شیما بهره مند
روزنامه شرق
بخش دوم
بخش اول از این گفتگو را در اینجا خواندید.
روزنامه شرق: در روایت سرگذشت عشقی، آگاهانه از تندادن به روایتی حماسی یا تراژیک از یک شهید راه قلم و آزادی، پرهیز میکنید. «این تصویرهای درشت از شاعر و هنرمندی که روزنامهاش، بهنوشته خود او، تنها دو مشترک داشت، همان تصویری نیست که از ورای زمان در ذهن جامعه نقش بسته است.» بعد ادامه میدهید که محال است مردم به روزنامه یک شهید در زمان حیاتش اعتنا نکرده باشند. اما در روایت شما خواهیم دید که واقعیت دارد. بلافاصله اعلام میکنید که هدفتان معیوب جلوهدادن تصویر شکوهمند عشقی یا ملامت اهل زمانه او هم نیست که هدف «غور در این پدیده پیچیده است که مجسمهای از مرمر یا برنز، بهرغم همه کجوکولگیهایی که از نزدیک در آن دیده میشود، ممکن است در چشمانداز تاریخی بسیار باابهت جلوه کند». پس در این کتاب تلاش میکنید تا حد ممکن به عشقی نزدیک و نزدیکتر شوید و سایه اسطورهای آن را برای منتقدان و معتقدانش، به یک نسبت کنار بزنید. و راهی برای خارجکردن اسطوره از جمود و انزوا بیابید، رابطهای که «نامها» را به واژهها (تاریخ را به روایت) تبدیل میکند تا تاریخ را از گاهشماری و مکانیکیبودن برهاند. چقدر این نگاه با تلقی شما از نزدیکشدن به شخصیت تاریخی یکی است؟ آیا دیدن کجوکولگیهای یک شخصیت همان نگاه انتقادی به تاریخ نیست؟
محمد قائد: اول، در ایران اعتنا به نشریه لزوماً به معنی خریدن آن نیست. عشقی سخت گله داشت نسخههای «قرن بیستم» را از پسربچههای روزنامهفروش کرایه میکنند، و نوشت نکنید این کارها را. و از محمد محیططباطبائی نقل کردهام که زمان نهضت مشروطیت در بازار تبریز پول روی هم میگذاشتند تا یک نسخه از مجله مصور «ملانصرالدین» نیمساعت کرایه کنند.
نسلهای درسخوانده جدید ایران که امکانات مالی بیشتری دارند و تمام جریدهنگارها را بقال و کاسب نمیبینند دیگر آنقدر خست به خرج نمیدهند اما رفیق دانشجوی ما هم که دستی به قلم داشت مجله کرایه میکرد. امروز مجله را در کیسه پلاستیک سربسته میگذارند اما ظاهراً کماثر است. باز میکنند، میخوانند و پس میدهند. یعنی تو اگر روشنفکر فداکار و واقعی هستی نباید فکر پول باشی؛ نوشتی که ما بخوانیم، و خواندیم؛ حالا برو خوش باش.
جماعت از شعرهای تندوتیز عشقی علیه وزیروکیلها خوششان میآمد و آنها را حتی به خاطر سپردند و ضربالمثل کردهاند اما پول وقتی حاضر بودند بدهند که شکلک رئیس قشون را در هیئت خر چاپ کند، یا به اسمش چاپ کنند، و والسلام نامه تمام. دیدار به قیامت. نوشتهاند بهای آخرین شماره «قرن بیستم» به بیست تومان رسید که در آن زمان خیلی پول بود. کمتر کسی حاضر بود ده شاهی از این مبلغ برای بحث و مقاله آتشین او بدهد و بنشیند بخواند. فقط شفاهی و تصویری و سرپایی.
دوم، دنبالِ بهگفته شما «روایتی حماسی یا تراژیک از یک شهید راه قلم» نرفتهام. این اعتقاد فوراً جا افتاد که سردارسپه دستور قتل او را صادر کرد اما هرگز نخواهیم دانست کی به کی چه دستوری داد. در چنین مواردی روی کاغذ سربرگدار نمینویسند ترتیب فلان کس را بدهید و امضا کنند. احتیاجی نیست.
