راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

برشی از کتاب: تیمار غریبان؛ مهاجران ایرانی در تورنتو

مرضیه ستوده

تیمار غریبان
(مجموعه داستان کوتاه)
نوشته مرضیه ستوده
لندن: اچ اند اس مدیا،۲۰۱۳

تیمار غریبانمن در خانواده‌ای فرهنگی – سیاسی و تحصیل‌کرده رشد و در تورنتو نمو کرده‌ام و در هفده سالگی در رشته‌ی ادبیات تطبیقی به دانشگاه راه یافته و قبل از آن از پنج سالگی در کتابخانه‌ی بی سر و ته ددی، میان امواج داستان‌های هزار و یک شب و اوراق امیرارسلان، غوطه خورده و غوره نشده مویز شده‌ام.

خانواده‌ی من معقول مشکلات مهاجرت را پشت سر گذاشته بود و به جز و‌هم غربت که درد بی‌درمان است روزگار می‌گذراندیم تا این که با آمدن عمو خاور، زندگی ما کن‌فیکون شد. عمو خاور، برادر ناتنی ددی است و با این‌که برادر کوچکه است نمی‌دانم چرا انگار ددی ازش می‌ترسد. آخر چطور بگویم آبروریزی است، عمو خاور از این خرپول‌های تازه به دوران رسیده است که با سلام و صلوات از ایران فرار فرمودند و در یکی از بهترین محله‌های تورنتو سکنی گزیدند. فکرش را بکنید، عمو خاور همراه با طاقه‌های فرش ابریشم و عتیقه‌جات، نوکرش را هم با خودش آورده بود. پسرکی لاغر و لندوک، نوزده – بیست ساله، شکل غلمان توی بهشت یا اگر تصوری از غلمان ندارید، شکل جوانک‌ها در نقاشی‌های مودیگیلیانی.

عمو خاور چپ و راست سر نوکرش عربده می‌کشید: فارِس بیا این‌جا، فارِس برو اون‌جا، باز فارس بیا این‌جا. من برای این‌که آشنایی زدایی بکنم، میستر فارِس صداش می‌زدم.

بعد زد و من عاشق میستر فارِس شدم با این‌که خودم دوست پسر داشتم. و ناگهان جنگ جهانی سوم در خانواده‌ی ما درگرفت. ماجراش اینطوری بود که نگو فارس می‌رفته گوشه کنار برای مادرش دلتنگی می‌کرده و می‌خواسته برگرده طالقان، ولایت‌شان. سوزناک هجرانی می‌خوانده و حال عمو را می‌گرفته. عمو سر کوچکترین چیزی که باب میل‌اش نباشد داد و هوار می‌کند. و حالتش طوری است که اگر به فرمانش نباشیم هشدار می‌دهد که الان اقدام مقتضی خواهد کرد. همیشه انگار روی سن است و ما تماشاچی مجبوریم هیکل خپله و سر و ریخت پشمالوی عصبانی‌اش را تحمل کنیم. با این همه پول و پله پس چرا انقدر خسیس و عصبانی است. چیز میز که می‌خرد، دهان‌اش کف می‌کند تا مالیات دهد. جلوی همه، با تشر به فارس می‌گفت: الاغ این همه خرج‌ات کردم. بعد مامی سرخ می‌شد و لب‌اش را گاز می‌گرفت و ددی و عمو خشی (خشایار) که دغدغه‌ی حقوق بشر دارند حرص می‌خوردند و اعتراض می‌کردند. ولی عمو خاور اصلا عادت نداشت کسی بهش اعتراض کند. میستر فارس را ضد حال و الاغ صدا می‌زد، فارس صداش درنمی‌آمد دست به سینه، زمین را نگاه می‌کرد. پشت لب‌اش به قول آقای گلشیری، لابه‌لای سبیل‌های نوخط اش دون دون عرق می‌کرد، انگار گل کوکب به شبنم می‌نشست.

یک روز مرتیکه‌ی وحشی، دست‌اش چلاق شود، میستر فارس را حسابی کتک زده بود و بعد با فراغ بال رفته بود پای تلفن قیمت ارز را بپرسد. من همان موقع رسیدم باید تلفن می‌زدم به پلیس. کانفیوز شدم و گریه‌ام گرفت. فارس را بردم توی زیرزمین، آب دادم ناز و نوازشش کردم فارس گیج و منگ بود بیچاره گیج‌تر شد بعد نفهمیدیم چه شد. رو در رو، چهره به چهره، نگاه در نگاه، گونه به گونه، اشک‌هایمان در هم جاری دها‌ن‌مان شور، تن‌هایمان تاب برمی‌داشت و به هم می‌پیچید و من جای کشیده‌ها را عاشقانه‌تر می‌بوسیدم و او با این که بوسیدن نمی‌دانست ولی مرا در حرارت خود ذوب ‌کرد.

و این‌طوری روزگار مامی و ددی سیاه شد که یک دانه دختر نابغه‌شان، عاشق نوکر عمو خاور شود. خب بشود در زمان جنگ و وقت عاشقی کسی سیاه و سفید یا نوکر و ارباب سرش نمی‌شود.

ددی بیشتر فرهنگی است و همه‌ی عشق‌اش این است که با من حافظ بخواند و با عمو خشی به من التماس می‌کنند، قربان صدقه‌ام می‌روند که این بیت را بخوانم: “از حیای لب شیرین تو ای چشمه‌ی نوش –  غرق آب و عرق اکنوی شکری نیست که نیست ” بعد که من نمی‌توانم درست بگویم غرق آب و عرق، دوتایی پیکی بزنند زیر خنده.

مامی همه‌ی عشق‌اش این است که من دف بزنم. بخصوص وقتی لیوان دوم جین و سودایش را رفته بالا.

مامی بیشتر تحصیلکرده و فعال اجتماعی است و تا پای دکترا رفته. وقت‌هایی که با ددی روابط حسنه‌ست (می‌دانید که منظورم چیست) مامی فمینیست یک آتشه است که قلباَ با مردها دشمن نیستند ولی خود به خود طی سال‌ها مبارزه، بدن‌شان حالت کونگ‌فو به خود گرفته و نگاه‌شان می‌گوید: بیا جلو بینم. امان از وقتی که روابط خصمانه‌ست، مامی از فمنیست‌های دو آتشه‌ی عصر فسیل و انگار سر و کارش با دایناسور است.

عمو خشی بیشتر سیاسی است تا فرهنگی و با شتاب سخنرانی‌های روشنفکرانه را پوشش می‌دهد. چیزی که او را چنین به شتاب وا می‌دارد فکر می‌کند از تأخیر او محرومیتی نصیب جهانیان خواهد شد. و برای ارتقاء و اثبات روشنگری‌اش همیشه اول و آخر سخنرانی، یک فحش آبدار به آل احمد می‌دهد و یک دروغ به دکتر شریعتی می‌بندد.

برادرم سال آخر وکالت است، خب همه فکر می‌کنند یا من فکر می‌کردم و بهش گفتم چه خوب که وکیل مردم بیچاره و درمانده شود. گفت نه برعکس می‌خواد وکیل پولدارها شود. گفت که من خیلی فیلم هندی نگاه می‌کنم. و خیلی زود با عمو خاور گرم گرفت.

برادرم دوست دخترهای رنگ‌ و وارنگ‌اش را می‌آورد خانه، راحت می‌برد توی اتاقش در را می‌بندند موزیک را هم بلند می‌کنند، بعد عمو خشی و ددی به هم چشمک می‌زنند و مثلا یکی‌شان می‌گوید چه سیاسوخته بود. مامی هم کنار پنجره به گل‌هاش ور می‌رود و لبخند می‌زند.

ولی انگار دستور از آسمان نازل شده باشد، من هیچ اجازه ندارم هیچ دیلاق و لندهوری را بیاورم خانه. خب من هم می‌روم خانه‌ی مایکل و به مامی و ددی می‌گویم رفته‌ام کتابخانه. هیچ هم لازم نیست موزیک را بلند کنیم چون هیچ‌کس خانه‌شان نیست. مامی‌ و ددیِ مایکل از هم جدا شده‌اند. مامی‌اش پرتغالی است ولی رفته مکزیک تا خودش را پیدا کند. ددی‌اش هم برگشته به دوست دخترآخری‌ش که سه چهار تا جوانک شیطان از نژادهای مختلف دارد و ددی مایکل باید درس‌های آن‌ها را روان کند و شام بپزد تا دوست دختر آخری یعنی مادر بچه‌ها خودش را در کلاس‌های مدیتیشن پیدا کند.

