مهدی خلجی
سخنان استاد عبدالکریم سروش دربارهی محمد تقی مصباح یزدی، و به بهانهی درگذشت او، شنیدنی است؛ و شاید شنیدنیترین بخش آن، خاطرات و تجارب دستاول اوست از دیدار و آشنایی، همکاری و همپیکاری، و سپس رویارویی با آن فلسفهدانِ گُجسته و بدآوازه.
با سخنان سروش نسیم نکتهها و خاطرههایی در ذهن میوزد، که چندی از آن شمار، به اختصار، بدین قرارند:
۱. سال ۱۳۷۱ یا ۱۳۷۲ بود؛ سالهایی که آقای سروش به دعوت مؤسسهی کوچکی به نام امام رضا تقریباً بیشتر پنجشنبههای سال تحصیلی را به قم میآمد. از صبح تا کمی از ظهر گذشته، در دو جلسهی پیاپی، در باب فلسفهی علم و فلسفهی دین درس میداد، با تمرکز بر تفسیر و شرح آرای خاص و آن زمان تازه و جنجالانگیزش که اغلب در مجله «کیان» به چاپ میرسید.
این جلساتِ تقریباً غیرعمومی، در خانهای نزدیک بیت آیت الله منتظری و آیت الله صانعی، حوالی پل حجتیه، برگزار میشد؛ منطقهای که تحت تدابیر شدید امنیتی قرار داشت و در نتیجه، به طور مضاعف، برگزاری و شرکت در آن جلسات را زیر سایهی دلهره و هراس و هیجان میبرد. بیست نفری، کم یا بیش، منظم یا گسیخته، در آن جلسات حاضر میکردند: قلیلی مانند من طلاب نوآموزی بودند که مشتاقانه و دانشجویانه پای آن درسها مینشستند و پروای حضوری پیوسته و از پیشآماده در آنها را داشتند، گروهی هم میآمدند، یا برای پنهانپژوهی و خفیهنویسی، یا تنها از سر کنجکاوی و سردرآوردن از آنچه زیر پوست پایتخت روحانیت میگذرد، برخی نیز مانند رحیمپور ازغدی، به «قصد قربت» و «نیت خیرِ» مچگیری و گلاویزی با سروش، و شماری هم به خاطر دوستی در دورهمی و همراهی با او.
اغلب، صبح زود پنجشنبه، مؤسسه ماشینی برای آوردن سروش از قم به تهران میفرستاد، که حوالی هشت صبح استاد را به محل برگزاری جلسات میرساند. معمولاً تا ساعت نه، دکتر سروش برای صرف صبحانه و خوشوبش با مسئولان مؤسسه و دیدار با افراد در کتابخانهی مؤسسه مینشست.
یک بار که در چنین فرصتی من هم حضور داشتم، ضمن صرف صبحانه، سخن از فلسفهی هگل رفت. ایشان خطاب به جمع گفت که به تازگی برنامهی تحصیلی آن سالِ مؤسسهی پژوهشی-آموزشی امام خمینیِ مصباح یزدی را برای اظهارنظر کارشناسانه برای او فرستادهاند. ایشان به طور ناپیوسته، و هرازگاهی، یکی از مشاورانِ دستکم تا آن موقعِ آن مؤسسه بود.
استاد سروش از میان نقدهای خود به آن برنامهی تحصیلی، این نکته را برجسته کرد که مدیران مؤسسهی مصباح «فلسفهی هگل را جزو مواد تحصیلی گنجاندهاند، در حالی که من به آنها گفتم فلسفهی هگل اگر اهمیتی داشت، فقط به خاطر مارکسیسم بود، و حالا که اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرده دیگر دلیل موجهی برای گرفتن وقت و نیروی دانشجویان در آموختن فلسفهی هگل وجود ندارد.»
اهمیت این سخن، به نظر، از دو سوست:
۱) به رغم آنکه دیری بود که دعوای مصباح و سروش بر سر مقالات «قبض و بسط تئوریک شریعت» از پرده برون افتاده بود، هنوز رشتهی همکاری میان سروش و مؤسسهی مصباح کاملاً نگسسته بود، و مصباح و کارگزاران مؤسسهاش سروش را هنوز به چشم «خودی» مینگریستند، چه هر هفته سخنرانیهای سروش از رادیوی جمهوری اسلامی به طور منظم پخش میشد و این خود گواه فاصلهای بود که سروش هنوز با دوران راندگی از نظام و دشمنخواندگی با آیات عظام در پیش داشت.
چه نیکوست اگر ایشان در آینده، برای ثبت در تاریخ فرهنگ معاصر ما، به شرح کاملتر وقایع و واقعیتها دراینباره بپردازند.
۲) این خاطره نوع نگاه دکتر سروشِ آن سالها را به فلسفهی مدرن نشان میدهد، و از تأثیرپذیری غیرانتقادی او از پوپر دربارهی فلسفهی هگل حکایت میکند، و از میل نازل و نیاز ناچیزی که او به شناخت فلسفهی قارهای در خود مییافت. بعید میدانم که به رغم رغبتِ ناپدیدِ سروش به فلسفهای ورای فلسفهی علم تا امروز، دیدگاهِ یادشدهاش دربارهی هگل بی تغییر مانده باشد و او امروزه به فلسفهی هگل همانگونه با خوارشماری بنگرد که آن سالها. (گرچه، در آبان ۱۳۸۷، در هجو جواد طباطبایی نوشت که او «عمری است با هگل پا به گل مانده.»)
۲. در همان اوائل دههی هفتاد، مناظرهای خصوصی میان سروش و مصباح در دفاع و ردّ محتوای «قبض و بسط تئوریک شریعت»، پشتدرهای بستهی بنیاد باقرالعلوم برگزار شد؛ اگر خطا نکنم نه تنها اولین و آخرین مناظره میان سروش و مصباح که تنها مناظره میان سروش و منتقدان سرشناسش در ایران.
خبر وقوع چنین مناظرهای را، نه از طریق طلبهها که، در همان ایام، از زبان مصطفی رخصفت، مدیرمسئول مجلهی کیهان فرهنگی و سپس صاحب امتیاز و از بنیادگذاران مجلهی کیان شنیدم. رخصفت، گاهی سروش را در سفرها و گذرهای پرماجرایش به قم همراهی میکرد، و با آن قامت کشیده و ریش توپیاش، در یکی از صندلیهای ردیف آخر جلسه، پا روی زانو میانداخت، ساکت مینشست، در جا دیده میگرداند، و حرکات و سکنات مستمعین معمم و نامعمم حوزوی را میپایید که با نگین حلقهی دوستی و فکری خود، عبدالکریم سروش، و رأی و رفتار وی چه برخوردی دارند یا چگونه تأثیر میپذیرند.
از رخصفت پرسیدم که آیا نوار صوتی آن جلسه در دسترس است؟ گفت که مدیران جلسه اجازهی ضبط آن را به کسی ندادند، و فقط ضبط صوتِ روشنِ خود بنیاد و بانیان مجلس کار میکرد.
فردای آن روز، برای عاریت خواستنِ نسخهای از آن نوار به ساختمان بنیاد باقرالعلوم رفتم، با قدمهایی نه تهی از تشویش و سری نه پاک از ترسی مرموز.
این اولین و آخرین باری بود که وارد آن بنیادِ بدنهاد شدم: به محض ورود، درست حس زمانی به من دست داد که با احضار به وزارت اطلاعات به ساختمان ملعون ته خیابان «سپاه»، و همسایهی ایستگاه قطار، بر دل و سرم آوار آمد؛ فضایی یکسره خاکستری و خوفانگیز، که سفید-مهتابیهای محزونِ آویزانِ سقف و دیوارش هم جز رنگ تاریکی نمیپاشیدند.
به سمت اتاقی از آن خانهی بزرگ حواله شدم که در آن طلبهای بدون عبا پشت میزی نشسته بود و تا مرا دید، کاغذهای زیر دستاش را کناری گذاشت و از جا برخاست. جرأت پرسیدن نام و مقاماش را نداشتم. نشان عبوسِ زهد و ذهن امنیتی-نظامی از رخسارهاش هویدا نبود، که مثل صاعقهای بر جان بیننده میزد. با چشمهایی از بدبینی گردشده و بالای گونهای چروکیده از دژگمانی و دژآهنگی به من نگاهی کرد، و با همان نگاه بیآزرم و ادب مرا بیرون راند، و همینطور که از پیام میآمد به بدویترین طرز رفتار و گفتاری حالیام کرد که این نوار جزو «اسناد محرمانهی بنیاد» است، و از آنجا بیرون نمیرود.
چیزی نگذشت که نوار را کسانی «کش» رفتند و «کپی» کردند. از دست دوستی به دستام رسید. آنچه یادم مانده، مخصوصاً نابرابری تلخ و تأسفبار و تحمیلی در موقعیت دو طرف مناظره است؛ مصباح طوری سخن میگوید که پنداری گول و گمگشتهای از مریدان و شاگرداناش را، پشیمان یا گردنکشان، پیش او آوردهاند، تا باز در خضوع تمام، به اعجاز کلام استاد هدایت شناسد، به صراط مستقیم چشم گشاده و گام نهاده، به آب توبه، رنگ بدعت و کفر از صفحهی ضمیر بشوید. طبعاً سروش محاجه میکرد و اعتبار و ابهت خودساختهی مصباح را با اصرار بر آرای خود و پافشاری در دفاع از آنها به چالش میگرفت، با رعایت ادب، سخن به صراحت میگفت، و با بلاغتی رشگانگیز «بدعتِ» خود را به رخ «اهل سنت» میکشید.
اما نیم ساعتی نمیگذرد که لحن مصباح، به تندی و زبان او به درشتی میگراید. خوب یادم هست که مجلس با غریو خطابهی غرّای مصباح یزدی کوتاه میشود که او سروش را پیامبرانه انذار میدهد تا دست از بازی کردن با دین خدا بردارد و درِ وجود خود را بر حلول «شیطان» بربندد (دقیقاً کلمهی «شیطان» را به کار میبرد).
سروش از آن مناظره تنها طرفی که بست این بود که دیگر گِردِ مناظرهای دیگر نگردد، خاصّه با ارباب عمائم که اگر مقرّب حکومت نباشند مسلّح به حربهی تکفیر و تفسیقاند، و سرانجام او را نه با زور برهان و حجت که به ضرب خنجر خصومت از میدان به در توانند کرد.
۳. سروش در سخنانِ یادشده در فقد مصباح و نقد و قدح او، از همگروهی با او، از مناظرههای تلویزیونی با «مخالفان فکری ایدئولوژی و جمهوری اسلامی» در اوائل انقلاب یاد میکند، عمدتاً با مارکسیستها، به ویژه سرانِ ایدئولوژیک و سازمانی حزب توده. طومار این مناظرهها پس از هفت جلسه فروپیچیده میشود: «آخرین مناظرهی ما منتهی شد به سیام خرداد [۱۳۶۰] خونین… بعد از عزل بنیصدر بود… آن فاجعهی بزرگ رخ داد و مجاهدین از آن پس مقابل حکومت قرار گرفتند و تبدیل به تروریستهای مسلح علیه حکومت و یاغیان و باغیان فقهی شدند.» آقای سروش، با این همه، «آن مباحثات» را «حادثهی نیکویی» توصیف میکند، که آرزوی ایشان بوده و هست که «ای کاش دائرهی آن مباحثات بزرگتر میشد… و گروههای مختلف به جای چکاچاک خنجرها – به قول کارل پوپر – به جای آنکه یکدیگر را بکشند، تئوریهای یکدیگر را بکشند.»
روایت و رویکرد سروش به آن مناظرهها گرچه هرگز به گوشها تازه نمینماید، هنوز تکاندهنده است، و مخصوصاً تکرار و تداوم آن حسّ ناخوشایندی را که از آن برمیخیزد غلظتی غمبارتر میبخشد.
آیا میتوان تصور کرد که آقای سروش از کارکرد سیاسی آن مناظرهها به سود جریان اقتدارگرای روحانیتمحور انقلابی غفلت میورزد؟ آیا آن مناظرهها واقعاً «مباحثات» علمی-دانشگاهی، و میان دو سویِ از هر نظر برابر جریان داشت، یا یک طرف به نمایندگی از روحانیت حاکم به مصاف با مخالفان ایدئولوژیک و احزاب سیاسی رقیب گسیل شده بود تا پس از مالیدن پشتِ ایدئولوژیک آنها به خاکِ شکست، زمینهی حذف سیاسی و حتی فیزیکی آنها را فراهم چیند؟ آقای سروش از دههی هفتاد به این سو، به حق، از مناظره با جماعت جدل و تکفیر روی گردانده است، اما آیا نباید از ایشان پرسید چرا در دههی نخست انقلاب، در مناظرههایی شرکت جست که دهههای بعد آن از مشابهاش در موردِ دیدگاههای خود زیرکانه گریخت؟ و مگر نیازموده است حکومتی را که حواریان حاکم آن حتی بدون مناظرهی شفاهی هم تا صدور فتوای قتل و حکم تکفیر او پیش رفتند؟
و سرانجام، استاد سروش کسانی چون من را برای نخستین بار با مقولاتی چون پلورالیسم و تکثرگرایی آشنا کرد، و از این بابت من و نسل مرا زیر بار منت خود برد. اما تعبیر ایشان در این سخنرانی که کاش گروههای مختلف «به جای چکاچاک خنجرها – به قول کارل پوپر – به جای آنکه یکدیگر را بکشند، تئوریهای یکدیگر را بکشند» عجیب مینماید. استعارهها هم پردهگشایند و هم پردهپوش. استعارهی «کشتن» برای نوع رویارویی دیدگاهها با همدیگر، شاید در حوزهی فلسفهی علم و علوم تجربی و علوم محض روا باشد، ولی در مورد مواجههی آراء و نظرهای گروههای اجتماعی و سیاسی با یکدیگر خطاست. استاد بسی بهتر از من میداند که جامعه، قلمرو عمومی و فضای گفتمانی، آوردگاهی قرینهی میدان جنگ واقعی نیست، و قرار نیست دیدگاهی حتی با زورِ دیدگاهی دیگر «کشته» و از میان برده شود. قلمرو عمومی فضای همزیستی دیدگاههاست، نه غلبهی یکی بر رقیبان خود؛ وگرنه چیرگی یک نظر در کارزار با نظرهای دیگر به استیلای خشونتبار صاحبانِ آن نظر بر دیگران میانجامد، حکومت«حقیقت مطلق» بر همگان، و چیزی کمابیش شبیه همین جمهوری اسلامی، که گردههای مدنیت، اخلاق و سیاست زیر بارِ خارپشتهای خشم و خشونت آن زخم و خمیده است.