راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

شبی که جاحظ جان مرا نجات داد

مجتبی عبدالله نژاد

این یادداشتی است که در مجله «شهر کتاب» منتشر کرده‌ام. «شهر کتاب» در شماره نوروزی بخشی را به خاطرات کتابی اختصاص داده و این خاطره کتابی من است:

ماجرای من و جاحظ با یونگ و آندره برتون
دوستان حتماً از مفهوم «تصادف هدفمند» در نزد سوررئالیست‌ها اطلاع دارند. آندره برتون معتقد است ما در جنگلی از نشانه‌ها زندگی می‌کنیم. دنیا پر از حوادث غریبی است که با ما از اسراری مرموز سخن می‌گویند و ضمیر پنهان ما را با ضمیر پنهان دیگران و همین طور ضرب‌آهنگ جهان پیوند می‌دهند. یکی از مصادیق «تصادف هدفمند» ماجرایی است که برتون در نادیا تعریف می‌کند. دو دوست گرامی من، عباس پژمان و کاوه میرعباسی، جداگانه این کتاب را به فارسی ترجمه کرده‌اند و داستان را همه شنیده‌اید. برتون در این کتاب می‌گوید با نادیا در خیابان قدم می‌زدیم. به چهارراهی رسیدیم. نادیا نگاهی به خانه‌های اطراف انداخت و گفت: آن پنجره را می‌بینی؟ سیاه است. مثل همه پنجره‌ها. تا چند دقیقه دیگر روشن می‌شود. و چند دقیقه دیگر روشن شد.

در همان سال‌ها که آندره برتون با مفهوم «تصادف هدفمند» آشنا شد، یونگ پدیده‌ای به نام «همزمانی» را تعریف کرد که شباهت بسیاری به مفهوم «تصادف هدفمند» در نزد سوررئالیست‌ها داشت. «همزمانی» از نظر یونگ نوعی تصادف معنی‌دار است. نوعی ارتباط غیرعلی بین پدیده‌های جهان درون و بیرون آدمی که یونگ آن را با ارجاع به مفهوم کهن‌الگوها توضیح می‌دهد. یونگ می‌گوید من بیماری داشتم که قوه عقلانی نیرومندی داشت و هر چه سعی می‌کردم، راهی برای ورود به اعماق ضمیر او پیدا نمی‌کردم. یک روز این بیمار من نشسته بود و از خوابی حرف می‌زد که شب قبل دیده بود و یک نفر در خواب به او یک سوسک طلایی داده بود. هنوز حرفش تمام نشده بود که دیدم از پشت پنجره صدایی می‌آید. رفتم نگاه کردم دیدم، چیزی مثل نوعی حشره بالدار خودش را به پنجره می‌کوبد. پنجره را باز کردم و حشره وارد اتاق شد. سوسک طلایی بود. سوسک را به بیمارم دادم و گفتم: «این هم از سوسک طلایی شما».

نظیر این قصه‌ها باز هم وجود دارد و هر کس در زندگی از این تجربه‌ها دارد یا لااقل شبیه آن‌ها را از دیگران شنیده است. اسرارالتوحید پر از این قبیل حکایات است و من آن وقت‌ها که اسرارالتوحید را می‌خواندم، با خودم فکر می‌کردم یونگ اگر این کتاب را خوانده بود چقدر برایش الهام‌بخش بود. از جمله حکایتی که محمد بن منور در باب دوم نقل کرده و می‌گوید: از خواجه بلفتوح غضایری و شیخ ابوبکر جانارو شنیدم که گفتند هر روز در نماز دیگر در خانقاه شیخ در نیشابور در کوی عَدَنی کویان دوکانی بودی. آن را آب زدندی و برُفتندی و فرش افکندندی و شیخ آنجا بنشستی و پیران پیش شیخ بنشستندی و جوانان صف زدندی و بایستادندی. یک روز شیخ برین قرار نشسته بود. سر از پیش برآورد و گفت: «خواهید تا جاسوس درگاه خدای را ببینید؟ اینک می‌آید. درین مرد نگرید!» جمع بازنگرستند. کسی را ندیدند. درحال استاد امام از سر کوی درآمد. چون فراز آمد و سلام گفت و درگذشت، شیخ از پس قفای او درمی‌نگرست. گفت: «استاد استاد است.»

من از این قصه‌ها فراوان شنیده بودم و البته آن‌ها را جدی نمی‌گرفتم و از شما چه پنهان هنوز هم آن‌ها را جدی نمی‌گیرم. نه اینکه ادعا کنم جهان از این نوادر امور خالی است. نه. ولی در «هدفمند» یا «معنی‌دار» بودن آن‌ها تردید دارم. با وجود این یک بار این نوادر امور جان من را نجات داد و چون موضوع به کتاب مربوط می‌شود و دوستان از من خواسته‌اند خاطرات کتابی خودم را تعریف کنم، ماجرا را برای شما هم نقل می‌کنم:

من از کودکی شیفته جاحظ بودم. جاحظ از کودکی تا دم مرگ عاشق کتاب بود. روزها از این کتاب‌فروشی به آن کتاب‌فروشی سر می‌زد و شب‌ها دکان کتاب‌فروشان را کرایه می‌کرد و در دکان قفل‌شده تا صبح کتاب می‌خواند و یادداشت برمی‌برداشت. تعداد کتاب‌هایی که ابن‌ندیم به او نسبت داده، بالغ بر صدها فقره است و الان لااقل هفتاد کتاب چاپ‌شده به او منسوب است. در شرح احوال او آورده‌اند که در نوجوانی روزی خسته و گرسنه به خانه آمد و از مادر خوراکی خواست. مادر جزوه‌های او را در طبقی نهاد و نزد او آورد. جاحظ پرسید: اینها چیست؟ مادر گفت: همان است که تو به جای نان به خانه می‌آوری. جاحظ غمگین و شرم‌زده برخاست و به مسجد رفت و آنجا موسی بن عمران که خبر را شنید او را به خانه برد و غذا داد و پنجاه دینار بخشید و جاحظ از آن پول آرد خرید و به خانه برد. مادر پرسید: از کجا آوردی؟ جاحظ گفت: از پول همان جزوه‌ها.

