باز هم شاهد دیگری بر دزدیهای آرش نقیبیان در انتشارات فرهنگ آرش. این بار کتاب «قلاده» نوشته فرانسواز ساگان با ترجمه فروغ تحصیلی و پرتو مفتاح چاپشده در انتشارات فکر روز (سال ۱۳۷۱) را رونویسی کرده و به نام «یک اندوه گذرا» با نام مترجم مانلی حنیفقریشی (که احتمالا اساسا وجود خارجی ندارد) منتشر کرده. چند وقت پیش این یادداشت را در صفحه ۳۸ شماره ۳۴ “تجربه” (بهمن ۹۳) خوانده بودم و فکر میکردم اینجا گذاشتهامش ولی الان که به دلیلی دنبالش میگشتم دیدم که نه. این شما و این هم یک دزدی دیگر:
ماجراهای پایانناپذیر یک ناشر
نوشته کاوه شریفی
توجه من به کتابهای نشر «فرهنگ آرش» زمانی جلب شد که ویدا سامعی، ساکن پاریس، اعلام کرد کتاب «بیراه» نوشته پاتریک مودیانو که نشر «فرهنگ آرش» با ترجمه آرش نقیبیان (مدیر این نشر) منتشر کرده، در واقع ترجمه اوست که چند سال پیش به این ناشر سپرده بوده است. من نه خانم سامعی را میشناختم و نه آقای نقیبیان را و بنابراین نمیتوانستم قضاوتی در این مورد داشته باشم اما همین که آرش نقیبیان به این ادعا جواب نداد، این ظن را در من تقویت کرد که ادعای خانم سامعی درست است.
چند هفته بعد از آن یادداشت آبتین گلکار در مجله “نگاهنو” (شماره ۱۰۳، پاییز ۱۳۹۳) را خواندم که نشان داده بود کتاب «جلاد» نوشته پر لاگرکویست که نشر فرهنگ آرش با ترجمه اردوان صدقیآزاد منتشر کرده، در واقع رونویسی است از ترجمهای که محمود کیانوش از این اثر کرده و انتشارات آگاه در سال ۱۳۵۷ چاپ کرده است.
وقتی آن یادداشت را خواندم کمی در اینترنت گشتم و دیدم فریدون مجلسی هم چند ماه پیش و در یادداشتی در روزنامه اعتماد (احتمالا شماره شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳) در یادداشتی فاش کرده که کتاب «ضربه طبل به علامت تسلیم» نوشته فرانسواز ساگان که نشر فرهنگ آرش در سال ۱۳۹۲ با ترجمه آرش نقیبیان منتشر کرده در واقع رونویسی است از کتاب «سلام بر غم»، کتاب دیگر این نویسنده. البته کتاب سلام بر غم در دهههای ۳۰ و ۴۰ چند بار ترجمه شده بود و فریدون مجلسی در یادداشتش دقیقا مشخص نکرده بود ترجمه نشر فرهنگ آرش رونویسی از کدام ترجمه بوده است.
همان روزها وقتی در کتابفروشی دیدم نشر فرهنگ آرش کتابی دیگر از فرانسواز ساگان با عنوان «یک اندوه گذرا» منتشر کرده، به صحت آن مشکوک شدم. بخصوص که نام مترجم کتاب «مانلی حنیف قریشی» ذکر شده بود که مثل مترجم آن یکی کتاب رونویسیشده (اردوان صدقی آزاد) هیچ سابقهای در ترجمه ندارد و تنها کتاب ثبت شده از او در کتابخانه ملی، همین کتاب است.
از یکی از دوستانم که گذارش به کتابخانه ملی میافتد خواهش کردم صفحه اول چند کتابی را که در این سالها از ساگان به فارسی ترجمه شده با صفحه اول «یک اندوه گذرا» تطبیق دهد و اگر به شباهتی رسید، خبرم کند. نتیجه کار متاسفانه همان بود که انتظار داشتم:
«یک اندوه گذرا» نوشته فرانسواز ساگان، ترجمه مانلی حنیف قریشی، نشر فرهنگ آرش، سال ۱۳۹۳ رونویسی است از کتاب «قلاده» نوشته فرانسواز ساگان، ترجمه فروغ تحصیلی و پرتو مفتاح، انتشارات فکر روز، سال ۱۳۷۱.
شباهت دو کتاب آنقدر زیاد است که اسمی جز رونویسی روی آن نمیتوان گذاشت. من پاراگرافهای اول و آخر و پاراگرافی از وسط هر دو کتاب را اینجا میآورم تا خودتان ببینید. میتوان حدس زد از آنجا که انتشارات فکر روز چند سالی است تعطیل شده، مدیر نشر فرهنگ آرش فکر کرده این کتاب بیصاحب است و میشود از رویش رونویسی کرد و کسی هم نمیفهمد.
این که محصول کار مترجم و ناشر دیگری را به نام خودت و انتشارات خودت چاپ کنی و از قبل زحمت دیگران هم سود مادی ببری و هم اعتبار کسب کنی، از نظر من نامی جز دزدی ندارد. و من به سهم خودم سعی میکنم با آن مقابله کنم. از این به بعد به هر کتابفروشی که بروم و این چند کتاب را روی پیشخوان ببینم، همه این مواردی را که اینجا نوشتم به کتابفروش اعلام میکنم تا دستکم در جریان باشد. این حداکثر کاری است که از من برمیآید. به نظر میرسد ناشران قبلی این آثار انگیزهای برای پیگیری این موضوع ندارند، اما اتحادیه ناشران و کتابفروشان هم قصد ندارد با این تخلف آشکار صنفی برخورد کند؟
اثر اصلی – قلاده (آغاز فصل۱):
پاورچین و آرام، وارد اتاق تاریکمان شدم. این اتاق به شیوهای بسیار زنانه زینت یافته است، با پردههایی از ابریشم هندی و عطر سنگین و رؤیاانگیز «لورانس» که پیوسته در فضایش شناور است و همیشه موجب سردردم میشود. به ظاهر، پس از دو یا سه بار ابتلا به بیماری در سن ۱۵، ۱۶ سالگی، مادر لورانس او را متقاعد کرده بود بهتر است همیشه با در و پنجرهی بسته بخوابد.
اما من، لحظاتی پیش در حمام، پنجره را کاملا گشوده، هوای تازه و سرد سحرگاه پاریس را با تمام قوا به درون ریههایم فرستاده بودم و اینک کاملا سرحال به لورانس زیبایم که در خواب بود مینگریستم.
رونویسی – یک اندوه گذرا (آغاز فصل ۱):
پاورچین و آرام، وارد اتاق تاریکمان شدم. این اتاق به شیوهای بسیار زنانه زینت یافته است، با پردههایی از ابریشم هندی و عطر سنگین و رؤیاانگیز «لورانس» که پیوسته در فضایش شناور است و همیشه موجب سردردم میشود. به ظاهر، پس از دو یا سه بار ابتلا به بیماری در سنین نوجوانی، مادر لورانس او را متقاعد کرده بود بهتر است همیشه با در و پنجرهی بسته بخوابد.
اما من، لحظاتی پیش در حمام، پنجره را کاملا گشوده، هوای تازه و سرد سحرگاه پاریس را با تمام قوا به درون ریههایم فرستاده بودم و اینک کاملا سرحال به لورانس زیبایم که در خواب بود مینگریستم.
اثر اصلی – قلاده (آغاز فصل ۶):
یکی از شبهای اواخر ماه سپتامبر پاریس بود و هوا ملایمتی بیدوام داشت. آسمان آبی تیره، رنگ نیلگونش – همان آبی شب فامش – را از خاور تا باختر گسترده بود، اما در حاشیه، جای به جای، گویی تکه ابرهای صورتی رنگی، پاره، پاره روی آن غربال شدهاند – تکه ابرهای صورتی – خاکستری و صورتی – آبی که انگار لرزان از سرما، روی آسمان زمستان، رنگهای شهر را میریزند و میپراکنند – آسمانی که به زودی از ابرها پوشیده میشد اما آن شب، پیش از استقرار کامل شب، سرمای زمستان احساس میشد.
رونویسی – یک اندوه گذرا (آغاز فصل ۶):
یکی از شبهای اواخر ماه سپتامبر پاریس بود و هوا ملایمتی بیدوام داشت. آسمان آبی تیره، رنگ نیلگونش – همان آبی شب فامش – را از خاور تا باختر گسترده بود، اما در حاشیه، جای به جای، گویی تکه ابرهای صورتی رنگی، پاره پاره روی آن غربال شدهاند – تکه ابرهای صورتی – خاکستری و صورتی – آبی که انگار لرزان از سرما، روی آسمان زمستان، رنگهای شهر را میریزند و میپراکنند – آسمانی که به زودی از ابرها پوشیده میشد اما آن شب، پیش از استقرار کامل شب، سرمای زمستان احساس میشد.
اثر اصلی – قلاده (چند خط آخر کتاب):
از گفتههای ادیل متوجه شدم که ظاهرا لورانس این زحمت را به خود داده است که پیش از خودکشی لباس مناسبتری بپوشد…
در اتوبان، اتومبیلها با سرعت از کنارم میگذشتند و مجال دور زدن نمیدادند، اما به محض آنکه امکان برگشت یافتم، جادهی پاریس را در پیش گرفتم. نیمههای راه بودم که آهنگ را دگرباره به خاطر آوردم و با لجاجت و خیرهسری آنقدر آن را با سوت تکرار کردم تا به بلوار راسپای رسیدم.
رونویسی- یک اندوه گذرا (چند خط آخر کتاب):
از گفتههای ادیل متوجه شدم که ظاهرا لورانس این زحمت را به خود داده است که پیش از خودکشی لباس مناسبتری بپوشد…
در اتوبان، اتومبیلها با سرعت از کنارم میگذشتند و مجال دور زدن نمیدادند، اما به محض آنکه امکان برگشت یافتم، جادهی پاریس را در پیش گرفتم. نیمههای راه بودم که آهنگ را دگرباره به خاطر آوردم و با لجاجت و خیرهسری آنقدر آن را با سوت تکرار کردم تا به بلوار راسپای رسیدم.