حکایت دکان «صحافیِ کهنه‌کتاب»

مجتبی احمدی

کرنا، سایت خبری شهر کرمان

استاد «محمدحسین اسلام‌پناه» در دکان خوش‌نامش «صحافی کهنه کتاب» در میانه‌های بازار بزرگ کرمان گفت‌وگو کردم؛ مردی که برای حفظ هویت و فرهنگ این خطه، تلاش‌های بی‌دریغی داشته و حاصل پژوهش‌ها و کوشش‌هایش در قالب کتاب‌هایی از قبیل «کتیبه‌ها و سنگ‌نبشته‌های کرمان» انتشار یافته، یا به صورت مقاله در مجلات معتبر کشور منتشر شده و یا در قالب مصاحبه و گزارش، به نشریات خارجی راه یافته است. او با فروتنی و گشاده‌رویی پرسش‌هایم را شنید و با نکته‌سنجی و شوخ‌طبعی پاسخ داد. از هنرمند ارجمند «سیدفواد توحیدی» هم سپاس‌گزارم که واسطه‌ی این مصاحبت شد.

من شنیدم شما در زمینه‌ی آب تحصیل کرده‌اید؛ درست است؟

تحصیلات من در مهندسی زمین‌شناسی، گرایش معدن بود و سال ۱۳۴۰ از دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شدم. یک‌سال و نیم هم در لندن، دوره‌ی آب‌های زیرزمینی دیدم و -اصطلاحاً- ام‌اس دارم در هیدروژئولوژی. کارشناس آب‌های زیرزمینی بودم مدتی…

چه شد که از آب‌های زیرزمینی، رسیدید به صحافیِ کهنه‌کتاب؟

اتفاقاً زمانی که تازه وارد شده بودم به دانشکده‌ی فنی، در یکی از همان روزهای اول داشتم در کتاب‌خانه‌اش شعر ترجیع‌بندِ هاتف اصفهانی را می‌نوشتم. خدابیامرزد مرحوم مهندس ریاضی را! رییس دانشکده بود، آمد و دید و پرسید: چه می‌کنی؟ تو فکر نمی‌کنی جایت در آن دانشکده‌ی روبه‌روست؟ و اشاره کرد به دانشکده‌ی ادبیات. من که تازه از شهرستان آمده بودم، با ترس و لرز جوابی ندادم، ولی تهِ دلم همیشه می‌گفتم ایرانی با شعر و ادبیات آمیخته است و نمی‌شود این‌ها را از زندگی‌اش گرفت؛ هرچند تحصیلاتش چیز دیگری باشد. من هم علاقه‌ای داشتم. ادبیات و ریاضیات همیشه مرا قلقلک می‌دادند؛ مثل دوتا کفه‌ی ترازو که هیچ‌کدام برای من سنگینی بیش‌تری نداشت؛ شاید چیزی هم در این دو کفه‌ی ترازو نبود و خالی بودند؛ اما در هر حال متعادل بودند. من کارهایی در ریاضی کرده‌ام؛ مثلاً یک ساعت آفتابی با یادآوری مرحوم صنعتی ساختم که یک کار نجومی است و زیاد بی‌ارتباط به ریاضی نیست. مقداری هم ترسیمات هندسی دارم که در معماری ما بوده؛ از قیبل گره و… که این‌ها هم بی‌ارتباط به ریاضی نیست. مقالاتی هم در مورد تقویم و تاریخ دارم. از طرفی، کارهای ادبی هم دارم؛ و البته ممکن است هیچ‌کدام‌شان هم قابل اعتنا نباشد؛ اما در هر حال، من همیشه بین این دو مسیر، در رفت‌وآمد بودم و هنوز هم گرفتارشان هستم و طوری هم نیست.

از جمله‌ی فعالیت‌های ادبی‌تان، یکی همین کتاب «قصه‌ی مهر و ماه» است که «نشر چشمه» منتشر کرده…

بله، آن هم داستانی دارد. یک کتاب خطی قدیمی در کرمان پیدا کردم که دیدم تاریخ ندارد اما وسطش یادگاری از عبدالرحیم حکاک هست به تاریخ سال ۹۱۲؛ داستان عامیانه‌ی فولکلور، نسخه‌ی اصلی، زبان صفویه؛ چنین اثری خیلی مهم است؛ چون کم پیدا می‌شود. از این جهت تصحیحش کردم. در کتاب اشاره کرده‌ام که جمله‌ای هم داشت که من حدس زدم شاید در کرمان نوشته شده باشد؛ در جایی از داستان، دیو سفید به پهلوان می‌گوید: «پهلوان! بیا پایین تا خودِ تو دست و پنجه‌ای نرم کنیم»؛ این «خود» به معنای «با»، کرمانی است؛ بر همین اساس هم نوشتم که شاید این کتاب قدیمی در کرمان نوشته شده باشد. کتاب «قصه‌ی مهر و ماه» به اهتمام مرحوم زنده‌یاد ایرج افشار در «نشر چشمه» چاپ شد.

رساله‌ای هم دارم به نام «رسم گره به روایت استاد غلامرضا»؛ این هم جنبه‌ی ریاضی دارد؛ استاد غلامرضایی بود که آمده بود این‌جا و استاد مسلّم مقرنس و معرّق و کاشی‌کاری بود؛ من گره‌سازی را از او یاد گرفتم.

صحافی را کجا یاد گرفتید؟ کار صحافی را از کی شروع کردید؟

من از سی چهل سال پیش به کتاب خطی علاقه پیدا کردم. داستان آشنایی‌ام با مرحوم ایرج افشار هم از همین‌جا شروع شد که گفتم اگر بخواهم در زمینه‌ی کتاب خطی کار کنم، بدون این‌که افشار و دانش‌پژوه را بشناسم بی‌فایده است؛ و خلاصه از طریقی با مرحوم افشار آشنا شدم.

یک سرگرمی‌ام این بود که یک کتاب قدیمی گیر بیاورم که نه سرش پیدا باشد و نه ته‌اش؛ بعد ببینم چه کتابی است. این، هم کمک می‌کرد که با خط و کتاب خطی آشنا شوم و هم آن کتاب را شناسایی کنم. مددکارم هم مرحوم افشار بود که آرزو داشتم یک‌وقتی چیزی بگویم که او نداند که چه کتابی است تا پیشش عرض اندامی بکنم؛ ولی می‌دیدم نه، خوب می‌شناسد و حتی می‌داند قدیمی‌ترین نسخه‌ی آن کتاب چیست و کی چاپ شده است.

بله، افتادم در این راه و گاهی هم اگر می‌دیدم کتابی گوشه‌اش کج است، جلدش مشکلی دارد، تعمیرش هم می‌کردم و کم‌کم یاد گرفتم.

یعنی صحافی را به صورت تجربی یاد گرفتید؟

بله. البته استادانِ نظری داشتم؛ مثلاً استاد رفوگران که صحاف‌باشیِ آستان قدس رضوی و از استادان مسلّم صحافی قدیم بود، در سفر مشهد بارها کنار دستش نشستم، ولی متاسفانه این‌که به صورت عملی پیش استادی بنشینم و کار کنم، نه.

 به استاد رفوگران و تبحّر او در صحافی قدیم اشاره کردید؛ هنری که خودتان امروز از استادان و پیش‌کسوتان آن هستید؛ شما هیچ‌وقت در این هنر سنتی و قدیمی، به فکر نوآوری افتاده‌اید؟

یادم است یک سمینار «کتاب و کتاب‌خوانی در تمدن اسلامی» بود که آستان قدس رضوی برگزار کرد؛ در سال ۶۱ یا ۶۲، و من با مقاله‌ی «نقش‌های نو در صحافی سنتی» در آن سمینار شرکت کردم. البته همیشه اعتقاد داشته‌ام که در هنر سنتی ایران، نوآوری کردن، عِرض خود بردن و زحمت دیگران داشتن است. من هم به آن صورت نوآوری نکرده‌ام، ولی یک کارهای تازه‌ای در صحافی کرده‌ام؛ مثلاً در همان مقاله اشاره کرده‌ام که در هنر سنتی، یک نمونه جلد داریم به نام «لچک‌ترنج» یا «ترنج و گوشه»؛ یک ترنج در وسط است و چهارتا گوشه در چهارگوشه؛ در مقاله -کمی هم با کلمات بازی کردم و- نوشتم: من ترنج را به کنار نهادم -یعنی نه این‌که کنار گذاشته باشمش؛ ترنج را بردم به کنار و حاشیه‌ی جلد- و گوشه‌ها را به میان آوردم؛ یعنی با گوشه‌ها ترنجی ساختم. از این نوآوری‌ها گاهی داشته‌ام و چندان هم بد نبوده، ولی اگر زیاد از آن چارچوب خارج شوی… حتی من به دست‌اندرکاران فرش کرمان هم می‌گفتم در فرش کرمان نوآوری نکنید؛ چون ضایع می‌شوید! آن‌چه که در حد عالی بوده، هم طراح به‌کار گرفته و هم بافنده. در صحافی هم همین‌طور.

کار دیگری که کردم، این بود که خط را به پشت جلد آوردم. خطی را دادم کلیشه کردند؛ کلیشه به صورت فیلم و زینک امروزی؛ و آن را با شیوه‌ی ضربی آوردم در پشت جلدها. مرحوم افشار در مقاله‌ای که در «نامه‌ی بهارستان» چاپ کرد، نوشته بود اخیراً فلانی کتیبه‌هایی پشت جلد می‌آورد؛ در قدیم این کتیبه‌ها شاید ربطی به مطلب داشته، اما او برای زیبایی می‌آورد. من به او گفتم: آقای افشار! کتیبه‌های من فقط برای زیبایی نیست؛ گفت: این مطلب را بنویس! نوشتم و در شماره‌ی بعدی آن نشریه چاپ شد؛ نوشتم: این کتیبه‌ها صرفاً برای زیبایی نیست و مطلب هم دارد؛ مثلاً شعرهایی که در پشت جلدها می‌آورم: یکی با اعتذار از روح حافظ، این است: «بدین جلد نفیس و نغر، عجب از مشتری دارم/ که سرتاپای صحافش چرا در زر نمی‌گیرد؟!» با علامت تعجب! یعنی این‌جا شوخی کرده‌ام؛ خیلی هم شوخی است؛ چون نه جلدم نفیس است و نه شعرم مثل شعر حافظ؛ حافظ می‌گوید: «بدین شعرِ ترِ شیرین، ز شاهنشه عجب دارم/ که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد؟».

شعر دیگری که در پشت جلدها می‌آورم این بیت کلیم کاشانی است: «ما ز آغاز و ز انجام جهان بی‌خبریم/ اول و آخرِ این کهنه‌کتاب افتاده است»؛ این هم به خاطر اسم دکانم که «کهنه‌کتاب» است. بیت دیگری را هم به دلیل دیگری آوردم؛ عده‌ای می‌آمدند می‌گفتند چرا این جلدها این‌قدر گران است؟! اگرچه خیلی هم گران نبود؛ ولی پرزحمت بود؛ این بیت فکر می‌کنم از عبید زاکانی است که می‌گوید: «آن‌کس که ز شهر آشنایی است/ داند که متاع ما کجایی است»؛ این را هم پشت جلدها آوردم. اخیراً هم -اصطلاحاً- شوخ‌تر شده‌ام و یک شوخی دیگری کرده‌ام و بیتی از حافظ آورده‌ام: «ای درگه اسلام‌پناه تو گشاده/ بر روی زمین روزنه‌ی جان و درِ دل!»؛ با دوستان هم که شوخی می‌کنم می‌گویم این «درگهِ اسلام‌پناه»، غیر از همین درگاه دکان من، جای دیگری نیست! البته حافظ این را در مدح شاه‌یحیای یزد گفته؛ «دارای جهان، نصرت دین، خسرو کامل/ یحیی‌بن‌مظفر، ملک عالم عادل/ ای درگه اسلام‌پناه تو گشاده…». پدری به پسرش گفت: نماز بخوان! پسر گفت: در قرآن آمده «لاتقربوا الصلاه»؛ پدر گفت: ادامه‌اش را هم بخوان «و انتم سکاری»؛ یعنی وقتی مستید نماز نخوانید! گفت: اگر آیات قرآن را بین مسلمانان تقسیم کنند، به من همان نصف آیه می‌رسد! من هم از شعر حافظ، همین اسلام‌پناه را گرفته‌ام!

غیر از آوردن خط، دیگر چه کارهایی با پشت جلدها کردید؟

یکی هم این بود که می‌خواستم گره‌چینی و گره‌سازی را تجربه کنم. همان گره‌چینی که استاد غلام اصفهانی یادم داده بود در معماری؛ دیدم غیر از پشت جلد چرمی، جایی برای آوردنش ندارم؛ در پشت جلد کتاب‌ها آوردم و خوب هم از کار درآمد.

همه‌ی این‌ها شد بهانه‌ی کار صحافی. البته، یک مطلب دیگر هم بود؛ مغازه‌ی من پنجاه و چند سال در اجاره‌ی کسی بود که نه اجاره‌ی درستی می‌داد و نه خالی می‌کرد؛ گفتند: اگر خالی شود باید خودت بیایی و در آن کاسبی کنی، گفتم: چه بهتر از این؟ چون تازه بازنشسته شده بودم. خلاصه، از حدود سال ۶۷ دکان «صحافیِ کهنه‌کتاب» راه افتاد. به این کار خیلی علاقه دارم؛ هم از نقش‌هایی که استفاده می‌کنم لذت می‌برم و هم، چرمی که به‌کار می‌برم چرمی است که هفتاد سال پیش با دست دباغی شده و از این کارهای ماشینیِ امروزی نیست.

از صحافی رسیدید به چرم‌آرایی؟

چرم‌آرایی همیشه جزو صحافی بوده؛ جلدهای چرمی قدیم همیشه یک پای کار صحافی بود و خودِ صحاف، جلدساز هم بود. آن تیماجی که در همین کرمان و در جوپار دباغی شده بود با ظرافت بسیار، چنان گیرایی داشت که وقتی نرم می‌شد خیلی زیبا و جذاب می‌شد.

همه‌ی این‌ها دست به دست هم داد تا من کارم را شروع کنم و خوش‌بختانه مورد تایید عده‌ای که من خیلی به‌شان عقیده و اعتماد داشتم قرار گرفت؛ من‌جمله مرحوم افشار که یک قرآن خانوادگی با جلد نفیس روغنی به من داد برای صحافی، که کارهای تعمیراتی‌اش را انجام دادم. البته خوش‌بختانه الان دوسه سال است که اصلاً مشتری ندارم!

 اتفاقاً می‌خواستم بپرسم که در این سال‌ها اوضاع کار صحافی چگونه است؟

این سال‌ها کتاب خطی کم‌تر پیدا می‌شود. من بارها گفته‌ام که حالا دیگر صحاف نیستم؛ بیش‌تر سرّاجم؛ سرّاجی یعنی این‌که با چرم، اشیای مختلف درست کنی؛ ساک، کیف، چمدان و… من این کار را انجام می‌دهم.

یعنی بیش‌تر چرم‌کاری می‌کنید تا صحافی…

بله، بیش‌تر چرم‌کاری. ولی خوب، جلد هم می‌سازم؛ هم‌چنان کار اصلی من صحافی است و همیشه هم آرزو دارم که یک کتاب به من بسپارند تا مدتی با آن مشغول باشم و درستش کنم.

هم‌چنان هم فقط کهنه‌کتاب‌ها و کتاب‌های خطی را صحافی می‌کنید؟

بله، کتاب‌های جدید نه؛ چون نه وسایل برش دارم و نه چسب امروزی. چسب کار من، همان آرد سریش قدیمی است و برش هم که در صحافی سنتیِ دستی اصلاً معنی ندارد. همه‌چیز باید با دست برش داده شود. گاهی کتاب‌های خطی قدیمی را بعضی صحاف‌های ناشی صحافی کرده‌اند و حاشیه‌ها را بریده‌اند و گاهی خط و یادداشتی را هم از بین برده‌اند که خیلی مهم بوده. این است که نباید دست زد به ترکیب اصلی کار. متد من همان متد ضربی است و به صورت پرس و فشار، با مُهر و انواع و اقسام قالب‌ها. چرم دباغی‌شده با دست را عین پارچه می‌شُویم، وقتی نم باشد زیر پرس نقش برمی‌دارد و وقتی که خشک شود، نقش روی آن می‌ماند. البته در قدیم، طریقه‌ی ضربی با داغ‌کردن انجام می‌شد.

حرفِ ماندگاریِ نقش‌ها به میان آمد؛ از همین‌جا می‌خواهم نقبی بزنم به یکی از تالیفات‌تان؛ یعنی کتاب «کتیبه‌ها و سنگ‌نبشته‌های کرمان». شما در «به‌جای مقدمه»‌ی این کتاب نوشته‌اید: «آن‌چه در این مجموعه گردآوری شده، حاصل کوچه‌گردی‌های من است از زمانی که به مدرسه و دانشگاه می‌رفتم در سال‌های دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ تا اکنون که به جایی نمی‌روم در دهه‌ی ۸۰ و ۹۰…»؛ از آن کوچه‌گردی‌ها بگویید.

من، اگرچه تحصیلاتم در مهندسی بود، اما از همان اوایل به آثار باستانی آن‌زمان -به‌اصطلاح- و میراث فرهنگی امروز خیلی علاقه داشتم. یادم است که یکی از تفریحاتم گردش در همان کوچه و محله‌هایی بود که الان دیگر نمانده. به محلات قدیم کرمان می‌رفتم؛ ساختمان‌ها و معماری خیلی گیرا بود برایم و خوشم می‌آمد. کم‌کم به این صرافت افتادم که آن‌چه را می‌بینم یادداشت کنم، و این کتابی که گفتید، حاصل سی‌ چهل سال زحمت بود که یادداشت‌هایی فراهم کردم از کتیبه‌های کرمان و سنگ‌نبشته‌ها و یادگار‌ها. البته مشوق و پیش‌کسوت من در این کار، زنده‌یاد افشار بود که من در اول کتاب هم، تقدیم‌نامه‌ای به او دارم؛ نوشته‌ام: «با یاد زنده‌یاد ایرج افشار که ردّپای او در یادگارها، شد خط راه من در این سنگ‌پاره‌ها». منظورم از یادگارها، کتاب «یادگارهای یزد» است در سه جلد، که پنجاه شصت سال پیش ایرج افشار درباره‌ی آثار یزد نوشت، و واقعاً تمام کتاب‌هایی که در این زمینه‌ها برای شهرهای مختلف به‌وجود آمد، به آن کتاب نمی‌رسند؛ بسیار کتاب خوبی است. من هم به آن کتاب علاقه داشتم و سرمشق من شد، ولی کار من هم آن کار نشد. اول قرار بود با مرحوم افشار همان‌طور کاری برای کرمان انجام بدهیم و قراردادی هم با مرکز کرمان‌شناسی بست، اما متاسفانه عملی نشد. من هم دیدم یادداشت‌هایم مانده و به صورت کتاب یادگارها هم نمی‌توانم کار کنم؛ به خاطر این‌که یادداشت‌ها از دست نرود، با آن مرحوم مشورت کردم، اول گفت یادداشت‌ها را به صورت مقاله‌ای چاپ کنیم، که بعد دیدیم حجم یادداشت‌ها زیاد است و شد همین کتاب «کتیبه‌ها و سنگ‌نبشته‌های کرمان». امیدوارم سرمشقی باشد برای دیگران که این کار را تکمیل کنند.

منظورتان از کتیبه‌ها در عنوان کتاب، کدام کتیبه‌هاست؟

همه‌ی کتیبه‌های خط بالای عمارت‌های قدیم، با خطوط مختلف؛ کوفی، نستعلیق، کاشی‌کاری، گچ‌بری، یا حتی صورت‌هایی که روی اشیای منقول بود؛ مثل آن طاس‌هایی که در قدیم در آن‌ها آب می‌ریختند و پشت‌شان وقف‌نامه داشت، یا حتی ظرف‌ها و کاسه‌های مسی که در خانه‌ها استفاده می‌شد، اگر کتابتی داشتند و می‌دیدم، یادداشت می‌کردم. ولی آن‌چه که اول مدنظرم بود کتیبه‌های غیرمنقول بود که بر ساختمان‌های دوره‌های مختلف تاریخی نقش بسته بود. واقعاً برای بعضی از این کتیبه‌ها خیلی زحمت کشیدم؛ مثلاً یک کتیبه‌ی خط کوفی هست در مسجد امام خمینی که یکی‌دو ماه زحمت کشیدم تا خواندمش و در مجله‌ی «آینده» هم چاپ شد.

آن یادگارهایی که به آن‌ها اشاره کردید که در کتاب آورده‌اید، چیست؟

یادگاری‌هایی که بر در و دیوارها بود.

یعنی همین‌هایی که مردم می‌نویسند؟

بله. این هم باز سرمشقش کار مرحوم افشار بود. من در کرمان، یادگارهای تاریخی و قدیمی را پیدا کردم و در کتاب آوردم، که بعداً آقای علی بازرگان، هم‌شیره‌زاده‌ام کار را ادامه داد و مقدار زیادی از یادگار‌های دیواریِ آمده در کتاب، حاصل کار اوست.

من آن‌چه از یادگارها را که تاریخی بود یادداشت می‌کردم. مثلاً یک استاد محمد کجوری بوده در زمان صفویه، که خطاط معروفی بوده، من او را نمی‌شناختم؛ آقای افشار جایی اسمش را برده بود. روزی پشت درِ مزار شاه‌نعمت‌الله، یک رباعی دیدم به خط او، که برای مرحوم افشار هم فرستادم و در کتاب هست. یا برادر شیخ احمد روحی معروف، هم‌کار میرزاآقاخان؛ برادری داشت به نام ابوالقاسم که پشت دیوار بادگیر محراب مسجد امام خمینی یادگاری نوشته به نام ابوالقاسم، پسر ملامحمد جعفر ته‌باغ‌للـه‌ای؛ این هم از یادگارهای تاریخی است. یا یادگاری حسین‌خان بچاقچی که لقبش شجاع‌السلطان بوده؛ او در زمان جنگ دوم جهانی و دعوای آلمان‌ها و انگلیس‌ها، در دولاب هروی‌ها بست نشسته بوده و بر دیوار آن، شعری به یادگار نوشته و عکسش موجود است. از این قبیل چیزها زیاد بوده که متاسفانه کم و بیش از بین رفته‌اند.

 پس این سنت یادگاری‌نویسی بر در و دیوار، پیشینه‌ی تاریخی دارد و مربوط به دوران معاصر نیست…

بله، قدیمی‌ترین‌شان در تخت جمشید است؛ یادداشتی از عضدالدوله دیلمی بر یکی از کاخ‌های تخت جمشید، به خط کوفی، مربوط به قرن چهارم هجری.

ولی امروز نگاهی که به یادگاری‌نویسی روی در و دیوار آثار باستانی و اماکن تاریخی هست، نگاه مثبتی نیست و آن را یک ناهنجاری اجتماعی می‌دانند که باعث تخریب اماکن می‌شود…

نه، چنین نیست. البته همه‌اش را هم نمی‌شود گفت خوب و ماندنی است؛ اما بعضی‌هایش که خوش‌خط باشد یا آدم‌های سرشناس نوشته باشند، مهم است. مثلاً همین پریروز آقای فواد توحیدی عکسی نشانم داد از یادگاری زنده‌یاد «منوچهر نیستانی» شاعر نامور کرمان، بر دیوار باغ فتح‌آباد، که خیلی جالب بود.

اگر یادگار قدیمی باشد که خیلی مهم است؛ حالا هرکس نوشته باشد؛ ولو یک خط. مثلاً در ارگ بم که نوشته‌ی تاریخی وجود ندارد جز یکی که بر بالای مسجدش بود و قاجاری بود، از آن قدیم‌تر فقط من یکی‌دوتا یادگاری بر دیوار زورخانه‌ی ارگ بم دیدم با تاریخ صفویه؛ هزار و شصت و خرده‌ای؛ آن خیلی مهم بود؛ چون قدیمی‌ترین نوشته‌ی تاریخی در ارگ بم بود؛ البته سابقه‌ی تاریخی‌اش را از دوهزار سال پیش می‌گویند؛ ولی آن‌چه که حک شده باشد بر جایی و بشود براساس آن بگویی که ارگ سابقه‌ی تاریخی دارد، یکی همین یادگاری‌ها بود و یکی هم آن راه‌پله‌ای که می‌رفت به طرف راه‌روی ارگ، که تعدادی خشت دوران صفوی داشت؛ یعنی خشت سی‌سانتی با قطر ده‌سانت؛ که مانده بود.

این‌ها مهم است و باید حفظ شود و در این شکی نیست.

پس شما مردم را بر حذر نمی‌دارید از نوشتن بر در و دیوار آثار باستانی؟

البته نه این‌که هورماهور بنویسند! ولی همین یادگاریِ یک آدمِ خوش خط و ربط بر دیوار فعلی، پانصد سال دیگر می‌شود یک سند تاریخی که: ما در روزگاری چنین خطی داشته‌ایم که نمانده و مثلاً جانشینش فلان خط اینترنتی شده است. این، به نظر من مهم است.

 شما در ادامه‌ی «به‌جای مقدمه‌»ی کتاب «کتیبه‌ها و سنگ‌نبشته‌های کرمان» نوشته‌اید: تا اکنون که به جایی نمی‌روم و در کوچه‌ها نمی‌گردم… حالا اگر بخواهید در کوچه‌های امروزِ کرمان بگردید، از مشاهدات‌تان چه می‌نویسید؟

همان‌جا نوشته‌ام که: اکنون نه چیزی برای دیدن مانده و نه کتیبه‌ای برای خواندن و نوشتن. بعضی‌ها فکر می‌کنند من اغراق کرده‌ام، ولی نه، شما برو «محله‌ی شهر» کرمان، جگرت آتش می‌گیرد؛ فقط یک خانه‌ی قدیمی مانده و دیگر هیچ. آن کوچه‌پس‌کوچه‌ها با خانه‌های قدیمی و گچ‌بری‌هایش، تفریحگاه من بود. الان که من به شما توصیه می‌کنم اصلاً به کوچه‌های قدیمی کرمان نروید! آن‌چه هم که تعمیر شده، اکثراً روی اصول نیست. من الان در این بازار، نگران همین چارسویم؛ امیدوارم از روی دل‌سوزی و بدون شتاب‌زدگی تعمیر شود.

از کوچه‌ها و بازار کرمان که بگذریم، اگر بخواهید حس و حال کرمانِ امروز را با کرمان قدیم مقایسه کنید، چه می‌گویید؟

اسفناک! معماریِ زشت، معماریِ توی‌ذوق‌زن! من گاهی به این آقایان آرشیتکت می‌گویم: اخیراً از شما چیزی ندیده‌ایم! می‌گویند: شما حق دارید؛ آرشیتکت، کارفرما می‌خواهد، کارفرماهایمان زیاد باسلیقه نیستند، دخالت می‌کنند و آن‌چه که درمی‌آید همین چیزی است که می‌بینید.

نماهای عجیب و غریب! گاهی نمای رومی مُد می‌شود -که خداراشکر از بین رفت-، گاهی نمای آلومینیوم، با آن گرانی که هنوز هم متاسفانه رواج دارد… آن آجرکاریِ کرمانی به آن قشنگی که اصلاً زبان‌زد بود، از بین رفته و آن‌چه مانده، بتن و آهن و برج‌سازی و مجتمع‌سازی، که کرمانی نیست بماند، ایرانی هم نیست.

آن هویت باید در شهر ما بماند؛ نه این‌که دایماً به‌جایش ساختمان فُکُلی و مجتمع شش‌اشکوبه ببینیم.

 شما عمری را در فعالیت‌های گوناگون علمی، فرهنگی و هنری گذرانده‌اید و از سوابق و تجربیات و تالیفات‌تان معلوم است که از سال‌های عمرتان خیلی خوب استفاده کرده‌اید. اگر بخواهید برای جوانان امروز چکیده‌ای از تجربه‌های خود را بگویید یا آن‌ها را پندی بدهید، چه می‌گویید؟

البته طبق متعارف و معمول باید بگویم در حدی نیستم که پند و اندرزی بدهم، ولی آن‌چه که من فکر می‌کنم و حس کردم در این پنجاه شصت سال؛ ایرانی اگر بخواهد به دنیا خودی نشان بدهد و ببالد و سربلند باشد، باید در هنرهای دستی‌اش مداومت به خرج دهد و ادبیات و شعرش. شما اگر دقت کنید، سایر کشورهای آسیایی هم در صحافی و سایر هنرها دستی دارند، ولی اگر کسی حتی متخصص نباشد، نگاه کند می‌تواند هنر ایران را از نظر ظرافت بشناسد.

حالا اما متاسفانه کار رفته به جای دیگری. ولی من توصیه‌ام به جوانان این است که واقعاً پایه‌ی معرفتیِ ایرانی را حفظ کنند، زود نچسبند به آن‌چه که فرنگی‌ها دارند؛ آن نمی‌پاید و از بین می‌رود؛ آن‌چه که می‌ماند اصالت است؛ همان‌طور که قالی اصیل کرمان مانده، قلم‌کاری اصیل اصفهان مانده، کاشی کاشان مانده. این‌ها باید بمانند و حفظ شوند.

چگونه باید حفظ شوند؟ مثلاً با آموزش این هنرها در دانشگاه‌ها؟

نه، دانشگاه‌ها هم متاسفانه به بی‌راهه می‌روند. استادکارها باید تقویت شوند و شاگردان هم مثل قدیم باید بروند پیش استادکارها. استادکار را هم نباید به دانشگاه بکشانیم؛ آن‌جا وقتی لباسش عوض می‌شود انگار چیز دیگری می‌شود. شاگرد باید برود پیش استاد؛ مثل مدرسه‌های طلبگی قدیم که این حُسن را داشتند که می‌رفتی می‌نشستی پای درس استاد و چیزی یاد می‌گرفتی.

 * این متن به لطف دقت خبرنگار به هیچ ویرایشی نیاز نداشت. این دقتها خیلی کمیاب است. صمیمانه این دقت را سپاس می گزاریم! – راهک

همرسانی کنید:

مطالب وابسته