نویسندگی خلاق دانشگاه آیوا دیدار کردم وسوسهی دوباره دانشجو شدن در دلم افتاد اما آن لحظه فکر کردم با پزشکی نوزادان و زندگی و فرزند غیر ممکن است. اما بالاخره به تردیدها و ترسهایم غلبه کردم و اواسط تابستان برای رشتهی نویسندگی خلاق در دانشگاه نیوهمپشایر درخواست فرستادم و پذیرش گرفتم.
روزهای بلند و آفتابی تابستان، سیاهچاله تاریک مرا نورانی کردند و به من نشان دادند حتی در تاریکترین و اندوهبارترین ِ لحظهها هم می شود به مدد آفتاب، دنبال ریسمانِ رهایی گشت. “شکر گَز” را که داستانی بود از سیستانِ پر نور، در چند انجمنِ داستانخوانی تهران خواندم و دیدن چهرهها و چشمهای تازه جهان تاریک مرا لرزاند. و دستِ آخر یک مکالمهی صمیمی و صادقانه در یک بعد از ظهر شهریور نگاهِ مرا زیر و رو کرد و ریسمان رهایی را نشانم داد.
مهرِ پر رمز و راز پر شد از داستانی در پرده و پر کشش و من روشن از رویاهای تابناک. آبانی پرکار داشتم با بازسازی و بازنویسی داستانهایی که توی این دو سال ِ تاریک نوشته بودم و بالاخره آذری که در یکی از روزهای بارانیاش پایم را برای همیشه از سیاه دردی که مرا پابند خود کرده بود بیرون کشیدم و مجموعهی داستان جدیدم را برای ناشر فرستادم.
سالی که بر من گذشت گرچه در سیاهی سربرآورد اما پایانی روشن داشت. در آخرین روزهای این سال باز هم جملههایی سحرآمیز از کتاب پینچن در ذهنم می پیچد… آنجا که نوشته بود: «اودیپا همانجور که روبروی پردهی نقاشی ایستاده بود میگریست و هیچکس هرگز نفهمید او پشت عینک دودی بزرگش داشت گریه می کرد. همان دم میاندیشید که آیا بستِ کاسهی استخوانی دور چشمهایش آنقدر نفوذناپذیر بود که بتواند اشکهایش را در خود نگه دارد و عدسی چشمهایش را برای همیشه سیراب کند؟ شاید آنوقت می توانست سنگینیِ اندوه آن لحظه را تا ابد در درون خود نگه دارد و دنیا را تا همیشه در آینهی آن اشکها ببیند… .»
—————
*مژگان قاضی راد پزشک متخصص نوزادان و مقیم آمریکا است. از او دو مجموعه داستان منتشر شده است و در خلوت چمدان هامجموعه سوم از داستانهایش را نشر اچ اند اس مدیا در لندن در دست انتشار دارد.