من خودم را در مهمانسرای گل‌افروز پیدا کردم. اگر آدم دل شکسته باشد و گل‌افروز چشم‌اش به آدم بیفتد یک حالت خاصی به او دست می‌دهد از خود بی‌خود، آدم را در آغوش می‌گیرد و با گرمای نفس‌اش می‌خواند: بگیرم و من ماچ‌اش کنم ایشالا.. توی بغل‌ام خواب‌اش کنم ایشالا…

گل‌افروز تاجیکی است. وقت جوانی در جنگ داخلی بدخشان، نامزدش را از آغوش‌اش جدا کرده و به کارزار بردند و دیگر از او خبری نیست که نیست. از آن زمان گل‌افروز زبان گرفته …بگیرم و من ماچ‌اش کنم… توی بغل‌ام…

من نمی‌دانم اول مایکل نسبت به من سرد شد یا من به او یا تقصیر معلم بیولوژی سال آخر دبیرستان‌مان بود. به ما مرتب گوشزد می‌کرد که شما، دست‌اش را می‌چرخاند یک نیم دایره می‌زد به همه کلاس می‌گفت شما به هم علاقه ندارید، این هورمون‌های شماست که فعال است. بعد روی تخته چند تا سوراخ و درازی می‌کشید می‌گفت و این‌ها مراکز لذت در بدن است. قبل از این که معلم‌مان این‌ها را بگوید من با هیجان و عشق با مایکل عشق‌بازی می‌کردم یعنی کامل که نه… کم کم بعد یکهو خودش کامل شد البته خیال‌ام راحت بود چون مامی، مایکل را پذیرفته بود که با من ازدواج کند چون قرار بود مایکل دندانپزشک شود.

یک چیزی که بدم می‌آمد این بود که مایکل همه‌اش به من می‌گفت فان و فانی، به سگ‌اش می‌گفت فانی، به فیلم خنده دار می‌گفت فانی، قبل از عشق بازی می‌گفت بیا فان کنیم و بعد از عشق بازی می‌گفت چه فانی.

بعد یک روز سرزده رفتم خانه‌ی مایکل که مثلا سورپرایزش کنم براش لواشک بردم که خیلی دوست داشت. دیدم با یک دختر دیگر بود، لابد داشتند فان می‌کردند.

بعد دیگر همه جا تیره و تار شد، دنیا را از پشت پرده‌ی اشک می‌دیدم. و عجیب این‌که همه‌ی دوست‌هام و هم کلاسی‌هام حتی برادر خودم می‌گفت این یک اتفاق طبیعی است. من نفهمیدم منظورشان از طبیعی چیست؟ و دیگر مایکل را دوست نداشتم و معلم بیولوژی‌مان شست‌اش خبردار شده بود هی می‌آمد می‌گفت دیدی گفتم.

بعد که من نگاه‌ام مات شد، هی به من سیخ می‌زدند که بروم روانشناس. پیش خودمان بماند، من خودم نگاه خودم را مات می‌کردم که این‌ جاکش‌ها را نبینم یا حداقل در حاشیه ببینم. جاکش، فحش یا بددهنی نیست، صفتی است که نویسنده‌ی محبوبم به کار می‌برد که مثلا آدمی مثل عمو خاور را توصیف کند. از ددی و عمو خشی هم حالم  به هم می‌خورد. مدام پای نت مسائل حقوق بشر را دنبال می‌کنند و عمو خشی حتی مقاله‌های کوبنده علیه نقض حقوق بشر در ایران می‌نویسد اما جاکش‌ها زورشان به برادر کوچک خودشان نمی‌رسد. مامی هم که همه‌اش دست‌مال گردن جور می‌کند رنگ دوپیس‌هاش و می‌رود جلسه و راجع به زنان محروم ایران حرف می‌زنند و پتک‌های آهنین روی هوا ول می‌دهند بر سر جامعه‌ی مردسالار.

ولی شب‌های چهارشنبه سوری یا شب‌های یلدا دلم برای مامی و ددی و عمو خشی می‌سوزد.  از بس دلشان می‌خواهد به خودشان و به ما خوش بگذرد.

عمو خشی خودش خانه زندگی دارد ولی همه‌اش خانه‌ی ماست. زن عمو چند سال پیش، از سخنرانی‌های پی در پی عمو حوصله‌ش سررفت و به نویسنده‌گی روی آورد و با دوست جان جانی عمو، دوست جان جانی شد و هر دو با هم رفته‌اند در صحاری مانیتوبا، پیش سرخپوست‌ها تا خودشان را پیدا کنند. با موی بافته و سربند شاه پر عقاب با چیف اوجی‌تاکا، کنار خیمه توی بر و بیابان عکس انداخته‌اند و زیرش نوشته‌اند نوشتن مثل اقیانوس است و ما را در خود غرق کرده. پسرهای عمو هر سه تا هر کدام در یک قاره زندگی می‌کنند و هر سه تا هر کدام سه تا بچه دارند و از روی فیس بوق و توی اسکایپ با هم های و بای می‌کنند.

هر سال شب‌های چهارشنبه سوری، ددی و عموخشی با دیگر سازمان‌های فعال که قبول‌شان ندارند هماهنگی و همکاری می‌کنند و جشن می‌گیرند و در سرمای استخوان سوز تورنتو، بته  آتش می‌زنند. بته، یعنی چند شاخه‌ی شکسته‌ی درخت و چند تکه مقوا و جشن، یعنی آش رشته و کباب کوبیده و قر کمر در کنار آگهی‌های تجاری بیزنس‌های صد تا یه غاز وطنی همراه با جیغ‌های بنفش و الکی خوش ایرانیان تازه وارد سرخی تو از من زردی من از تو… حیف آتش، دلم برای ددی و عمو خشی می‌سوزد دارند پا به سن می‌گذارند لنگ‌شان جر می‌خورد تا از روی آتش بپرند و نیش‌شان الکی باز است… های بته بته بته… و مامی هم سگ لرز می‌زند و در کنار دیگر سازمان‌های فعال زنان، دیگ عظیم آش رشته را با کشک  و سیر داغ، پیاز داغ، نعناداغ تزیین می‌کند. و هی من را هول می‌دهد که از روی آتش بپرم.

فردای شب چهارشنبه سوری من همانطور که خودم نگاه خودم را مات می‌کردم، دانشگاه را هم ول کردم. رفتم سراغ کار داوطلبانه. در خوابگاه بی‌خانمان‌ها با داجی‌ئو آشنا شدم و داجی‌ئو من را به مهمانسرای گل‌افروز برد.

داجی‌ئو مثل یک جوجه زرد زخمی روی پاش بند نبوده و گل‌افروز به موقع رسیده بغل‌اش گرفته آنقدر زیر گوشش با نفس گرم‌اش خوانده… بگیرم و من ماچ‌اش کنم… توی بغل‌ام … خوانده تا داجی‌ئو جان گرفته. داجی‌ئو از وحشت سربازهای ناتو در جنگ‌ صربستان که آمده بودند تا نجات‌‌اش دهند، کون‌اش گذاشته بودند، قالب تهی کرده بود و دکترها و روانشناس‌ها هم ناامید شده بودند ولی الان مهمانسرای گل‌افروز را اداره می‌کند.

مهمانسرای گل‌افروز، مهمانسرا که نه، یک آشپزخانه‌ی درندشت است در زیرمین کلیسای سنت آندرو. از طرف فود بانک تورنتو از اول قرار بوده که گل‌افروز در خدمت کلیسا فقط شوربا درست کند برای این‌هایی که الکلی‌اند و شب و نصف شب توی خیابان تلپ می‌شوند ولی اندک اندک جمع مستان رسیده‌اند و گل‌افروز آن‌جا را به مهمانسرایی جادویی بدل کرده. شاید شفاعت سنت آندرو و ذکر تیمار غریبان است، شاید همجواری با مسیح است و دم مسیحایی که روح می‌دمد و جان می‌بخشد.  باید ذوق مستی داشته باشی یا مثل داجی‌ئو قالب تهی کرده باشی و یا مثل من، خودت نگاه خودت را مات کنی تا به این بهشت زیرزمینی مشرٌف شوی.