اینها را به نظرم اولین بار در نوجوانی در کتاب تمدن اسلامی آدام متز خواندم. بعد دیگر شیفته او شدم و هر جا نام و نشانی از او می‌دیدم با ولع می‌خواندم. خود اسم «جاحظ» هم به نظرم اسم غریبی بود و از شباهت شگفت‌انگیز آن با «حافظ» شگفت‌زده می‌شدم. این شباهت هنوز هم در فکر من خلجانی ایجاد می‌کند و حتی همین حالا کتابی را که آقای علیرضا ذکاوتی قراگزلو در شرح احوال و آثار جاحظ نوشته بغل کتاب حافظ بهاءالدین خرمشاهی گذاشته‌ام.

باری چند سال پیش مدتی بود به آپارتمان جدیدی اسباب‌کشی کرده بودیم. هر چه کتاب در انباری و جاهای دیگر داشتیم جمع کرده بودیم و به این آپارتمان جدید منتقل کرده بودیم. ولی برای جا دادن کتاب‌ها مشکل داشتیم. تعداد قفسه‌ها کافی نبود. آخر قرار شد اتاق دیگری را هم به کتابخانه تبدیل کنیم. تازه گرفتار یک ماجرای کلاهبرداری شده بودم و همه چیزم را از دست داده بودم. پول خرید قفسه نداشتم. در انباری مقداری از این قفسه‌های توری داشتیم که الان دیگر از مد افتاده، ولی آن موقع در فروشگاه‌های لباس از آن‌ها استفاده می‌شد. این قفسه‌ها را از توی انباری درآوردیم، سرهم کردیم و کتاب‌ها را جا دادیم. هشت قفسه بزرگ که یک دیوار اتاق را سرتاسر می‌گرفت. هر کس وارد خانه ما می‌شد و این قفسه‌ها را می‌دید، می‌گفت اینها برای کتاب مناسب نیست و خطرناک است. ولی من اهمیتی نمی‌دادم. حتی بعضی شب‌ها که تا دیروقت بیدار بودم، در همین اتاق می‌خوابیدم.

یک شب خسته از کار توی اتاق دراز کشیده بودم و کتاب‌ها را ورق می‌زدم و دنبال چیزی می‌گشتم. دنبال تعبیر «تخرسن» به معنای «خراسانی‌گری» یا تقلید سبک زندگی اهل خراسان در بین عرب‌ها در یکی دو قرن اول هجری بودم. فراموش کرده بودم کجا خوانده‌ام. بعد یادم آمد شاید این را در کتاب جاحظ علیرضا ذکاوتی قراگزلو دیده‌ام. کتاب را برداشتم و دوباره غرق مطالعه زندگی جاحظ شدم تا رسیدم به علت مرگ او که به روایتی قفسه‌های کتاب روی او او فروریخت و در زیر تل انبوهی از کتاب جان باخت. این البته روایتی است که ابن عماد در شذرات‌الذهب نقل کرده و چون روایت جدیدی است معلوم نیست که حقیقت داشته باشد. ولی وجود دارد. پلک‌هایم سنگین شده بود و خوابم گرفته بود. حوصله نداشتم بلند شوم بروم در اتاق دیگری بخوابم. فکر کردم همین جا می‌خوابم. ولی تصویر جسد بی‌جان جاحظ در زیر انبوه کتاب‌ها از فکرم بیرون نمی‌رفت. جاحظ بر اثر فروریختن کتاب‌ها مرده بود. نکند این قفسه‌های توری که به مویی بند است فروبریزد و من اینجا زیر کتاب‌ها بمیرم؟ ولی خوابم می‌آمد. همان طور خواب و بیدار به خودم می‌گفتم: «نه، بگیر. بخواب اتفاقی نمی‌افتد. تو حالا چون زندگی جاحظ را خوانده‌ای، بی‌جهت دلواپس شده‌ای. چرا باید فروبریزد؟» ولی باز جاحظ نهیب می‌زد که: «بلند شو. بلند شو برو آن اتاق دیگر بخواب.» آخر حکم جاحظ بر خواب‌آلودگی غلبه کرد. پا شدم، رفتم در اتاق دیگری روی تخت دراز کشیدم. پلک‌هایم روی هم رفت و داشت خوابم می‌برد که با هرّست مهیبی از جا پریدم. یک لحظه جاحظ را فراموش کردم. خیال کردم زلزله است و دارد همه برج‌های تهران فرومی‌ریزد. پریدم توی هال که پسرم آنجا خواب بود و از پنجره نگاه کردم ببینم چه اتفاق افتاده. از جلو کتابخانه که رد شدم، دیدم قفسه‌ها فروریخته و کتاب‌ها کف اتاق پخش‌وپلاست. جاحظ جانم را نجات داده بود.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته