ابراهیم توفیق: آقای دکتر اباذری به نظر من اوج نیهیلیسم است

این مطلب در پیوند با دو مطلب پیشین باید خوانده شود خاصه حرفهای یوسف اباذری که در همین ستون نشر شده است. اینجا را ببینید.

ابراهیم توفیق
روزنامه اعتماد

من نمی‌توانم قضاوت کنم و نمی‌دانم صحنه به چه شکل است، اما گذشته از این اتحادیه که برخی از آدم‌هایش را می‌شناسم، به وجود آمدن یک انجمن علمی دانشجویی این حس را در من به وجود می‌آورد که نهادهایی هست که این ظرفیت را دارد نظام دانش را به مساله بدل کند، من فکر می‌کنم این مساله‌ای بنیادین است. ما اغلب از بیرون به نظام دانش نزدیک می‌شویم و دیگر آن وقت فقط نظام دانش نیست و علوم اجتماعی مساله است و همواره می‌ترسیم که عده‌ای علوم اجتماعی را می‌زنند و در این موضع می‌افتیم که از آن دفاع کنیم. من از این موضع خوشم نمی‌آید و برایم جذاب نیست، اگرچه خودم هم ممکن است گاهی این دفاع را انجام دهم.

بحث دکتر اباذری به خاطر بحث‌های پیش آمده قبل از آن گسیخته شد و بحث من نیز گسیخته شد. اینکه بخواهم بحثی کنم که با موضوع جلسه نسبتی برقرار کند، اندکی دشوار است. چرا سخت است؟ زیرا کاش فضای کوچک‌تری به وجود می‌آمد تا به خوبی می‌شنیدم که دکتر اباذری یا دیگر دوستان چه می‌گویند و من می‌توانستم با دکتر اباذری و دکتر فراستخواه وارد گفت‌وگو شوم و جلوی جمع حالت “شو” پیدا می‌کند و لوکس است و مباحثی مطرح می‌شود که گویی به جای گفت‌وگو پاسخی به آنچه جمع با نگاهش می‌طلبد، ارایه می‌کنیم.

نکته دوم اینکه به نظر من همه ما در فضایی هستیم که در مواجهه با واقعیتی که رخ می‌دهد، ذهن مان ساکن نیست و تغییر و تحولاتی در آن صورت می‌گیرد و صورت بندی‌های می‌یابیم که متفاوت است. این هم در مورد بحث دکتر فراستخواه بود و هم در بحث دکتر اباذری.

نقدهای‌مان بیشتر افشاگرانه هستند

بحث دکتر اباذری بحث مرا از این حیث گسیخته و مرا متوجه امری می‌کند که برای بحث من مرکزی است. ایشان اسم نیچه را می‌آورد و می‌گوید جرات کنیم به فاجعه نگاه کنیم. این جمله بنیادینی است. مرکز بحث من نیز این است. همانطور که از عنوان بحث من «نظام دانش اجتماعی و مساله نقد» بر می‌آید، نکته من این است که اتفاقا چون چنین جراتی تاکنون نبوده است در نتیجه ما نقد جدی نداشته‌ایم و نقدهای‌مان بیشتر افشاگرانه هستند تا اینکه واقعا جرات نگاه کردن به فاجعه باشند. جرات نگاه کردن به فاجعه به نقد افشاگرانه نمی‌انجامد بلکه به نقد تبارشناختی می‌انجامد.

نقد تبارشناختی به جای افشاگری

وقتی من نقد می‌کنم و طرف مقابل را نقد می‌کنم، این پرسش از من می‌شود که خود تو کیستی که نقد می‌کنی و چطور امکان‌پذیر شده ای؟ خود آن نظم دانشی که من با آن مواجه می‌شوم، مرا نفی می‌کند، من چطور امکان‌پذیر شده‌ام در دل آن؟ پس من چطور در دل آن نظم دانش ممکن می‌شوم؟ به هر حال من هم طرح می‌گیرم و کار می‌کنم. یعنی اولا باید بپذیریم که ما بخشی از این قضیه هستیم و کسی در جایگاهی متعالی و بیرون از آن قرار ندارد و هر چقدر به اسامی عجیب و غریبی ارجاع دهد، بیرون آن نیست. اما آیا این جرات و شهامت است که از درون با طرح نقد تبارشناختی و شرایط امکان آن چیزی که ما با آن مواجه هستیم انتقاد صورت بگیرد؟

اگر افشا کنید، این‌طور بحث کرده‌اید که یعنی می‌شود آن را پس زد. سطح بحث را نیز به معرفت شناختی تقلیل داده‌اید. در حالی که نیروهایی دربرابر هم هستند و این نیروها با هم درگیر می‌شوند، زیرا منفعتی دارند. اگر به سطح معرفت شناختی تقلیل دهیم، آن گاه اینکه باید یک نیرو کنار برود توصیه‌ای بی‌فایده و ترحم است. در حالی که نقد تبارشناختی اوج و نهایت جدی گرفتن است.

نقد تبارشناختی باید این امکان را پدید آورد که با وجود در درون بودن، نگاه از بیرون را امکان‌پذیر کند. نقد را چیزی بیش از این نمی‌دانم. اینکه بقیه با نگاهی که از بیرون امکان‌پذیر شده چه می‌کنند، به من ربطی ندارد. من دستور اخلاقی با کسی ندارم و بر اساس اخلاقیات نمی‌شود کار کرد. اصلا قائل به رهایی‌بخشی علم نیستم. اما معتقدم علم باید شرایط فهم را امکان‌پذیر کند. بر اساس میلش به کشف حقیقت باید شرایط فهم را ممکن کند. البته خود آن کشف به حقیقت به مساله علم بدل می‌شود.

معمولا کسانی امکان دانشی نسبت به وضعیتی به وجود آوردند که خودشان نسبت به کشف حقیقت بسیار مشکوک بودند و کشف حقیقت را به مساله بدل کردند و در نتیجه برای ما امکان نگاه کردن را پدید آورده‌اند. اینکه نتیجه این نگاه کردن چیست، گام بعدی است. نباید به دوش این تامل انتقادی بار عجیب و غریب اخلاقی بگذاریم و وظایف تاریخی عجیب و غریبی به آن محول شویم که آن را غیرممکن کند. تا این جای بحث من دستورالعملی بود.

تعلیق لحظه حال

بحث اصلی من این است که چرا نظام دانش ما اصولا چنین چیزی را غیرممکن می‌کند. من این نظام دانش را جدی می‌گیرم و برایش مادیتی (materiality) قایل هستم و معتقدم ابزار و مکانیسم‌هایی در اختیار دارد. اصلا هم توطئه محور نمی‌گویم و این ابزارها و مکانیسم‌ها طی یک فرایند برنامه‌ریزی شده شکل نگرفته‌اند و به‌طور امکانی شکل گرفته‌اند و عمل می‌کنند. اما یک پیامد بنیادی دارند. نظام دانش ما یک مکانیسمی را امکان‌پذیر می‌کند که من آن را تعلیق لحظه حال می‌خوانم یعنی تصوری از لحظه حال به عنوان بی‌نظم و هاویه و چیزی که تعین نمی‌پذیرد، به وجود می‌آورند. توضیحش نیز نسبتا ساده است. ما گذشته‌ای داریم که آن را یکدست می‌کنیم و اسمش را سنت می‌گذاریم. این گذشته از درون خودش امکان به وجود آوردن علم مدرن و کشف حقیقت را ندارد. آینده‌ای هم پیش روست که همزمان وجود دارد و علم نیز آن جاست و ما آن را کپی‌برداری کردیم و معمولا هم می‌گوییم که کپی بدی هم کرده‌ایم. این در مورد نهادهای اجتماعی و اقتصادی و… هم صادق است. چون گذشته خودمان این امکان را فراهم نمی‌کرده، آن کپی‌برداری کرده‌ایم و اینجا آورده‌ایم و در نتیجه در وضعیت غامضی قرار گرفته‌ایم که یک گذشته‌ای داریم که لحظه آینده را امکان‌پذیر نمی‌کرده و به ناگزیر مجبوریم آینده‌ای را بیاوریم که با گذشته سازگار نیست، در نتیجه وضعیت بینابینی به وجود می‌آید که قابل توضیح نیست. در تمام علوم اجتماعی تاریخی ما و عموم علوم انسانی ما تکرار همین روایت را شاهدیم. در زندگی روزمره کلاس‌های رشته تاریخ، ادبیات، زبان‌های باستانی، روان‌شناسی و… همین اتفاق می‌افتد. آیا جز تکرار همین چیزی است که تا الان گفتم، پدید می‌آید؟

ما دایم دانشی را از گذشته آرشیو می‌کنیم که تنها چیزی که به ما می‌دهد این است که این گذشته ساکن و یکدست است و چیزی در آن اتفاق نمی‌افتد، امری نورماتیو که با توجه به آینده انتظارش را داریم. آینده هم که آن طرف است و دستگاه‌های معرفتی مشخصی دارد و ما اگر از آن منظر آنها به وضعیت خودمان نگاه کنیم، تذکری از نگاه آینده به وضعیتی می‌دهیم که گذشته‌اش، گذشته‌ای است که نمی‌تواند به آن آینده برسد. در نتیجه در تعلیق عجیب و غریبی قرار گرفته‌ایم.

نیهیلیسم نظام دانش

آقای دکتر اباذری به نظر من این اوج نیهیلیسم است. از این بیشتر نمی‌توان نیهیلیستی به این وضعیت نگاه کرد. تعلیق شاید تعبیر تلطیف‌کننده‌ای است. این دقیقا هیچ انگاشتن هر آن چیزی است که در لحظه حال اتفاق می‌افتد. اگر تلقی من درست است و نوع عجیبی از برخورد نیهیلیستی به لحظه حال وجود دارد، این نسبتی با نظام دانش و عقلانیت حاکم بر آن و آرشیو این نظام دانش دارد. در نتیجه ما وقتی نقد می‌کنیم، با وضعیت عجیب و غریبی مواجه هستیم.

بسیاری مواقع نسبت به لحظه حال و اتفاقاتی که رخ می‌دهد، شهودی (intuition) داریم که معمولا درست است. من در مقاله‌ای از دکتر اباذری به اسم “یوتوپیا و سیاست” که سال ۱۳۸۷ در تاملی به مساله انتخابات منتشر شده، شهودی می‌بینم که جذاب است. بحث تئوریک ایشان را کنار می‌گذارم. آنجا ایشان از سیاست برابری حرف می‌زنند. من فکر می‌کنم سیاست برابری چیزی نیست که ایشان به اعتبار اینکه بنیامین و آدرنو و ژیژک و… می‌گویند، بیان می‌کند. این ارتباطی است که باید بدن باید با بدن بیرون از خودش برقرار کرده باشد تا به آن برسد. شاید قیاس به نفس می‌کنم، زیرا در خودم این شهود اینچنین رخ می‌دهد.

“گذشته ای نداریم که از آن آینده بیاید”

یک جایی حس می‌کنم این چیزی متفاوت است. بعدا شاید بتوانم این امر شهودی را به صورت تئوریک توضیح دهم. این لحظه مهم است. این سوال را مطرح می‌کنم: در زمین نظام دانشی که با لحظه حال به غایت نیهیلیستی برخورد می‌کند، ما هیچ توضیح عالمانه‌ای نمی توانیم در سیاست برابری ارایه کرد. در آن مقاله نیز ارایه نمی‌شود. زیرا در آن مقاله این امر حضور دارد که ما گذشته‌ای نداریم که از آن آینده‌ای بیاید. پس این سیاست برابری از کجا آمده است؟ آیا از آینده آمده است؟ این را نمی‌توانیم بگوییم زیرا یک چیزی است که همین جا در یک بستر (context) تاریخی اتفاق افتاده است. خود این شهود من را به این می‌رساند که اگر می‌خواهم سخن بگویم، باید نقد تبارشناختی انجام دهم تا بتواند توضیح دهد این سیاست برابری که بدن من آن را حس می‌کند، چگونه امکان‌پذیر شده است؟ اینجا به الزام گریزناپذیر ما در وضعیت نقد آرشیوی قرار می‌گیریم که یک زمان اجتماعی‌ای را به ما تحمیل می‌کند که این زمان دوپاره است. آینده‌ای که مال جای دیگر است، گذشته‌ای که ظاهرا مال «ما» است، اما از دل این گذشته آن آینده در نمی‌آید.

بعد سوال این است که چطور می‌شود به این لحظه فکر کرد؟ راجع به این لحظه هیچ کار مفهومی نمی‌توان کرد. تنها زمانی می‌توان کار مفهومی کرد که به تعبیر نیچه تصور داشته باشم که این لحظه حال انباشتگی یک گذشته در آینده است که اینجا بروز می‌یابد. یک چیزی از گذشته با چیزی درحال و آینده پیوند می‌خورد که این لحظه را پروار و بارور و فربه می‌کند. اینجاست که من با چیزی مواجه می‌شوم که در تن من حساسیتی پدید می‌آورد و به درستی نام آن را سیاست برابری می‌گذارم. من نکته عجیب و غریبی نگفتم، فقط گفتم که چطور این سیاست برابری را می‌توان عالمانه مفهوم‌پردازی کرد. چون هیچ جایگاه دیگری برای نقد وجود ندارد. نقد تبارشناختی نقدی ارزش گذار است و بی‌طرف نیست. من هم از جایی که ایستاده ام، نقد می‌کنم. در نقد وضعیتی که در آن قرار داریم، تنها زمینی که حس می‌کنم می‌توانم به آن تکیه کنم و از آنجا این نقد را سازماندهی کنم، همین سیاست برابری است.

سیاست برابری، مشروطه و قوام

همین سیاست برابری را قدیمی‌تر از جایی که دکتر اباذری در مقاله‌اش اشاره کرده می‌بینم. من این سیاست برابری را در لحظه مشروطه می‌بینم، در دقیقه‌ای از مشروطه که نسبتی میان مجلس ملی تازه تاسیس و انجمن‌های ایالتی و ولایتی برقرار می‌شود. انگار آن جا در نظام ملوک‌الطوائفی، سیستم نظام ایالتی می‌خواهد در لحظه کثرتی را که وجود دارد ابراز کند، بدون اینکه گذشته‌ای را نفی کند، یعنی گذشته را نو می‌کند، یعنی نسبت به افق انتظاری که دولت-ملت در مقابلش گذاشته، عملا انگار توانایی نوعی بازخوانی در گذشته خودش را به وجود می‌آورد و آن لحظه کوتاه به وجود می‌آید، در حالی که هم عصران آن موقع و امروز از آن تحقیرآمیز یاد می‌کنند و این لحظه در تاریخ ما گفتمانی (دیسکورسیو) نشده است. این نظام دانش اجازه نمی‌دهد که این لحظه گفتمانی شود.

به چیزی عجیب و غریب‌تر نیز اشاره می‌کنم که خلاف آمد است و ذهن تاریخی ما آن را نمی‌گوید، اما من در دولت ائتلافی قوام لحظه سیاست برابری را می‌بینم، جایی که نوعی ائتلاف میان حزب دموکرات قوام‌السلطنه و حزب توده پدید می‌آید و بدون آنکه حزب توده خودش بخواهد، در لحظه‌ای کثرت مدرن اجتماعی ما در حزب توده متجلی می‌شود و به نیرو بدل می‌شود، یعنی شهودی در قوام راجع به حفظ قدرت وجود دارد و می‌کوشد در این لحظه این کثرت را ذیل وحدت قرار دهد. این لحظه برای من مصداق سیاست برابری است. بنابر این ما لحظات مختلفی در این تاریخ داریم که دیسکورسیو نشده است، اما از درون می‌جوشد و امری به درستی نامیده شده به اسم سیاست برابری را امکان‌پذیر می‌کند.

نظام دانش احمق نیست

اما به یک معنا من مدرنیست یا جامعه‌شناس یا… اتفاقا با نادیده گرفتن آن لحظه با غوطه خوردن در آرشیوی که امکان دیدن آن را به وجود نمی‌آورد، عملا وارد بازی‌ای می‌شوم که در آن بازی بدون آنکه متوجه شوم، دایم از سنت‌گرایان شکست می‌خورم. ولی وحشت و این شکست را خودم به وجود می‌آورم، از این طریق که دیدن زمینی را که قاعدتا باید بر آن بایستم، ناممکن می‌کنم. من امیدوارم این انجمن‌های علمی نظم دانش را از این منظر بنگرند. اولا دانش را به عنوان نظم ببینند، نه به عنوان یک چیز ناقص.
این نیروی بسیار قدرتمندی است و کار خودش را انجام می‌دهد و ما را نیز وادار می‌کند که از شهرداری پروژه بگیریم و… این نظم دانش یک واقعیت است و کار یک آدم احمق نیست، این کار آدم ناآگاه نیست، بلکه کار آدمی است که خیلی دقیق کار می‌کند. باید این نظم دانش را جدی بگیریم و بپرسیم چطور ممکن شده است؟ شاید به آن مسیری رفتید که من پیشنهاد می‌کنم.

——————-
*گزارش روزنامه شرق از همین نشست و پاسخ ابراهیم توفیق به یوسف اباذری را در اینجا بخوانید.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته