مهدی جامی (شریف)
بی بی سی فارسی
مجموعه داستان در طاس لغزنده (تهران: آبانگاه، ۱۳۷۹) نوشته محمود کیانوش شامل داستان های کوتاه معمای دوستی، در طاس لغزنده، درویش لندنی، خوابی که بد تعبیر شد، در مجلس یادبود، و سبزقبا در باغ طوطیان است.
داستان های این مجموعه هر یک با فکری محوری نوشته شده که چه بسا آن فکر در عنوان داستان فشرده شده است.
معمای دوستی پرسشی در باره داشتن و نداشتن است یعنی اینکه تا کجا دوست ما از آن ماست و از کجاست که دیگر او را نداریم. قهرمان داستان حاضر است با کشتن دوست خود او را تنها برای خود داشته باشد.
آدم های قصه های کیانوش زیاد نیستند. دو یا سه آدم اصلی در هر داستان. مضمونی که طرح می کند پرسش هایی است تامل برانگیز در باره حیات درونی انسان ها . درویش لندنی نگاهی است به فقر. گدای لندنی می گوید برای من جست و جو در ظرف های آشغال یک جور کار کردن است مثل کار مرغ دریایی یا مثل کار مورچه ها. او با همین دیدگاه است که از نظر کیانوش از جامه گدایی در می آید و خرقه درویشی می پوشد.
در داستان خوابی که بد تعبیر شد هم که اجتماعی ترین و برونگراترین داستان کتاب است باز نویسنده نگاهی فلسفی دارد. قهرمان داستان به خواب پناه می برد زیرا می بیند در بیداری هیچ چیز عوض نمی شود و او هم نمی تواند هیچ چیز را عوض کند.
با وجود میلی که قهرمان ها به دخالت در جریان زندگی دارند، نگاه داستان ها انزوا جویانه است. محمود کیانوش قدرت خود را در طرح مسائل بشری از نگاهی فلسفی با زبانی پاکیزه و وصف هایی درخشان و منحصر به خود و متناسب با این نگاه در می آمیزد.
قهرمان داستان در مجلس یاد بود مثل یک چوب کبریت سوخته احساس حقارت می کند و قهرمان خوابی که بد تعبیر شد که گرفتار موقعیتی تکان دهنده است، طوری از جا بلند می شود که انگار خودش را از لجن بیرون می کشد. خروس های روستای داستان اول کتاب هم لاادری هستند و شهوت بی عرفان حیات را تبلیغ می کنند.
مهمترین داستان کتاب که نام خود را به کتاب بخشیده در طاس لغزنده است. آقای سلمان آبادی که هرگز لذت آبتنی در حوضچه “اکنون” را نچشیده است در دهه پنجاه عمر از اینکه بیش تر از آنکه زندگی کند نقش های مختلفی را خواسته یا ناخواسته بازی کرده است خسته و افسرده است؛ او بیشتر برای دیگران زندگی کرده تا برای خود:
«من دنبال هیچ چیز نیستم، هیچ آرزو و هوسی ندارم. می خواهم همه چیز را ول کنم و همه چیز مرا ول کند. مرگ نه. زندگی تقلیدی هم نه. یک جور به خود واگذاشتگی. فرزند نبودن، برادر نبودن، شوهر نبودن، پدر نبودن، رفیق نبودن، کارمند نبودن، رییس نبودن، عضو جامعه نبودن، مسئول نبودن، فقط امروزی ها نیست. دیروزی ها و پریروزی ها هم دست از سرم برنمی دارند. حتی پهلوی سهراب زیر خنجر رستم، سر سیاوش در تشت طلای افراسیاب، و بدن دریده رستم در چاه شغاد هم ول کن من نیستند. حتی آتش را هم باید از هوشنگ پسر سیامک بگیرم یا آن را پرومته برایم از خدایان بدزدد. پنجاه و چهار سال و نه ماه و چهارده روز توی این دنیا بوده ام و یک لحظه از این مدت دراز را در الآنیت آن لحظه زندگی نکرده ام. همه چیز، نه فقط این آفتابی که من چشم هایم را بر آن بسته ام، بلکه خرچسونه ای که الان توی باغچه دارد از شاخه درخت شفتالو بالا می رود، غرق لذت الآنیت خودش است، و من در تمام عمرم یک آن نتوانسته ام در معنای الآنیت زندگی کنم. نه، حتی در لحظه هم آغوشی هم هرگز خود را در رهایی مطلق الآنیت احساس نکرده ام.»
سلمان آبادی یک نمونه تیپیک در زندگی ایرانی است. آدمی که بر اساس قواعدی که برایش وضع کرده اند زندگی می کند یا باید زندگی کند. آدمی که فشارهای زندگی خانوادگی و اجتماعی میلی شدید در او به رهایی مطلق ایجاد کرده است اما نمی داند پا را از خط بیرون بگذارد یا نه:
«بارها این آرزو به دلم راه یافته است که مسافر ترنی می بودم که همین طور می رفت و هیچ ایستگاهی نمی داشت. یک سفر بی مقصد تا انتهای عمر، تا انتهای آگاهی از خود و جهان هستی. ترنی که بی یک لحظه توقف در حرکت باشد و مسافری که مقصدی نداشته باشد. چون مسافر است با هیچ کس رابطه ماندگار برقرار نمی کند، و چون مقصدی ندارد، نگران آینده نیست. من حتی در سفرهای کوتاه مدتی هم که می کردم، هرگز مسافر نبودم. همه کس ها و چیزهایی که به من مربوط می شدند، در فاصله درازی از من مانده بودند و با ریسمان های محکم تر از فولاد مرا می کشیدند. من فشار وابستگی ها را در سفر بیشتر از حضر احساس می کردم. رهایی هرگز ممکن نبود. برای رهایی از گذشته ها کارهای زیادی به ذهنم می آمد که بکنم. اگر یکی از آن کارها را کرده بودم، حتی احمقانه ترین آن ها می توانست آغاز یک راه تازه باشد، راهی بیرون از مسیر خطی که از ازلیت آمده بود و دارد تا ابدیت می رود. پا از خط بیرون گذاشتن، حتی به قیمت گمراهی و سرشکستگی، به استقلالش می ارزد، به کشف های خواسته و ناخواسته اش می ارزد.»
آقای سلمان آبادی دیگر دارد دق می کند. پنجاه و چهار سال و نه ماه و چهارده روز است که پا را از خط بیرون نگذاشته است. می خواهد بزند به سیم آخر و با خود می گوید: اگر امروز یکی از همه آن کارهایی را که همیشه خواسته ام بکنم و هرگز نکرده ام نکنم حتما از زور ناراحتی سکته می کنم.
اما مثل همان ۵۴ سال و نه ماه و چهارده روز باز هم فکر می کند که: نه فایده ای ندارد باید این آرزو را به گور ببرم. نا امیدانه از طلسمی می گوید که شکستنی نیست. فکر می کند: من مورچه ای هستم که در ته یک طاس لغزنده افتاده است. زوری می زنم و خودم را به نزدیکی های لبه طاس می رسانم و آن وقت یک دفعه می لغزم و دو باره یک راست می روم به ته طاس.