امید کشتکار
یکنفر که عضو پینکفلوید نبود
نوشته امید کشتکار
پاریس: نشر ناکجا، ۲۰۱۷، ۱۶۰ صفحه
لینک خرید: ناکجا
به شکم روی کاناپه خوابیدهام. اتاق با نور چراغی که از آشپزخانه میتابد روشن است. نور زردرنگی هم از لابهلای میلههای پشت پنجره میتابد و روی بدنم را با سایههای میلهها خط میاندازد. کنارم خوابیده و دستهای سبزهاش روی بدنم حرکت میکند. سرانگشتهایش از کمرم پایین میآیند، روی باسن حرکت میکنند و تا پشت زانوهایم میروند. جای حرکت انگشتهایش مثل ردی از آتش، پوستم را میسوزاند. مثل عبور حشرهی دراکولای کوچکی که با حرکت دادن شاخکهایش آرام روی بدن راه میرود و خطی از زخم پشت سرش باقی میگذارد. با اینکه پوستم میسوزد ولی حرکت نمیکنم. میگذارم انگشتهایش پوستم را خط بیاندازد و بسوزاند. او بیتوجه به پوستم که تاول میزند و میسوزد به نوازش ادامه میدهد. تن لختش به تنم چسبیده و دستش مثل میلهی گداختهای حرکت میکند. صورتم به سمت دیگری است و نمیبینمش، اما میدانم که لبهایش حرکت میکنند. صدای زمزمهی لالایی را میشنوم. یک لالایی غریب با کلمات بیمعنی. تنها آواهایی که با ریتم غریبی تکرار میشوند. انگشتهایش با ضربآهنگ لالایی روی پوست حرکت میکنند و وقتی که صدا قطع میشود، دستها هم از حرکت میایستند.
بهسختی نیمخیز میشوم و تلاش میکنم از روی کاناپه بلند شوم. وقتی به آرامی سرجایم مینشینم، میبینم کسی کنارم نیست. تنها هستم و لخت روی مبلِ پهن نشستهام. اما پوست کمر و پشت پاهایم از گرمای دستها سوخته و احساس میکنم تاولهای سوختگی کمکم بالا میآیند. روی پوست پر میشود از حبابهای چرکآلود پر از آب. گلویم از تشنگی خشک شده است و لبهایم زبر شدهاند. بلند میشوم. چند قدم از کاناپه دور نشده میرسم جلوی آینهی قدی بلند سالن. نور کم است اما تصویر خودم را بهروشنی در آینه میبینم. صورتم پر از زخمهای عمیق است. زخمهای اریب و ضربدری با حاشیههای سفید چرک کرده که سرتاسر صورتم را پر کردهاند. در میان آنهمه زخم بدشکلِ عفونت کرده، چشمهایم مثل دو شعلهی روشن میدرخشند. تنها اعضای سالم صورتم به تصویر درون آینه خیره شدهاند. صدایش از خاطراتم بیرون میزند:
– تو چرا چشمات اینقدر درشته؟
جرات نمیکنم دست بالا ببرم و بکشم روی زخمهایم. میترسم لمس کنم آنهمه چرک و عفونت و سوختگی را. ولی زخمها خودشان دستبهکار شدهاند. شروع میکنند به عمیق شدن. کنارههایشان بالا میآیند و سطحشان فرو میروند. چرکها میجوشند و از لابهلای سلولهای ملتهب بالا میآیند. زخمها پایینتر میروند و عمیقتر میشوند. صورتم انگار که در خودش برُمبد کوچک و کوچکتر و جمعتر میشود. زخمها به هم میرسند و در هم میپیچند و صورت را بیشتر از شکل میاندازند. دماغ و گونهها و پیشانی و چانه و همهی اجزای صورت را در خود میبلعند و از بین میبرند. اما فقط چشمها سرجایشان میمانند و همانطور سالم و درخشان به تصویرم در آینه نگاه میکنند. اینهمه رشد زخمها و این داغ سوختگی هیچ دردی ندارد. من انگار که همیشه منتظر بودهام، به این اتفاق نگاه میکنم، نابود شدن صورتم را میبینم و در میان این هیاهو فقط به چشمهایم فکر میکنم که با وقاحت تمام هنوز زنده و درخشان باقی ماندهاند.
با صدای ناگهانی باران به خودم میآیم. قطرههای درشت وحشی میخورند روی شیشهها و ناودانها و همزمان باد زوزه میکشد و هوهو به راه میاندازد. روی مبل خوابم برده بود. کرکرهها نیمه کشیدهاند و اتاق نیمهروشن است و صدای باران و خواب آشفته هراسانم کرده. دست روی صورتم میکشم، میخواهم مطمئن باشم اثری از زخمها روی پوستم نیست. تهریشم را لمس میکنم و کمکم حواسم برمیگردد.
بلند میشوم و از روی میز آشپزخانه سیگاری برمیدارم و میروم سمت بالکن. کرکرهها را باز میکنم و بعد میروم در تراس. باران کمی آرام گرفته اما هنوز صدایش میآمیزد با صدای آبنمای اطراف مجسمهی سنگی وسط میدان. خم میشوم روی هرهی تراس و میگذارم قطرههای فرار کرده از روی بالکن به صورتم بخورند. سیگار را میگیرانم و به منظرهی انتهای کوچه نگاه میکنم. باران سنگفرش میدانگاهی کوچک را خیس کرده و عابران پیاده غافلگیر از این هوای نابههنگام قدمهایشان را تند کردهاند. پک دوم را به سیگارم زدهام که میبینمشان. آنسوی میدان. درست جلوی بار صد و یازده سالهای که با فخر، تاریخ افتتاحش را بر سر درش نوشته است. پسر کاپشن مشکی تن کرده و دختر پالتوی پشمی قهوهای. همدیگر را محکم در بغل گرفتهاند و خیره به هم، لب به لب گذاشتهاند. چند ثانیه نگذشته که جدا میشوند. پسر چند قدمی به سمت میدان میرود و بعد میایستد. نگاهی به دختر میکند که مستاصل مانده میان نگاه و رفتن. دوباره برمیگردد. دختر را تنگ در آغوش میگیرد و خیره میماند به چشمهایش. باز جدا میشوند و هنوز چند قدم نرفته دوباره برمیگردد. بارها و بارها میرود و باز برمیگردد به هوای لبهای دختر و در آغوش کشیدنش. حالا از باران خیسِ خیس شده.
سیگار در دست خیرهام به این کشاکش عاشقانه. زمان و مکان را انگار گم کردهام. گویا تصویری را در این میدان قدیمی میبینم که نه برای امروز است و نه دیروز. گویا اصلا تصویری است از مکانی غیر از اینجا. با این تصاویرِ متحرک ، پرتاب شدهام به روزهایی که نمیشناسمشان. روزهایی که یا نبودهاند و یا فراموش شدهاند. با دیدن این کشاکش عاشقانه گویا چیزی در من شکسته.
– مگه زندگی چقدر ارزش داره؟ مگه اصلا چند روزه؟
سیگار تمام نشده گوشی تلفنم را پیدا میکنم. مثل آدمهای مسخ شده شمارهاش را میگیرم. میدانم که زمانش رسیده. باید میگفتم. موبایلش چندباری زنگ میخورد و بعد صدایش که از آن طرف خط میآید. صدایش با خودش انگار که هوای تازه میآورد. وقتی آرام و لَخت، با سکونی بین کلماتش حرف میزند مثل این است که در یک عصر گرم تابستانی پردههای حریر تکان بخورند و خنکی را سُر بدهند روی صورتت.
– امشب حوصله داری بریم باری جایی؟
مکث میکند برای جواب دادن.
– باشه.
و سرخوشی همزمان میشود با قطع شدن تلفن.