احمد درخشان
وقتی سرنوشت را باد بنویسد…
سرنوشت، مسیر برگشت
نویسنده: مانی پارسا
ناشر: اچانداس مدیا، لندن، ۱۳۹۳
«رفته رفته ذهنَم از تکوتا میافتاد و برای کلنجار رفتن با تصاویر و افکار و حرفها دچارِ ضعفی ناشناخته میشد حافظه زودتر از تن میمیرد. این سرنوشت است؛ مسیرِ برگشتِ سرنوشت است. به داغی خزیده زیرِ پوستَم عادت کرده بودم .» – ص ۹۳ از متن کتاب.
«سرنوشت، مسیرِ برگشت» داستان زندگی به انزوا خزیدهی مردیست که بعد از مصائب فراوان در خلوت خود به عرفان و اشعار عرفانی پناه برده و سعی در فراموشی دارد. فراموشی گذشته، حال و حتی آینده، به این مفهوم که آینده نیز کپی برابراصل گذشته خواهد بود. کاراکتر اصلی داستان که راوی ماجراست تلاش میکند حادث شدن ِزمان را نفی کند، درزمانبودگی را، زمان ذهنی، و زمان عینی را که محمول تاریخ است.
راوی که سابقهی گرایشهای چپ دارد و مدتی در روسیه بوده و به زبان و تاریخ آن آشناست به تحقیقی دربارهی سیاست خارجی شوروی در دورهی کمونیست دعوت میشود. از سر کنجکاوی از پیلهی تنهایی خویش بیرون میآید و پیشنهاد کار را میپذیرد. کارفرما دختری است که به راوی دل میبندد و راوی هم شیفتهی او میشود. با پیشرفت داستان متوجه میشویم قصد دختر نه تحقیقی تاریخی بلکه واکاوی اسناد و یادداشتهایی است به زبان روسی برای یافتن حلقهی مفقودهی گذشتهی خود. در این میان راوی که با تمام تلاشش در فراموشی گذشته، آن را بر گردهاش حمل میکند متوجه راز عجیبی میشود. عجیب و دهشتناک. دختر، خواهر و در عین حال عمهی اوست… و پدربزرگی که آخرین نفسها را میکشد پدر دختر…
اگر چه این ماجرای عجیب بر محملی تاریخی واقع میشود ولی رمان سرنوشت، مسیر برگشت رمانی تاریخی به مفهوم معمول آن نیست. مانی پارسا نقب میزند به ذهن روای برای واکاوی ترسها، تردیدها و دغدغههایش. بیش از آنکه ما شاهد عمل داستانی باشیم با جراحی روح و روان مواجه هستیم.
ذهنگرایی راوی و دهشت و غرابت آن چه اتفاق میافتد باعث میشود خیال و وهم بر واقع و عین غالب شده، راوی داستان به انفعال و گریزی ناخواسته از دنیای خارج کشیده شود. «میخواهم حرف بزنم. با هر زبانی که میتوانم، هر زبانی که بلدم. سخت محتاج ِ گفتنَم. اما کلمهها نمیچسبند به اشیا، به روابط، موضوعها. فاقد ِ گفتنَم به کلی.» ص ۶۱
این فقدان ارتباط بین آدمها، اشیا و محیط در روند شکلگیری داستان نیز دیده میشود، هرچه داستان پیش میرود نقاط کور و گنگ بیش از آن که واگشایی شوند بیشتر در هالهای از ابهام فرو میروند گویی راوی به عمد میخواهد خواننده نیز در این برهوت ذهن و خاطره گم شده و از خود تهی شود. در سایهی این سردرگمی است که خواننده میتواند تنهایی و بیپناهی راوی را دریابد.
همهی شخصیتهای رمان بیپناه و درمانده اسیر سرنوشت و تاریخند. اتفاقات بر سر آنها حادث میشود. انسان شاید تا حدودی دخیل باشد بر ماجراهای زندگیاش اما فقط ناظر و منفعل است بر حادثات. کانون مرکزی سرنوشت، مسیر برگشت دترمنیسیم به مفهوم سنتی و یا حتی مارکسیستی آن نیست بلکه تاریخ در این داستان روندی دیوانهوار و بیمنطق به خود میگیرد و آنارشیسمی کامل بر آن حاکم است. حادث شدن جنونآمیز تاریخ بر شخصیتهای داستان باعث این اعتقاد میشود که تاریخ و سرنوشت را باد مینویسد. «دیگر میدانم که نه فقط سرنوشت را باد مینویسد، بلکه باد مینویسد هرآنچه که باد مینویسد.»- ص۵۰
باد علاوه بر مفاهیم ضمنی آشفتگی و آشوب، مفهوم ویرانی و نابودی را نیز با خود دارد. این مفهوم از قدیمالایام در باور مردمان وجود داشته است چنان که در کتاب مقدس آمده « و امّا انسان، ایّام او مثل گیاه است، مثل گل صحرا همچنان میشکفد. زیرا که باد بر آن میوزد و نابود میگردد و مکانش دیگر آن را نمیشناسد.» – مزامیر۱۰۳، ۱۵و ۱۶
باد نه تنها منطقبردار نیست بلکه هرزه و دله است و پارسا راوی این جنون، هرزگی و ویرانی محض است. مسأله فقط گذر چرخهای غولآسای تاریخ بر استخوان پوسیدهی بشریت نیست بلکه مرگ و ابتذال ایدههاست. پوچی و اضمحلال است.
راوی نه تنها به دنبال رهایی نیست بلکه میداند هیچ راه گریزی از این پوچی وجود ندارد. او همچون راوی بوفکور از یک پستو بیرون میآید و به مغاک تیرهی دیگری میخزد. تنها لذتی که برایش بهجا مانده لذتی است حاصل از زنا با محارم. که این محرمیت خود در هالهای از طنزی تلخ و دهشتناک تنیده شده است.
تاریخ معاصر ما افت و خیزهای بسیاری پشت سر گذاشته و حادثات تاریخی تلخی بر سرش نازل شده است. اتفاقاتی همچون به توپبستن مجلس، کودتای ۲۸ مرداد و بقیهی ماجراها. شاید این تجارب دردآلود تاریخی باعث شده است که در چند دههی اخیر برخی از آثار ادبی ما در گفتگویی مستقیم یا غیرمستقیم با بوفکور به وجود بیایند. در رمان مانی پارسا نیز این گفتگو و اشارات بینامتنی بسیار است. از فضای حاکم بر داستان گرفته تا سردرگمی و بیپناهی شخصیتهای آن. فضای سرنوشت، مسیر برگشت نیز تاریک و سیاه است. راوی با زنی به نام نْ که وجودی اثیری دارد ارتباط عاطفی مشوش و بیسرانجام برقرار میکند. «من این زن را یکجایی دیدهام، کجا؟ هر چه به مغزم فشار میآوردم یادم نمیآمد. کَمَکی شبیه بود به آن دخترِ ترکمن، دخترِ آن تُنگِ ماهیهای قرمز که از دستَش افتاد و شکست و ماهیها بر زمین ِ کال مردند و مردند و مردند تا عاقبت مردند. همهی زنهای زندهگی ِ من یک شباهتهایی داشتند به هم.» – ص۲۶
این شباهتها فقط به اشارات کلامی و متنی محدود نمیشود بلکه جهانبینی رمان پارسا به بوفکور نزدیک میشود.
اگر چه رمان سرنوشت، مسیر برگشت نیز چون بوفکور روایت پوچی، واخوردگی و تنهایی انسان معاصر(مخصوصن از نوع ایرانی آن)است ولی در نشان دادن و تصویریکردن این تباهی همچون سلف خود چندان موفق عمل نمیکند. شاید یکی از عناصری که از بوف کور اثری جاودان میسازد دراماتیزه و تصویری کردن پوچی و تباهی در پوششی استادانه از نماد و استعاره و اسطوره است.
مانی پارسا در این رمان به عمد از تصویریکردن داستان میگریزد و به زبانورزی رو میآورد. در بخشهایی از رمان اندیشهها، تفکرات و واگویههای راوی به سخنانی عرفانه و حکیمانه میانجامد. باور من این است که ما به مراتب با رمان برجستهتری مواجه بودیم اگر نویسنده بین تئوریپردازی و نقل و روایت و تصویرگری تعادلی ایجاد میکرد، همانطور که در بخشهای نخستین رمان و بخش پایانی (ماجرای مامانتیمسار و بابا آجودان) شاهد آن هستیم.
یکی از نقاط قوت رمان نثر آن است که در خدمت داستان بوده و بارها پالوده و بازنویسی شده است. راوی که دارد داستان خودش را مینویسد به این بازنویسیهای بسیار اشاره میکند. «نشسته بودم پشتِ کامپیوترم داشتم برای هزارمین بار جملههای این داستان را چپ و راست میکردم.» ص ۳۱. اما به نظر میرسد آنجایی که نویسنده بیش از حد درگیر زبان و نثر میشود همین زبان پرداخته مخل روایت میگردد. گویی نویسنده خود آگاه است که گاهی چپ و راست کردنهای بیشازحد، داستان را از تکوتا انداخته و به روند روایت لطمه زده است.«گمانَم یکسری جمله تو این داستان ِ ننوشته هست که معلوم است یکی، اما نه لزومن کسی که نوشته، کسی که مینویسد، آمده ابروشان را درست کند زده چشم و چارشان را ناکار کرده.» – ص۳۲
در یک جمعبندی کلی سرنوشت، مسیربرگشت توانسته تصویری تلخ و ریزبینانه از تاریخ ما بیافریند. تصویری هولناک از تاریخی که در مسیری دوار دوباره به نقطهی شروع خود برمیگردد. «گذشتهی شومی را آینهوار بازتاب میدادم و آیندهیی را درست شبیه آن گذشته ترسیم میکردم.» – ص۵۷