اساساً عشقی با سردارسپه سر دعوا نداشت. هیچکس سر دعوا نداشت. وقتی احمدشاه از اروپا او را تا اعلام نظر مجلس معلق کرد و سردارسپه گفت حرف مجلسیان در تفکیک وزارت جنگ از مالیه قابل اجرا نیست و رفت در خانهای که در رودهن تهیه کرده بود نشست، بزرگان خوشنام قاجار - از جمله، دکتر محمد مصدقالسلطنه- خدمت ایشان رسیدند و استدعا کردند مـُلک و ملت را تنها نگذارد. حرفشان این بود که ما وانمود میکنیم دستور میدهیم، شما وانمود کن اجرا میکنی – البته هرکدام را دلت نخواست، مثل همین دستور اخیر مجلس، اجرا نکنی هم نکردی- فقط دولتی مقتدر درست کن که بیرون از محدوده سعدآباد تا شاهعبدالعظیم خطش را بخوانند.
عشقی هم حرف از «مشروطه ناکام» و ناتمام میزد، حرفی که همچنان تکرار میشود. یعنی این خاندان را باید پی کارش میفرستادند و املاک فئودالها را میگرفتند، و معنی ندارد محمدعلیمیرزا را بردارند احمدمیرزا جایش بگذارند و سند مالکیت اراضی بدهند. اما وقتی بحث جمهوری مطرح شد گفت همین قاجاریه بد نیست و ادامهدهنده عظمت نیاکان باستانی است و رضاخان میخواهد رئیسجمهور شود («جمهوری ِ نقل و پشکل است این/ بسیار قشنگ و خوشکل است این»). و سردارسپه گفت حالا که جمهوری تا این حد بد است پس من شاه میشوم و املاک فئودالهای بد را هم میگیرم.
«آشفتگی در فکر تاریخی» یعنی همین. زمانی دراز در این فکر بودیم که اجرای هفت، هشت، ده تا برنامه ایران را مثل خارجه خواهد کرد. نوبت عمل که رسید دیدیم انگار نقشه رمزآمیز معمار هندسهدان را دست آدمی که تا حالا بنـّایی نکرده بدهی بگویی بساز. روشن نبود چی مقدم بر چی است، از کجا باید شروع کرد و چه چیزی مطلوب است و چه چیزی قابل حذف. نتیجه، به گفته بهار، «مخالفت مطلق با همهکس و همهچیز» بود.
سوم، تاریخدان و فیلسوف تاریخ نیستم و نمیدانم «نگاه انتقادی به تاریخ» دقیقاً یعنی چه. مثلاً اگر پدر و مادر من با هم ازدواج نکرده بودند و دو تا آدم دیگر در جایی دیگر ازدواج کرده بودند من در محیط بهتری پرورش مییافتم و آدم حسابی میشدم؟ وقایعی اتفاق افتاده و نتایج آنها در مواردی ادامه دارد. ممکن بود اصلاً اتفاق نیفتد یا جور دیگری اتفاق بیفتد.
آوردهاید که عشقی اعلان میکند روزنامهاش محتاج رمانی است که زمینه آن بهروی اساس سوسیالیسم باشد، اما چیز دندانگیری به دستش نمیرسد و اشاره میکنید که جامعه از نظر فرهنگی توسعهنیافته بود، اما نظرات عشقی درباره جمهوریت نیز نامربوط و بیپایه بود. مینویسید او فرصت نیافت تا مبانی نظری محکمی برای احساسات سیاسی خویش بیابد یا بپروراند، بااینحال ادامه طرز فکر او را در وقایع بعدی جامعه ایران قابل تشخیص میدانید. در کتاب هم هرچه پیش میرویم ضمنِ بیان نظرات و مواضع عشقی، به سطحیبودنشان کنایه میزنید و او را «آنارشیست»، «نیهیلیست»، «سوسیال-آنارشیست» و نه «انقلابی» (در مفهوم تازهاش از انقلاب فرانسه به بعد) میخوانید. آیا این تناقضات فکری یا عقیمماندن طرزِ فکری عشقی، همان رویکرد انتقادی شما در کتاب نیست؟
کتاب حاوی بحث نظری بسیار کم بود. میتوان گفت وجود نداشت. گذشته از دیوان شعر و غزل و امثال «کنت ِ مونت کریستو» و «سه تفنگدار» و یکی، دو اثر پلوتارک در زمینه تاریخ شاهان باستان و جنگهای ایران و یونان، تقریباً درباره هیچ موضوع مهمی متن ترجمه نشده بود، تألیف که جای خود دارد.* معدود آدمهایی در جراید چاپ باکو و استانبول و در کتابهایی روسی، فرانسه یا ترکی چیزهایی خوانده بودند و عیناً پس میدادند و بقیه که نخوانده بودند از روی دست آنها رونویسی میکردند. نظر برخی اهل قلم را آوردهام که انتقاد میکردند بیفایده است تکرار یک مشت ستایش کلیشهای که در آنها فقط جای کلمات بروقره (پروگرس، ترقی) و قانون و حریت و مطبوعات و تعلیمات عمومی عوض شود و تصدیقهای بلاتصور را هر روز در جراید به خورد خواننده بدهند.
