احمد صدری
بی بی سی فارسی
بهمن ۱۳۹۲
دوگانه محمود فرجامی (“راننده تاکسی” و “قصه قسمت“) دو لنگه پنجره ای است که بر روی فرهنگ فقر و فقر فرهنگ طبقات زیرین ایران در دهه سوم پس از انقلاب باز میشود.
در نخستین اینها، فرجامی با طنزی سهل ممتنع و دیدی شکافنده زیست-بوم یک راننده تاکسی تهرانی را میکاود. خواننده از همان صفحات اول خود را در گرداب این نقل مییابد. صدای راننده تاکسی که قهرمان کتاب است اصیل و روشن و بی خش است و خالی از پارازیتهای رایج در بسیاری از داستانهای ایرانی است – که اغلب حواس را از داستان به چرخش دنده های فکری نویسنده پرت میکند. از جمله اول کتاب مشخص است که این راننده تاکسی خود را دست کم نمیگیرد: «راننده تاکسی باید آدم شناس باشه… آدم شناس یعنی کسی که با یه نیگاه میفهمه طرفش کیه و چی کارهس.» ولی وقتی که همه حدسهای آدم شناسیاش در مورد یک مسافر فرودگاه (منجمله مسافر بودنش که میباید از نداشتن چمدان معلوم بوده باشد) غلط در میآید و یک “ضد حال” جانانه میخورد، از سود بازگردانیدن مسافر و همسرش که مسافری از ایتالیاست میگذرد چون: «با آدم بد سفر بهشت هم نباس رفت. شرط میبندم زنش هم از این پیفپیفیهای سوسول مغرور و ضد حال بود که با نیم من عسل هم نمیشه خوردش. من این جماعتو میشناسم.»
فرجامی با جملات ساده و کوتاه قهرمانانش را معرفی، و فرایند فکری آنها را توصیف میکند. نقل قولهای ناب ولی آشنای فرجامی در شخصیتهای داستان روح میدمد. فرصت طلبی های روزمره، زرنگیهای در حد اجحاف و پس ندادن پول خرد به مشتری و جدلهای عوامانه برای ابراز وجود و یا تظاهر به سواد و روشنفکری در بیست و یک پرده این نمایش به تصویر کشیده شدهاند. یکجا قصه بازی موش و گربه با مامورانی است که کارشان تجسس در زندگی مردم است و حتی بی ضررترین لذّات دنیا را بر محرومترین طبقات جامعه حرام کرده اند. در چندین جا آسیب شناسی اقتصاد جنسی بیمارگونهای را می بینیم که نسلی را در چنبره خود گرفته است. پدر سالاری، بیگانه هراسی و عقدههای جنسی این طبقه در هر داستان به نمایش گذاشته میشوند — ونیز خودشیفتگی فرهنگی کسی که در نهایت فقر و محرومیت هنوز خود را “تهرانی” و فارس و ایرانی میداند و سعی میکند به یک شهرستانی فخر بفروشد و یا یک مسافر افغان را با دریدگی خاصی استهزاء کند.
یکی از شکیلترین داستانهای این کتاب داستان آخر آن یعنی «عذرخواهی» است. موضوع داستان از عنوان آن پیداست. داستان با یکی از کلیگویی های رایج در مورد “ما ایرنیها” شروع میشود که: «درسته که ما ایرانیها مهربونترین و با گذشت ترین مردم دنیا هستیم، ولی بالاخره بعضی وقتها از دست ما هم در میره.» این داستان مکالمه راننده تاکسی با یکی از آشنایانش بنام ناصر است. این دو ظاهراَ در حال اعتذار از یکدیگر برای دعوا و خرده حسابهای قبلی هستند ولی در عین حال هر معذرت خواهی را با چاشنی یک گوشه و کنایه به ضربتی در یک جوجیتسوی لفظی تبدیل میکنند:
«گفت: همینو بگو، تو جوونی، بچه ای، یه خواهر و یه مادر وبال گردنتن، به ابالفضل هرکی دیگه جای تو بود عربده میکشید… از من مرد عاقل و بالغ قباحت داشت که بخوام جلو اینهمه راننده تاکسی و مسافر ادبت کنم.»
«گفتم: به خدا شرمندهتم ناصرخان، اصلاً نفهمیدم چی شد و چی میگم… والا همه برو بچه های خط منیر خانوم رو میشناسن که چه زن خوب و خانومیه… به جان عزیزت از اون روز تا حالا صد بار خودمو شماتت کردم که بیشعور! آخه اون چه مزخرفاتی بود که در باره عیال ناصرخان گفتی.»
«…یه آهی کشید و گفت: تو که یه جوون جاهلی هستی اینقدر عذاب وجدان داشتی حالا حساب کن منی که حداقلش ده سال از تو بزرگترم چقدر این روزا خودمو خوردم… که بجای اینکه یه دستی واسه این جوونا بالا کنی، وا میستی دوست پسرای خواهر همکارت رو جلو همه میشمری؟ استغفرالله، چه زمونه بدی شده!»
«منم همون آه رو تحویلش دادم و گفتم: آره والله… خیلی بد زمونه ای شده… دیگه حرمتها از بین رفته… اون روزی که جوادی نامرد اومد واسه صد تومن چِک برگشتی یه چَک گذاشت زیر گوشت و اون حرفا رو زد… به خدا انگار میگفتی با بیل زد تو صورت من. مرتیکه بی شرف.»
«تو حرفم دوید که: گفتی بی شرف یاد عموت افتادم… ببینم هنوز مدعیه که خدا بیامرز بابات نصف اتوبوسه رو بالا کشیده بود؟…»
«…دست داد و پیاده شد. یه جوری که بچه ها بشنون گفتم: خیر پیش… سلام مخصوص برسون.»
«اون دیوث هم داد زد: شما هم سلام ویژه خدمت خانوم والده برسون.»
***
قصه قسمت
«حاج محمود دو تومن میذاره روش، همونجور که هیچ حرفی نمیزنه می ذاره توی جیب جمال یه طوری که یعنی آره ارواح عمه ات میدونم واسه کرایه نبود… بعد به جمال میگه بگو خدا بده برکت… جمال کوک میشه. آره همین جمالی که اونهمه پول یا مفت رو عین کلینکس انداخت ته گودال و عمراً اگه بزنیش هم حاضر نیست بره ورش داره با همین دوازده تومن کوک میشه. دوازده تومن که گوشت تنت بشه به تنت بشینه بهتره از صد میلیونه که خوردهت نشه.» –بخشی از رمان کوتاه “قصه قسمت”
در رمان کوتاه “قصه قسمت” هم صداها و قهرمانان آشنایند اما این بار کانون داستان در پایینترین لایه طبقه کارگر، یعنی “زیر طبقه” – یا همان چیزی که مارکس به آن لمپن پرولتاریا می گفت – قرار دارد.
این قشری است که پایه های معاشش بر روی شن روان اقتصادی تورمی بنا شده و کارش در بازار سیاه و در نهایت نوعی “بیکاری پنهان” است.
قهرمان “قصه قسمت” یک پیک موتوری است آنهم در وانفسای دهه “سازندگی” و سالهای مابعد آن! آنچه همین زندگی بخور و نمیر و خطرخیز را ممکن میسازد رویای “فیلم-هندی” ثروتی باد آورده است که یک روزه قهرمان داستان را از یوغ کار بی حاصل روزمره آزاد کند و ثباتی به زندگی او بدهد. در برابر این امید البته ترس سقوط به پرتگاه فقر و بی آبرویی هم جایی دارد. در این شرایط عدم امنیت شغلی و تعلیق در ورطهای بین بیم و امید است که اعتقاد به “قسمت” کارکرد روانی خود را مییابد. جمالِ پیک موتوری که میان ترس از فاجعه و رویای خوش خریدن یک پراید – و ارتقاء به زندگی مرفه تر یک رانندگی تاکسی – معلق است بدنبال بندر امنی است در دریایی از اضطراب معیشت. اعتقاد به اینکه هر چه “قسمت” باشد پیش خواهد آمد، همان بندر امن و امان است.
تفاوت بارزی بین سبکهای “راننده تاکسی” و “قصه قسمت” وجود دارد. “قصه قسمت” فرجامی مانند “یولیسیز” (اولیس به معنای ادیسه) شاهکار جیمز جویس در یک روز اتقاق می افتد و البته مانند اثر جویس، خواندن آن هم نسبتاً دشوار است. فرجامی خیلی لیلی به لالای خواننده نمیگذارد. مشتری “قصه قسمت” باید از همان اول شش دانگ حواسش را جمع کند تا رشته داستان از دستش نرود. “راننده تاکسی” را میشد برد در ساحل خواند یا روی میز کنار تختخواب گذاشت. “قصه قسمت” را اما باید با دقت و تعهّد خواند. بر خلاف “راننده تاکسی” که مجموعه شسته-رفتهای از داستانهای تقریباً مستقل بود، “قصه قسمت” تسلسلی ناگسستنی از اتفاقات، دیالوگهای درونی و تداعی آزاد معانی جمال، کسانی است که سر راه او سبز میشوند و ناقل داستان است بطوریکه گاه تشخیص بین اینها سخت است.
هر روز جمال قماری است: «امروز رو دنده خوش بیاریه. بعضی روزا اینطوری میشه. خبرای خوب و سرویس های چرب و چیلی گیر آدم میاد. بعضی روزا هم به عکسه همهش. آدم به خنسی میخوره. بعضی بچهها صبح به صبح یه ذره اسفند دود میکنن. واسه همنیه لابد. الکیه که قدیمیترها یا صاحب بخت و اقبال از دهنشون نمی افتاد؟ لابد یه چیزی هست.»
نمیتوان گفت که جهان بینی جمال قَدَری است زیرا مفهوم “قسمت” غیر عقلانیتر از مفهوم “قضا و قدر” یا “مشیّت الهی” است. یکی از فرقهای عمده “قسمت” با “مشیّت” این است که قسمت نمیتواند مبنای اخلاق کار قابل پیش بینی (از نوع آنچه در “اخلاق پروتستان” سراغ داریم) واقع شود. اعتقاد به قسمت در آخرین تحلیل یک نوع تطبیق روانی انفعالی با شرایط غیر قابل کنترل و پیش بینی محیط است. اما علاوه بر فرض این چارچوب کیهانی (“قسمت”) برای عمل انسانی، جهان بینی جمال مسلح به یک دیسیپلین اخلاقی خاص هم هست: او در مونولوگهایش به خود گوشزد میکند که به “حلال و حرام” مقیّد است. درست است که این تقیّد انعطاف پذیر، قابل تفسیر و قبض و بسط است و هزار جور ممکن است کش بیاید و تبصره بخورد و توجیه شود. اما به عنوان یک ایدآل این ماکزیم یا اصل اخلاقی میتواند عامل را از رفتار نزدیک بینانه و سودجویانه بی امان نجات بخشد. به عبارت دیگر این التزام، هسته ای است که میتواند در شرایط خاصی مولّد یک اخلاق کار اقتصادی باشد. در واقع اعتقاد جمال به “قسمت” و “حلال و حرام” که در ابتدای داستان کاملاً (به اصطلاح مارکس) روبنایی بنظر میرسد در انتهای آن نقشی بسیار اساسی ایفا میکند:
«حاج محمود دو تومن میذاره روش، همونجور که هیچ حرفی نمیزنه می ذاره توی جیب جمال یه طوری که یعنی آره ارواح عمه ات میدونم واسه کرایه نبود… بعد به جمال میگه بگو خدا بده برکت… جمال کوک میشه. آره همین جمالی که اونهمه پول یا مفت رو عین کلینکس انداخت ته گودال و عمراً اگه بزنیش هم حاضر نیست بره ورش داره با همین دوازده تومن کوک میشه. دوازده تومن که گوشت تنت بشه به تنت بشینه بهتره از صد میلیونه که خوردهت نشه.»
مونولوگ درونی جمال مدام در جریان است تا به هرج و مرج حوادث و وقایع معنی ببخشد. “قصه قسمت” با پیچیدن یک دسته گل زیبا و معطر بیست و پنج هزار تومانی در یک گلفروشی شروع میشود. آنتروپی (هرج و مرج) زندگی جمال و موتور وسپای او در یک روز تهران بلایی سر آن میآورد که در آخر روز «اونقد گرما خورده و گلاش ریخته و ضرب خورده که هزار تومن هم نمیارزه.» ولی آنتروپی اخلاقی جمال معکوس است. به قبرستان میرود تا به قولش عمل کرده باشد و دسته گلی را بر مزار متوفی بگذارد و پولش حلال باشد. از آن سو پول “حرام” بادآورده را در قبری میاندازد، به این امید (امیدی که شاید واهی باشد ولی عمل مبتنی بر آن واقعی است) که از شر “کارما”ی آن رها شود. آنوقت جمال «به خودش یه نیگاهی میکنه و خجالت میکشه. میره از شیری که اون کنار هست یه خورده آب توی بطری کوکایی که کنارش افتاده میریزه و میاره باهاش سنگ قبر رو میشوره. بوی کوکا و گلاب میپیچه تو دماغش.»
این پایان عجیب و غیر منتظره و این رستگاری بهشت زهرایی جمال است که “قصه قسمت” را نه تنها از “راننده تاکسی” بلکه از سایر آثار فرجامی که همه در سیاق طنزی تلخ و تقریباً کلبی مسلک هستند (مثلاً “قصههای خوب برای گندههای خوب” و “بیشعوری“) متمایز میکند.
—————————–
*قصه قسمت را ناشر به مناسبت نوروز ۱۳۹۵ رایگان در اختیار علاقه مندان گذاشته است که می توانید از اینجا دریافت کنید.