راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

ابوالحسن نجفی؛ پیر دانشوری که شوقی کودکانه به آموختن داشت

فرزانه طاهری

دردناک است که وقتی آدم در سوگ کسی می خواهد بنویسد، انگار حرف های دل آدم هم کلیشه ای است. بنویسد پیرمرد چشم ما بود؟ نه، نمی شود. مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد؟ نه، نمی شود. از شمار دو چشم یک تن کم، وز شمار خرد هزاران بیش؟ نه، نمی شود. اما  نمی شود هم که ننویسم. آن هم با آن جای خاصی که او داشت در دل من و ما. گرچه کم می دیدمش و این سال ها که گلشیری نبود، فقط در محافل ادبی و مراسم عمومی بیشتر، اما رشتۀ الفتی میان مان بود و مهری خاص به او در کنه دلم دست نخورده مانده بود. نمی شد او را دوست نداشت. و این مهر از آن جنس بود که به مکرر دیدن نیازی نداشت تا برجا بماند. از جنس مهر انتزاعی هم نبود که به اهل ادب یا علم داریم. شخصی تر از این حرفها بود.

آقای نجفی، با آن همه که کرده بود و آن همه که می دانست، فروتن بود، نه از جنس فروتنی های دروغین و خاکساری که «من» عظیمی را پنهان می دارد، که فروتن از جنس شوق به بیشتر دانستن و از جنس آمادگی برای شنیدن. به شوق آمدن از مواجهه با هر چیزی که شاید بسیاری از کنارش بی اعتنا میگذشتند. حتی از شنیدن نخستین کلمات کودکان مان که تازه به زبان آمده بودند و کشف دستور زبان آنان و قاعده و استثناها و یادداشت کردن شان. ذوق فیلم دیدن که از آن پیشتر نوشته ام و در جشن نامه اش هم گنجانده شد، چون خودش آن نوشته را دوست داشت. وجهی از او که شاید در تصور آنها که فاصله گیری او را می دیدند نمی گنجد. شوق کودکانه و در عین حال عالمانه اش. توانایی غرقه شدن در لحظه در عین فاصله گیری عالمانه. همیشه آقای نجفی بود، حتی گلشیری با آن همه انسش با او در خلوتش هم آن «آقا» را نمی انداخت. رابطه ای میان شان بود غریب، و سال های سال باقی ماند، هرچند گاه بر سر این چیز و آن چیز اختلاف نظر پیدا می شد. از جمله بر سر کناره گرفتن اش به مثابۀ اصل زندگی که در پیش گرفته بود در آن عرصه  که گلشیری به واسطۀ طبیعتش برکنار ماندن از آن را محال می یافت.

پیش از سفرم خواستم که ببینمش. در خانه بود. حال خوشی نداشت. چند بار خواستم بروم ببینمش، اما دوست نداشت بروم. توانایی اش برای حفظ مرزها و حریمش در برابر هر شرایطی و هر کسی رشک برانگیز بود؛ علی الخصوص برای مایی که گویی باید یک لحظه هم از سرنوشت جهان بی خبر نمانیم. او غرق در کار خود می شد.

در سفر بودم که در روزنامه خواندم و قلبم به درد آمد. هیچ کس نه و او به فریاد بیاید! سال های سال او را چون مدالی بر سینه زده بودند، اعتبار از او گرفته بودند. خودش که بی نیاز از همۀ این نهادها اعتباری داشت کلان نزد همگان، چه آنها که منش اش را می پسندیدند چه نه؛ هیچ کس را  توان انکار ترجمه های درخشانش، بی نظیرش، از زبان فرانسه، سعی محققانه اش در عروض فارسی، در زبان شناسی و در اصرار بر کنار نهادن تنبلی ذهنی فراگیر به بهانۀ ناتوانی زبان فارسی در انتقال مفاهیم و احیای امکانات زبان فارسی در اذهان و فرهنگ نویسی اش نبود. تأثیرش در محفل «جُنگ اصفهان» و درخشان ترین داستان نویسان این محفل که جای خود دارد. باورم نمی شد قدرش را ندانسته بودند. چه وهن عظیمی! جا داشت اگر از شرم بمیرند وقتی آن چند خط از آقای نجفی در روزنامه درآمد که «آقایان، تکلیف من چیست؟» یعنی از این آقایان جز عیادت از او و البته انعکاس حتمی اش در مطبوعات کاری بر نمی آمد؟ و هیچ کدام وظیفۀ خود ندانسته بود که  تمام این سال ها کاری کند دغدغۀ ذهنش این حقوق اولیۀ هر انسانی در هر جامعه ای نباشد؟

آقای نجفی، یعنی باور کنیم، بپذیریم که دیگر کار تازه ای از شما نخواهیم دید؟ کاری در هر زمینه ای، همان کارها که می شد چشم بسته و دربست بدان ها اعتماد کرد، و لذت برد از هر سایۀ دستی که از شما بود. یعنی باید بگوییم خداحافظ آقای نجفی عزیز، عزیز، عزیز؛ دوست داشتنی و یگانه؟

همرسانی کنید:

مطالب وابسته