عشقی مرام سوسیالیستی را می پسندید و تبلیغ میکرد و هوادار سلیمانمیرزا اسکندری نماینده سوسیالیست مجلس بود. اما حرفهایش مانند بسیاری آدمها پیش و پس از او بیشتر احساسات سیاسی بود تا درک و شناخت. مثلاً در رد فکر جمهوری استدلال میکرد تا افکار لـُرد انگلیسی برای چوپان کردستان قابل فهم نباشد هر تلاشی برای بهبود وضع مملکت بیفایده است. یکی گرفتن وزیر وکیل لندنی، که در ایران خدای مکر و سیاست تلقی میشود، با متفکران آن جامعه شاید خوانندگانی را مرعوب کند اما نمیتواند توضیح دهد لـُرد انگلیسی چهجور موجودی است و افکارش چیست، و عشقی توجه نداشت افکار مفروض جناب لـُرد در باب مستعمرات ماوراء بحار را چوپان اسکاتلندی هم قرار نیست بفهمد، و این قیاسی است بیربط.
بهاصطلاح امروزی، مهندسی وارونه را چاره کار میدیدیم: دارندگان صنعت قوی و بانک پر پول و نیروی دریایی مهیب پارلمان هم دارند و اگر ما از اینجا شروع کنیم به آنجا میرسیم. در عمل وقتی مجلس ملی جایی برای استیضاحهای پیاپی و بیحاصل شد، عشقی هم نتیجه گرفت باید مردم بریزند معدود آدمهای ناجور را که چوب لای چرخ میگذارند تکهتکه کنند. در جامعهای بیثبات و دستخوش آشوبهای ادواری، شعار «خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد» البته ریشه قدیمی دارد اما اینکه از فکر پارلمانتاریسم به «راهحل نهایی» بپری و خیال کنی اگر یک مشت آدم بد را بگیرند بکشند باقیمانده جامعه یک بار برای همیشه اصلاح میشود یعنی نیهیلیسم و آنارشیسم در بدویترین شکل.
در همان فصل ابتدایی وجوهی از افکار سیاسی، مشرب فلسفی، طرز شاعری و روزنامهنگاری عشقی را برمیشمارید، بعد مینویسید اگر همه اینها برای ماندنیشدن او در عرصه ادبیات سیاسی کافی نباشد، تمایز بیچونوچرای او – قرارگرفتن در سرحلقه قربانیان خشونت سیاسی- جایگاه خاص به او میبخشد. جدا از این، عشقی را در نسبت با دیگر مبارزان معاصرش مینشانید. اینجاست که خواسته یا ناخواسته تمایزی مهمتر پیش کشیده میشود. اینکه عشقی برخلاف همفکران و معاصرانش هیچ نسبتی با قدرت نداشت. اگر پسیان یک نظامی بود که در نتیجه تمرد در برابر قدرت مرکزی به خاک افتاد و خیابانی در کشمکش برای کسب قدرت سیاسی جان باخت، عشقی نخستین فردی بود که بهعنوان شاعر، روزنامهنگار، نویسنده به میدان آمد و ترور شد، بدون هیچ انگیزه یا سابقهای مربوطه به کسب قدرت، از نوع داخلی یا خارجیاش. فکر نمیکنید تمایز اخیر است که میرزاده عشقی را به رفیقِ مورداعتماد مهمترین شاعر معاصر ما، نیما بدل کرده و جایگاه او را بهعنوان روشنفکر ترقیخواه عصر مشروطه در ذهن مردم تثبیت کرده است؟
ماندگاری نام عشقی تا حدی به سبب جوانمرگی و، مهمتر، از اینروست که نخستین قربانی ظهور و صعود سردارسپه شناخته شد. تیرخوردن مرد پرخاشگر و خوشسیما ربطی به مشروطیت نداشت. حتی به سرودههای خودش هم ارتباط چندانی نداشت. به فکر برپایی جمهوری در ایران میتاخت اما به شخص رضاخان نه. با این همه، ابتدای سال ۱۳۰۳ ترجیعبند «جمهورینامه» علیه سردارسپه، که اساساً و عمدتاً کار بهار بود، به اسم او در رفت. چند ماه بعد روزنامه تعطیلماندهاش را به شخصی که چیزی درباره او نمیدانیم واگذاشت و آن شخص چند مضحک قلمی چاپ کرد، از جمله یکی که جمبول (John Bull، نماد بریتانیا) را نشان میداد سوار بر خری که فوراً کنایه از سردارسپه تعبیر شد. کاریکاتورها ربطی به عشقی نداشت اما او را مسئول میشناختند. ظهر شنبه روزنامه درآمد و ظهر پنجشنبه زندگی عشقی پایان یافت. بیشتر شهید راه سوءتفاهم شد تا مشروطیت یا هر چیز دیگر.
کتاب «عشقی» روایتی گاهشمارانه از سرگذشت یک شخصیت تاریخی نیست. از همان مقدمه شما از آنچه شما را به نوشتن از عشقی ترغیب کرده است مینویسید: «شخصیت قلمی عشقی». شاعری و کار روزنامهنگاریاش، که بخش نادیدهمانده او است. اما در کتاب بخشهایی نسبتا مساوی را به شاعری، روزنامهنگاری، فعالیت و تفکر سیاسی و حتی حاشیههایی از زندگی او مانند رفاقتش با نیما، اختصاص دادهاید تا درنهایت با نقادی جهانبینی او، سیمای تازهای از او را ترسیم کنید و خودِ عشقی را به آثارش اضافه کردید و تکههایی از واقعیتهای تاریخ را کنار هم گذاشتهاید تا بدون بیطرفی، روایت خود را از عشقی بسازید. این تلقی را میپذیرید؟ به نظر شما کدام وجه از میرزاده عشقی، وضوح بیشتری به سیمای او میبخشد و او را از زیر سایه اسطورهایاش بیرون میآورد؟
با استفاده از گفته مشهور درباره برتری عرض عمر بر طول آن، جوشوخروش ده سال سوم و آخر زندگیاش تصویر عمری درازتر به او میدهد. اگر نمرده بود شاید باز هم پیشرفت میکرد و چیزهای جدید یاد میگرفت و یاد میداد. شاید هم با توجه به علایم ادوار شیدایی-افسردگی و توی لاکرفتن گهگاه و پیگیرینکردن کار ناموفق نمایش و تئاتر و رهاکردن روزنامه کمخوانندهاش، از خلق و جامعه کنار میکشید. شاید هم به نوآوری در شعر ادامه میداد و صاحب مکتبی میشد. مردن بر سر یکی، دو سوءتفاهم مهلک نامش را ماندگار کرد. مرگ او مهمترین اثرش بود.
میرزاده عشقی مخالف سرسخت قوام بود، تا جاییکه در مقالاتش او را دسیسهباز و خائن نیز میخواند. این نگاه را در جایجای کتاب «عشقی» میتوان دید. از روایت شما اینطور برمیآید که با عشقی درباره قوامالسلطنه همنظر هستید.
احمد قوام هم ستایشگران و مخالفان خودش را دارد اما مطمئن نیستم سفرا و مقامهای شوروی و بریتانیا و آمریکا او را مهمتر از بقیه وزیروکیلهای ایران تلقی میکردند. موضوع مهم و جدی آن روزگار در درجه اول شکست ارتش مهیب رایش سوم بود و بعد تقسیم جهان و آنچه از اروپا باقی ماند. و بریتانیا باید مقادیری قابل توجه از آنچه را در خاورمیانه مالک بود، از جمله نفت جنوب ایران، به نجاتدهندهاش ایالات متحده میداد. اینکه در تهران چه کسی نخستوزیر باشد برای مردم کرمان و فارس و خراسان مهم بود، برای فاتحان جنگ نه تا آن حد.
پس از شکست عثمانی و اکتبر ١٩١٧ وقتی حکومت انگلیسی هند دنبال کسی میگشت که ایران را اداره کند، در هیئت حاکمه قاجار همدیگر را یا جنتمکان و بیخاصیت میدیدند یا مارمولک و توطئهگر، و درهرحال تن به جلوافتادن و سرآمدشدن کسی حتی از خودشان نمیدادند و روحیه غالب این بود که یا من رئیس شوم یا هیچکس. بعد که آدمهایی از بیرون هیئت حاکمه آمدند بر آنها مسلط شدند، مسئله قوام و مصدق و بعدها امینی این بود که اینها، یعنی پهلوی، از ماها و خصوصاً من پایینترند و تازهبهدورانرسیدهاند.
از پسر سلیمان بهبودی، رئیس تشریفات دربار رضاشاه، شنیدم قوام دوست داشت همهجا بعد از شاه وارد شود و روز افتتاح یکی از ادوار مجلس، در میدان بهارستان بیآنکه پیاده شود از پنجره ماشین خطاب به رئیس شهربانی که منتظر ورود شاه ایستاده بود با صدای بلند پرسید: این بابا هنوز نیامده؟ و روایت میکنند بعد از شهریور ٢٠ و بازگشت به ایران به محمدرضاشاه گفت: ماشاءالله چه بزرگ شدین! اینها کار سیاسی نیست. بهاصطلاح عامیانه، متلک کلـُفت بار دیگران کردن است. ماجرای آذربایجان را هم کسانی زیادی بزرگ میکنند. دنیا را فاتحان جنگ در کنفرانس یالتا تقسیم کردند، شوروی باید خطکشیها و توافقها را رعایت میکرد و کل دولت مفلس و بهاصطلاح ارتش ایران را کسی جدی نمیگرفت.
قوام مبتکر حزب دولتی و توقیف دستهجمعی جراید بود اما موافق عشقی هم نیستم وقتی مینوشت فرمانفرما کلی بچه پس انداخته و بلای جان مردم ایران کرده اما خوشبختانه قوامالسلطنه و وثوقالدوله اولاد ندارند و وقتی مـُردند از دستشان راحت میشویم. هزل بددلانه و بیرحمانهای است.
کتاب «عشقی، سیمای نجیب یک آنارشیست»، نوعی انتقاد علیه منتقد است. محمد قائد همواره بهعنوان «منتقد» شناخته شده. آیا میتوان گفت شخصیت و روحیه انتقادی، شما را تا حدی به عشقی شبیه کرده است؟
ما از فراز سالیان میتوانیم تصویر آن روزگار را هم در تصور آدمهای آن عهد و هم در چشمانداز وقایع ببینیم. عشقی هم مانند بسیاری دیگر در طرز فکر رایج شریک بود که چندتا آدم ناجور نمیگذارند ایران مثل خارجه شود. ایران تغییرهایی چنان اساسی کرده که کمتر شباهتی به یک قرن پیش دارد اما فکر نمیکنم میتواند یا قرار است مثل خارجه شود. منظور از خارجه البته آلمان و اتریش و هلند است، نه هند و مصر و ترکیه. باید توجه داشت در جامعه با هر تغییری، یا ایجاد هر تغییری، مسائلی ممکن است حل شود اما جای خود را به مشکلاتی جدید میدهد. ناظرانی مانند عشقی و بسیاری از مردم ایران طی صدوپنجاه سال گذشته فکر میکردهاند اگر جامعه آنها با چند تغییر اساسی عین خارجه شود تا ابد همانجوری میماند.
چنانچه ایران با عصایی جادویی عین سوئیس شود آیا عشقی و بسیاری دیگر احساس راحتی خواهند کرد؟ در خود سوئیس البته، اما تردید دارم در ایرانی که فقط ساعت و پنیر و شکلات و شراب تولید کند و مردم اهمیت ندهند کی وزیر است و کی وکیل، احساس خشنودی کنند. تکلیف عنعنات و مفاخر و شعائر چه خواهد شد؟
در آخر کتاب دو نامه از نیما به عشقی آوردهاید. نامههایی که نیما در دورانِ نوشتن «افسانه» به میرزاده نوشته و از عقایدش درباره نظم و نثر و چگونگی ساخت شعری نو یا انقلابِ شعری گفته است و اینکه خطاب به میرزاده نوشته «در این تجدید بالاخره خرسندی من به تحسین تو است». هر دو نفر اینها مورد غضب و انکار ادبای سنتگرای زمانهشان بودند و معتقد به «ضرورتِ عزیمت از عرصه تنگ ردیف و قافیه»، آوردن زبانِ کوچهوبازار به شعر و بهتعبیر نیما «نزدیککردن نظم به نثر و نثر به نظم». سپانلو معتقد بود اگر میرزاده بیشتر میزیست رقیبی جدی برای نیما بود. اما شما بنابر قضاوت تاریخ، نیما را شاعری میدانید که بیش از سی سال پس از «افسانه» زیست و در زبان شعر تأمل کرد، و میرزاده را شاعری که سه ماه بعد از «ایدآل» نابود شد. از نسبت و تأثیر میرزاده و نیما و تفاوت سبک کارشان بگویید؟
ادامه دادن خیالی خطی که در جایی قطعاً به انتها رسیده نه معقول است و نه فایدهای دارد. عشقی شاید سرایندهای سرآمد در شعر جدید میشد، شاید هم نمیشد. اما با توجه به آنچه او و نیما همزمان سرودند، به نظرم قریحه عشقی بیشتر و طبع شعرش روانتر بود. سرودههای نیما از ابتدا پر دستانداز بود و چنین ماند. بهار چند بند مشخصاً سروده عشقی را در ترجیعبند روان و رسا و همهفهم «جمهورینامه» که ظاهراً کاری گروهی بود گنجاند. نیما، گذشته از ناسازگاری حتمیاش با بهار، به نظرم بینهایت بعید میرسد قادر بود چند بیت روان و رسا و بدون سکته در قالب «بگویند از سر شه تاج بردار/ به فرق خویشتن آن تاج بگذار/ همان کاری که کرد آن مرد افشار/ دریغ از راه دور و رنج بسیار» بسراید. اصلاً اینکاره نبود.
و گذشته از محتوا و پیام هر یک، نثر پرشور و جاندار عشقی را بهمراتب بیش از مطالب آموزشی و خطابی و خیلی جاها تصنعی و سرد و بیروح نیما میپسندم. نیما یوشیج بیتردید انسانی بزرگ و بلندپرواز بود اما تا حد بسیار زیادی به برکت شمعهایی که شاملو و اخوانثالث و دیگران در مرقدش روشن نگه داشتند بزرگ شد. طی دههها اتلاف وقت و نیروی فکری جوانان مملکت در وررفتن با شعر نو باید یکی را قافلهسالار معرفی میکردند.
از حضور میرزاده عشقی در عرصه تئاتر که نوشتهاید بهقیاس جالبتوجه و مهمی بین عشقی و برشت دست زدهاید. عشقی نمایش «رستاخیز پادشاهان» را روی صحنه میبرد که جز ضررهای اقتصادی عایدی دیگری برایش نداشت. نوشتهاید تردیدی نیست که عشقی شور هنر داشت اما گزنکرده پاره میکرد. و اینکه درست زمانی که برشت به سینما توجه داشت و سنت اپرا را با تحقیر دور میانداخت، عشقی آستین بالا زد تا از صفر شروع کند و تازه عشقی آدمی است یک سر و گردن بالاتر از جامعهای بدوی و مفلوک.
مرد بااستعداد و پرشور انگار همدم و مشاوری نداشت که برایش توضیح دهد اپراساختن و به صحنهبردن دشوار و پرخرج است و همهجای دنیا با بودجه دولت اداره میشود. در مطالب روزنامهاش درباره اپرابازی نشانهای نیست که به او گفته باشند هرکس بلیت چاپ کند و بفروشد باید طبق قانون به اداره مالیه مالیات و به بلدیه عوارض بپردازد و برای اردشیر بابکان و خسرو انوشیروان و عظمت ایران باستان هم تخفیف قائل نمیشوند مگر اینکه پیشتر با مقامهای ردهبالا صحبت کنی و معافیت کتبی و رسمی بگیری.
در همان روزگار، قمر هم بدون حجاب در گراندهتل لالهزار آواز خواند و لابد مشتری و خواستار داشت. اما اجارهکردن سالنی که قلب جامعه اعیانی تهران بود، بلیت «همت عالی» دست جماعتدادن و بعد اعلان چاپکردن که لطفاً تشریف بیاورید پول تماشای نمایش بیسروته آن شب را بدهید، بیش از آنکه عشق به هنر باشد ندانمکاری بود. نمایش ابتدایی و آماتوری را دو ماه پیشتر در انتهای سال ١٢٩٩ در اصفهان به صحنه برده بود اما ننوشته آیا بلیتی بود یا دعوتی. درهرحال، در تهران باید سالن دبیرستانی میگرفت و برای کسانی کارت دعوت میفرستاد، بدون حرفی از فروش بلیت.
در شماره سوم روزنامهاش مینویسد: «بواسطه کسالت روحی که بر مدیر ما از شب نمایش اهنگی رستاخیز سلاطین ایران عارض شده در این شماره و شماره ٢ موفق به انتشار مقالات سودمند اجتماعی نشدیم.» جای تأسف دارد که آدمی شریف از فرط ناراحتی و زیر فشار مالی دیسپرس (بهبیان شیرازیها) بگیرد و ناخوش شود اما پیداست پیشتر تصوری نداشت که برای سالن گراندهتل لالهزار (معادل بالروم هتل مجلل امروزی) بلیت چاپ کنی پوستت را میکنند و چیزی هم بدهکار میشوی. کار دنیا حساب دارد.
اشاره کردهاید که عشقی بهرغم ناتوانی از ساماندادن به عقاید سیاسیاش دارای اصولی بود هرچند بدون چارچوب مشخص: نویسنده-روشنفکری که در زمانه تجددخواهی میان سنت و تجدد بود و میان انقلاب و کودتا، همواره در حد فاصلی ناگزیر. بهاعتقاد شما این در حدفاصلبودن خاصِ زمانه عشقی بود یا روشنفکری ما – با اقتضائات دورانش- چنین تجربهای داشته است؟ گفتمان اخیری که بنا دارد روشنفکری را از جایگاه روشنفکری به نقد بکشد شاید از دو دهه پیش آغاز شده باشد، اما امروز به جریانی انتقادی یا حتی انکاری نسبت به تفکر و روشنفکری در جامعه ما منجر شده است. شما نیز در مقاله «گزارش یک قتل یا مرگ» نوک پیکان انتقادات را بهگونهای دیگر سمت روشنفکران، «پدیدآورندگان کتابها که قرار است بگشایند از رخ اندیشه نقاب» برمیگردانید.
در ایران، روشنفکر برچسبی است ژنریک برای یککاسهکردن درسخواندههای صد و پنجاه سال گذشته، تکنوکراتها، بورژوامآبها و شیکپوشها یا افرادی با پوشش نامتعارف، کسانی از گرایش چپ، متجددها، هنرمند و نویسنده و روزنامهنگار و کتابساز و شاعر و فیلمساز و نقاش و موسیقیدان و کلاً اهل قلم و هنرهایی غیر از خاتمسازی و قلمکاری.
در بسیاری موارد برای تحقیر و تخطئه موجود فرضی پرمدعایی بهکار میرود آماده دخالت در بحث بر سر هر موضوعی؛ که با هرکس و هرچیز، هم با مالدار و قدرتمند و هم با مردم عامی، بهطور مطلق مخالف است درعینحال که مدعی سخنگویی از طرف دسته اخیر است، و برای هر مسئلهای راهحل معجزهآسا دارد. این تصویر شترگاوپلنگ حتی کاریکاتور هم نیست، فقط بیمعنی است. دو، سه دوجین اعضای یک فامیل را هم نمیتوان چنین یکدست گرفت. منش و قیافه دو برادر ممکن است بسیار متفاوت از یکدیگر باشد، تا چه رسد به بیست سی چهل پنجاه جور آدم در زمانها و محیطهای مختلف.
در هجمهها، فرد تازنده با استعمال کلمه روشنفکر علامت میدهد منظورش چه کسانی نیستند: زمیندار و ملاک نیستند، نظامی نیستند، بازاری و دکاندار نیستند، کشاورز و کارگر نیستند، نجیب و سربهراه و خانوادهدوست نیستند. زمانی بهار در رشتهمقالههای «نسل معاصر» در مطلبی با عنوان «نسل انقلاب ــ نسل هوچی» درباره جوانان پس از صدر مشروطیت نوشت «این نوجوان که ما شرح احوال او را مینویسیم از همان کودکی سیگارکشیدن و عرقخوردن و فحشدادن و روزنامه خواندن و شعر مهملگفتن شروع نمود!» عشقی اتهامها را به خودش گرفت و چنان آتشی شد که مقالهای تند علیه بهار منتشر کرد. بهار که عشقی را دوست داشت و قریحه سرشارش را میستود در پاسخی ملایم کوشید از او دلجویی کند و به سوی فراکسیون مخالف صعود سردارسپه در مجلس بکشاندش. خلاصه مقالهها و شرح مناقشه و رفاقت بعدی آنها را در کتاب آوردهام.
در مقالاتی زیرعنوان «شبهمعمای کتاب» مسائل حوزه کتاب را برشمردهاید. از شمار بیشتر ناشران از کتابفروشیها، دخالت دولت در صنعت کتاب، لزوم یارانه مستقیم و کافی به نشر، توزیع یارانه و پاگرفتن ناشران خردهپا و سرآخر کمشدن شمار خوانندگان. از این میان «پدیده غریب بالازدن شمار ناشران از شمار کتابفروشیها» جالبتوجه است. معتقدید این پدیده با اقتصاد ایران همخوانی دارد و درک صنعت نشر ایران را بر پایه آمارها در حکم «شکار سایه» میدانید. بهاعتقاد شما چرخه مالی نشر یا همان وجه درسایهمانده آمارها را از کجا میتوان دنبال کرد؟
از هیچ جا. میتوانید پیش خودتان حدسی بزنید که به اندازه سایر حدسها اعتبار دارد. حرفم در آن بحث این است که پدیده غریب بالازدن شمار ناشران از شمار کتابفروشیها با نوع اقتصاد ایران همخوانی دارد، «اقتصادی که در آن بخش پنهان هر چیزی بزرگتر و مهمتر از بخش پیدای آن است.» به دلایل له و علیه یارانه به صنعت چاپ و انتشار اشاره کردهام و گمان میکنم حرفم روشن باشد، همان حرفی که اتحادیه ناشران رسماً و صراحتاً و کتباً اعلام کرده: پمپاژ پول و سهمیه کاغذ از بیتالمال به افراد غیرحرفهای را متوقف کنید و بگذارید هر بنگاهی قادر به تولید کتاب است بماند و هرکس نیست پی کاری دیگر برود. دستگاه اداری به هزار زبان میگوید به ناشرهای واقعاً حرفهای که چند ده تایی بیشتر نیستند از نظر فکری اعتماد ندارد و لازم میبیند افراد قابل اعتماد و خودی را تقویت کند. سؤال من هم این است که تولیدات هزارها ناشر «مورد اعتماد» کجا میرود؟ عمدتاً به مقواسازی.
مسئله مهم دیگری که پیش میکشید، تکیه بر کتابهای روشنفکرپسند و خواصخوان است. فکر نمیکنید رسیدن تیراژ این کتابها به کمتر از پانصد نسخه یا تیراژ متوسط هزارتایی همزمان با افزایش تعداد عناوین و ناشران، خود پدیده غریب دیگری است؟
به چندین نکته در این زمینه اشاره کردهام: «تصویرهایی که از تیراژ به دست میدهند غالباً دقیق نیست. مثلاً اگر سال ۴۴ هر سال یک کتاب دربارۀ اروپای قرن نوزدهم چاپ میشد و اگر امروز هر هفته یک کتاب در این زمینه بیرون میآید، پس تیراژ سههزاری چهل سال پیش درواقع از صدهزار گذشته است». و بیفزایید تجدید چاپ را. در همان دهه چهل کتاب خواصخوان ندرتاً به چاپ سوم و حتی دوم میرسید. امروز انبارکردن هزارها نسخه از عنوانهای قدیمی در مکانهایی که بهای آنها سر به آسمان زده عملی نیست. مهم این است که کتاب همواره برای خواننده بالقوه قابل دسترسی باشد.
در مقاله اخیرِ «از نشر و ناشرون در اینجا و جاهای دیگر» به امر ناممکنِ پولدرآوردن با نوشتن در اینجا اشاره کردهاید. از دهه چهل مثال آوردهاید که برخی کتابهای آلاحمد و نیما با جلد سلوفان (سخت) منتشر میشد و بهای کتاب را بالاتر میبرد و حتی کتابفروشهای پیشرو شهر را به متلک انداخته و خوانندهها را ناراضی کرده بود. این وضعیت تا امروز هم ادامه دارد. اگر کتاب کیفیت چاپ بهتر داشته باشد، قیمتش بالاتر میرود و بعد هم حقالتألیف بیشتر و خریدار کمتر و برعکس. فکر نمیکنید تمام این مشکلات بهنوعی مربوط به همان سهمِ ناچیز مؤلف از اثرش است؟
حرفی از «امر ناممکن» نزدهام. برعکس، در ایران برای نخستینبار با قلمزدن تماموقت و البته موفق و دارای خواننده میتوان شناور ماند. در دهههای پیشین تقریباً تمام نویسندهها و مترجمان کارمند جایی بودند. در آن مقاله به پارهای وجوه مشترک نشر در ایران و آلمان به روایت یک ناشر قدیمیاش که در آمریکا هم کتاب منتشر میکرد اشاره کردهام؛ و به شباهت ادبای ایران و آلمان که اعتقاد دارند شعر بدون وزن و قافیه را باید گذاشت در ِ کوزه؛ و به مؤلفان و مترجمانی که اصرار دارند عنوانهای گاه خودساخته آکادمیکشان از قلم نیفتد.
شماری فزاینده از ناشران ما هم کتاب را در دو نوع شمیز و سلوفان منتشر میکنند. یک راه دیگر برای کمک به خوانندهای که فقط میخواهد بخواند کتابخانه عمومی است. اما در ایران کتابخانه عمومی کتابهایی معین در قفسه میگذارد.
در زمینه نارضایی برخی خوانندهها از قیمت کتاب، در کله ما تهنشین شده که نویسنده شریف، برخلاف آدم قلم به مزد، حرف پول نمیزند. درهرحال، شخصاً تا آن حد که بتوانم متنم را روی سایت میگذارم مجانی بخوانند. یا به خوانندهای که از قیمت پشت جلد گله دارد، مرا شریک جرم میداند و اهل خواندن روی مانیتور نیست پیشنهاد میکنم کتاب را بدهم بخواند و برگرداند. چندتایی جواب میدهند «خیلی شیک است، دلمان میخواهد داشته باشیمش». شما جای ناشری بودید که با کلی خرج و زحمت کتاب جلد سلوفان خوشدست منتشر کرده، چه میگفتید؟
—————-
*در این باره نگاه کنید به اعلان فروش کتاب در ۱۲۷۵ شمسی پیش نمونه ای از کتابهای دوره که در آن فهرستی از کارهای تالیفی و ترجمه ای دوره دیده می شود. – راهک