البته تقریبا هفته‌ای یکی دو روز پلیس به آن جا حمله می‌کند. چون بیشتر مهمان‌های گل‌افروز غیر قانونی‌اند چون همه‌شان در بزنگاهی قالب تهی کرده و عرضه نداشته‌اند دنبال مدارک اقامت‌شان باشند و دیگر مهمان‌ها، یک بر جوانک‌های کنار خیابان پیتزا خورده، ماری جوآنا کشیده و از تنهایی و بی‌کسی نگاه‌ها تهی مثل بزغاله، چون که مامی و ددی‌شان خانه و زندگی را ول کرده‌اند تا فردیت خود را حفظ کنند و بروند خودشان را جای دیگر پیدا کنند.

من دیده‌ام، کاش شما هم می‌دید که گل‌افروز چطور یک یک ‌آن‌ها را خوش‌آمد می‌گوید… گونه‌هاش گل می‌اندازد، آغوش می‌گشاید…بگیرم و من … بگیر و من ماچ‌اش کنم… توی بغل‌ام …

چشمگیرترین پدیده‌ی مهمانسرا، اجاق همیشه شعله‌ور گل‌افروز است. این اجاق به قدمت کلیساست و در کنار اجاق، تنور قرار دارد. روی اجاق شوربا قل می‌زند و بوی خوش گشنیز و تره بار می‌پراکند و در تنور نان تازه، برشته می‌شود و هوا از بوی خوش گندم آکنده‌ست.

روی قفسه‌های دیواری، بانکه‌های شیشه‌ای رنگارنگ، مربای توت فرنگی، مربای پرتقال و هویج و انجیر، اشتهاآور و چشم‌نواز ردیف شده  و در طرف دیگر ترشیجات و ادویه‌جات به نظم خاصی چیده شده. دست‌هایی مدام این بانکه‌ها را پر می‌کنند، دستمال می‌کشند، برق می‌اندازند، وسائل ‌شوربا تهیه می‌کنند، خمیر نان ورز می‌دهند و با این که مهمان‌‌های این مهمانسرا همه مست و خراب‌اند ولی این جا عمارتی پاکیزه پابرجاست.

وقتی کاسه‌های شوربا را دست به دست می‌گردانیم، وقتی دورهم، تنگ هم، جا به جا می شویم و جا باز می‌کنیم برای هم، وقتی دست به دست سبد نان می‌گردانیم، چه می‌چسبد غذا خوردن.

شب‌های یلدا که همزمان با تولد مسیح است، کلیسا شور و حال دیگری دارد، همسرائی سرود   هله لویا در زیرزمین شنیده و دور و نزدیک می‌شود، بوی کاج تازه و نور شمعدان‌ها و صدای بلند و بکر دینگ دانگ ناقوس کلیسا آدم را می‌برد به قلمروی کودکی.

امسال شب یلدا میستر فارس هندوانه قاچ می‌زد، من انار دون می‌کردم. زیبایی فارس و کارهاش و هندوانه قاچ زدن‌اش یاد آدم می‌ماند، حضور حاضر در لحظه و حالت بیانی شگفت‌انگیزی دارد، مثلا وقتی موهام را، به قول خودش چتر زلف، را از تو چشم‌هام کنار می‌زند و گاه زیر لب ترانه‌ای محلی می‌خواند من دلم آب می‌شود. ‌

گل‌افروز شیرینی پنجره‌ای درست کرده بود و من رویش خاکه قند پاشیدم، بغض کرده بودم از خوشی. آخر شب همه دور آتش تنور حلقه زدیم و گل‌افروز از ما خواست هر یک خاطره‌ای تعریف کنیم. یک خاطره‌ی ارزشمند. اکثر جوانک‌ها بر و بر نگاه کردند و هیچ خاطره‌ی ارزشمندی یادشان نیامد. فارس از کودکی و مادرش گفت، من ترجمه کردم. برای اولین بار بدون لکنت حرف زد. گفت هفت هشت ساله بوده، وقت بیماریِ پدر و زمان گرانی، و فارس گرسنه می‌پرسیده شام چی داریم. مادرش ماچش می‌کرده می‌گفته شام نون و ماچ داریم.

و آخر شب من دف زدم  و از خودم هی هالای لالای خواندم و ترجیع بندش همه با هم، هر کس با لهجه‌ی خودش، دم گرفتند بگیرم و من … بگیرم و من ماچ‌اش کنم… توی بغل‌ام … صدای داجی‌ئو از همه بلندتر و شادتر بود.

بعد من هم هر چه به مخ‌ام و خاطره‌هام فشار آوردم، خاطره‌ی ارزشمندی پیدا نکردم. تورنتو، این شهر بی‌کاراکتر، بی‌خاطره، بی‌قواره. با این که هر ملیتی برای خود محله‌ای دارد اما هیچ مکان و مآوایی نیست تا خاطره‌ای تار بتند. محله‌های ملیتی همه باسمه‌ای‌اند. محله‌ی یونانی‌ها، ایتالیایی‌ها‌، عرب‌ها، چینی‌ها، ایرانی‌ها بازار مکاره، اجق وجق، رنگ و وارنگ اما کدر و بی‌روح، گوشه‌ای نیست که بتوان به آن خو گرفت. چون این محله‌ها اول برای بیزینس به پا شده‌اند یعنی اول توش زندگی نبوده، خاطره و دلبستگی نبوده، از اول بیزینس بوده. شاید هم تقصیر نداشته‌اند و برای حفظ بقا در مملکت غریب، اول بیزینس بعد زندگی.

همه چی برنامه ریزی شده و از روی حساب کتاب است هیچ چیز خودجوش و تپنده نیست، حتی عشق و احساس را معلم با هورمون اندازه گیری می‌کند عکس‌اش را روی تخته می‌کشد.

ولی وقتی فارِس از اسب‌اش حرف می‌زند و توی چشم‌هاش انگار چراغ روشن می‌شود، در من حس هم‌آغوشی ایجاد می‌کند و صمیمیت بیشتر، یا وقت قربان صدقه و ناز و نوازش که به انگلیسی فان نمی‌کنم و فارسی حرف می‌زنم، انگار از درون درون‌ام پرنده‌ای از قفس آزاد می‌شود؛ طبق گفته‌ی معلم بیولوژی مثلا جوشش این حس هم‌آغوشی و صمیمیت، مراکز لذت‌اش چند تا سوراخ با یک درازی است؟ من پی پی کردم به هر چه ساینس و بیولوژییه.

مامی و ددی که دیدند من دیگر دانشگاه نمی‌روم و میسترفارس هم غیب‌اش زده، خودشان فهمیدند که چی به چیست. در مهمانسرای گل افروز مخفیگاهی سری است از زمان جنگ که عقل جن هم به آن نمی‌رسد. مامی نمی‌دانست برای دانشگاه نرفتن‌ام تو سر و کله خودش بزند یا برای این که با نوکر عمو خاور سر وسری پیدا کرده‌ام، قرص آرام‌بخش می‌خورد و پای تلفن با مشاورها، شور و مشورت می‌کرد. عمو خاور به پلیس اطلاع داده بود تا فارس را پیدا کنند. برادرم هم با عمو همکاری می‌کرد. یکی باید خود عمو خاور را به پلیس تحویل دهد، ددی و عمو خشی هم که خط نشان می‌کشیدند.

ما زندگی خودمان را می‌کردیم و شوربای خودمان را می‌خوردیم. من به فارس انگلیسی یاد می‌دادم و او به لهجه‌ی من می‌خندید. و با داجی‌ئو می‌رفتیم خرید برای گل‌افروز.

من با میستر فارس خیلی حرف نداشتم بزنم اما طوری نبود، حضور فارس مثل هوای شرجی،  توی تن من نشت می‌کرد. فارس می‌گوید همه‌ی ولایت‌شان مثل مهمانسرای گل‌افروز است و مادر و مادربزرگ و خاله و عمه‌اش مثل گل‌افروزاند.

فارس توی زیرزمین بند نمی‌شد، بی احتیاطی کردیم روزی در سوپرمارکت، پلیس میستر فارس را دستگیر کرد و به گفته‌ی عمو به او تهمت زدند که به من تجاوز کرده و از این حرف‌ها.

تا روز دادگاه که من اقرار کردم که نه تجاوزی در کار نبوده و به خواست خودم بوده، در این لحظه، مامی همان‌طور نشسته غش کرد و خانم رئیس دادگاه با آن شنل مخصوص و ابهت، توپید به من گفت ساکت. گفت که تو عقل‌ات نمی‌رسد. بعد من صحنه‌ی خشونت و کتک زدن عمو را تشریح کردم، هیچ کس به حرف‌ام گوش نداد چون وکیل عمو خاور، من را یک لقمه‌ی چپ کرد. و من در دادگاه جلوی قاضی و ماضی سنگ روی یخ شدم.

می‌روم زندان دیدن میستر فارس، شیشه‌ی قطور اتاقک ملاقات بین ماست. رو در رو، چهره به چهره، نگاه در نگاه. اشک‌هایمان روی شیشه‌ راه می‌افتد، شیشه بخار می‌گیرد. دهان‌ام را نزدیک ماسماسک صدا پخش می‌کنم می‌گویم ددی را راضی می‌کنم، آزادت می‌کنیم. لبخند می‌زند می‌گوید با هم برگردیم ولایت‌مان. می‌گویم از آن ولایت، از آن دیار، خبرهای هولناک، خبرهای وحشت‌آور… هنوز کلمه‌ی وحشت را نگفته‌ام پلیس قلتشن، فارس را از پشت شیشه، وحشت‌زده می‌کند و می‌برد.

قصه‌ی ما به سر رسید، ما به ولایت فارِس نرسیده‌ایم.

مامی دیگر با مشاورها حرف نمی‌زند، تلفن دست‌اش نزد فامیل و دوست و آشنا مشغول ماله کشی است. مامی را که ولش، برادرم هم که با عمو خاور و وکلای خبره می‌پرد. در این کشور انسان دوستانه، فارِس در زندان است، عمو خاور راست راست راه می‌رود توی بانک‌ها پول پارو می‌کند. من پی پی کردم به این دموکراسی.

هر شب، هر شب، پیش ددی و عمو خشی خون گریه کردم، دل‌شان به رحم آمد قول دادند از طریق سازمان‌های فعال حقوق بشر، میستر فارس را آزاد کنند به شرطی که بعدش برود ولایت‌شان. و به شرطی که مخفیگاه میستر فارس را لو دهم. فضولی خفه شان کرده. تعارف ندارم که، بردم‌شان مهمانسرای گل افروز. ددی و عمو خشی برندی‌شان را زده بودند و نیمچه آمادگی داشتند که در حضور گل‌افروز و دیگر شب‌گردهای خراباتی، لحظاتی یادشان بیفتد که زمانی دلی داشته‌اند.

داجی‌ئو با ددی و عمو خشی گرم گرفته بود. تنور، شعله ور و بوی نان تازه پراکنده بود. ددی نگاهش به آتش با من چشم تو چشم شد اشک در چشم‌هاش حلقه زد. داجی‌ئو ضربه‌ای به دف زد گفت آلاله وقت‌اش است. جای فارِس خالی بود اما حضور غلمانی و چراغانی چشم‌هاش از من بیرون می‌تراوید و به صورت صوتی خوش از گلویم به ترنم درمی‌آمد…پریشان سنبلان پرتاب مکن…

———————————

با اندک ویرایش و تصحیح چند غلط املایی که ظاهرا عمدی است ولی در راهک غلط عمدی را هم تصحیح می کنیم!

———————————

درباره نویسنده:
مرضیه ستوده متولد سال ۱۳۳۶  تهران، در سال ۱۳۶۲ به کشور آلمان و بعد به کانادا مهاجرت کرده است. تعدادی از داستان های کوتاه و ترجمه‌هایش در نشریه‌ها و سایت‌های ادبی منتشر شده است. در سال ۱۳۸۲ با داستان «تاپ تاپ خمیر» برنده جایزه ادبی صادق هدایت شد و با ارائه داستان «عاشیق» برنده نشان ویژه نخستین دوره جایزه ادبی چراغ مطالعه گردید. تیمار غریبان اولین مجموعه داستان کوتاه اوست. مرضیه ستوده ساکن تورنتو  و مددکار اجتماعی است.

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته