مهدی جامی
رادیو فردا
بازتاب وسیع درگذشت عباس کیارستمی در وب فارسی گروهی را متعجب کرده است. و برخی هم شروع کرده اند به تحلیل. معمولا از اینجا شروع می کنند که این مردم که کیارستمی را نمی شناختند و فیلم های او را ندیده بودند پس چرا اینقدر از مرگ او شوکه شده اند. چرا اینقدر به او ابراز صمیمت و محبت می کنند. و بعد پاسخهایی می دهند که معمولا در این یک دو دهه اخیر بسیار شنیده ایم. سرجمع همه پاسخ ها در کتاب مراد فرهادپور و مازیار اسلامی، پاریس-تهران، آمده است. خود آن کتاب هم سرجمع همه نقدهای پیشین به کیارستمی است. بنابرین هم نقدهای پیشین را در خود جمع کرده و به زبان روشنفکرانه ای بازگفته و هم دفتر الهام منتقدان بعدی شده است تا همین روزها. من با کمی اغراق و اندک بی احتیاطی و با حذف زواید بسیار می توانم اصل سخن را در این ادعا خلاصه کنم که گویا اگر مردم عمدتا طبقه متوسط ایران به کیارستمی توجه دارند نه به خاطر فیلمهای او ست که به خاطر تحسین های بین المللی از او ست.
این ادعا مرکز طیفی از گفتارها ست که همه به نوعی در تخفیف فیلم و سینمای کیارستمی می کوشند. آنها مدعی اند که کیارستمی حقیقتا چیزی برای “ما” ندارد. هر چه دارد برای آنها ست، برای از ما بهتران؛ غربی ها. و چون چشم ما به دهان غربی است ناگزیر از کیارستمی خواسته یا ناخواسته باید خوشمان بیاید و نمی شود از او بد گفت و از قافله تمدن دور افتاد.
این نگاه به کیارستمی از نظر من به اندازه فاصله کره مریخ تا زمین از او فاصله دارد شاید هم بیشتر! غریب تر از این ادعا چیزی نیست که هنری را نه بر اساس درونمایه اش و هنرمندی را نه بر اساس انتخاب ها و رفتارهایش که بر اساس نظر دیگران بسنجیم. و این بدترین نوع غربزدگی است هر چند از قلم و دهان کسانی صادر شود که ادعای مبارزه با غرب دارند.
من در این یادداشت تلاش می کنم بگویم چرا کیارستمی عمدتا به خاطر پیوندهای عمیق اش با فرهنگ خود ما ست که اینچنین محبوب است. و بازتاب مرگ او و انبوه کلمات صمیمانه خطاب به او جریانی کاملا طبیعی است و نشانه توفیق او ست و اگر کسی با فرض بیگانگی مردم از کیارستمی از این بازتاب تعجب می کند باید در شناخت اش از کیارستمی و هم فرهنگ ایران تجدیدنظر کند.
ادعای من ساده است: کیارستمی در فرهنگی به کمال رسید که برای گفتمان های غالب روشنفکری ناشناخته یا کم ارج و دست دوم بود؛ یعنی فرهنگ ایران. و در زمانه ای به کمال و پختگی خود دست یافت که ما بیش از همیشه به چنین بازتابی از فرهنگ خود نیاز داشتیم. یعنی در زمانه انحطاط دین رسمی. او جانشینی برای ارزشهای دینی یافت که فرهنگ و ادب ایران بود و آن را در سینمای خود جهانی و جاودانی ساخت.
فرهنگ و حکمت شاعرانه
سینمای کیارستمی شاید بر دیگر فعالیتهای او سایه افکنده باشد و برای همین وقتی حافظ را منتشر کرد خیلی ها برآشفتند که کیارستمی را به حافظ چه کار. برای چنین کسانی فرهنگ در بسته های معینی قالب بندی شده است و وقتی شما در یک قالب قرار گرفته اید دیگر از آن قالب نباید بیرون برآیید. کیارستمی البته در هیچ قالبی قرار نمی گرفت بدرستی. نه تنها حافظ اش را منتشر کرد و برایش حرفها داشت و استدلالها (که در گفتگو با پرویز جاهد آنها را مطرح ساخته است) بلکه سعدی اش را هم منتشر کرد و مولانایش را هم. برای هر کدام هم مدتها و سالها کار کرده بود. یعنی این کارها برای او کاملا جدی بودند. توفیق نیافت که ترکیب این کارها را با سینمایش به نحوی عریان نشان دهد – گرچه در تمام فیلمهای اش رگه های آن هست- اما دست کم یک فیلم را بر اساس دریافت بسیار هوشمندانه ای از خسرو و شیرین نظامی ساخت: “شیرین”. کمی بعد به این نکته باز می گردم.
با یک پرش بلند از ادب کلاسیک به دوره معاصر می توان پیوند عمیق کیارستمی را با دو شاعر که هر دو شمایل های فکر و فرهنگ معاصر ما هستند به آسانی دید: سهراب سپهری و فروغ فرخزاد. پیوند او با سپهری از همه روشنتر در “خانه دوست کجا ست؟” دیده می شود. و پیوند او با فروغ در “باد ما را خواهد برد”. از نظر من، پیوند او با فروغ و سپهری پیوند با خداوندگاران فکر و شعر نسل کیارستمی است. آنها از او مسن تر بودند و زودتر به بلوغ هنری رسیدند. فروغ در جوانی کیارستمی درگذشت و سپهری وقتی که انقلاب شد. کیارستمی راه هر دوی آنها را بعد از انقلاب دنبال کرد. و البته آنچه او به صحنه آورد چیزی بود که در فکر و شعر و حکمت زندگی فروغ و سپهری پخته شده و رسیده بود اما هنوز شیوع عام نیافته بود. آن آمیختگی با طبیعت که بهترین شاعران دوره معاصر ما را متمایز می کند یعنی نیما و فروغ و سپهری در کار کیارستمی هم ادامه یافت به بیانی و زبانی دیگر و با تاملاتی دیگر. این را بخوبی در فیلم “گزارش” کیارستمی می بینیم. این تماشای جهان بدون دخالت در آن. این آرامش در حضور دیگران. این فرار از کژ و کوژ کردن واقعیت. و اگر به شعرهای کیارستمی نگاه کنیم می بینیم که این دقیقا همان نگاهی است که او در شعر هم دنبال کرده است. اینها همه صورتهای یک منِ فرهیخته است.
آنچه فروغ صداقت و صمیمیت می نامید و خود نمونه تام و تمام آن بود و در سپهری ادامه یافت (که بزرگ بودن فروغ را به نیکی می شناخت و خودش مثل او به شکل حزن پریشان واقعیت صمیمی بود)، شاخص کیارستمی نیز بود. حال که به این بزرگان می نگرم می توانم گفت که ایده اساسی نسل آنها و نشان پرچم آنها صداقت و صمیمت بود. اینکه کیارستمی هرگز نمایی در داخل خانه ای نگرفت که در آن زنی را در شرایط غیر”طبیعی” (غیر واقعی) با روسری نشان دهد تا مبادا از تعهدش به واقعیت نمایی دور شود، همزمان تعهد او را به صداقت هنری نشان می دهد.
وانگهی کیارستمی خود به ما می گوید که هر چه از عمر او گذشته او بیشتر با شعر آمیخته شده است. معنای این آمیختگی از نظر من غرق شدن هر چه بیشتر در آبهای اعماقی است که کیارستمی در آنها غوطه خورده است. او با صدفی بازگشته که بی خلل است. صدف سادگی. این سوی دیگر طبیعت گرایی او ست. “ساده باشیم” پیامی است از سپهری و فروغ که او به زبان خود با ما در میان گذاشته است.
سادگی و صمیمیت
اما چرا سادگی و صمیمیت چنین وزن سنگینی در فکر و زندگی این بزرگان دارد؟ به نظر من جواب ساده اش این است: نظام ارزشهای دینی رو به افول می رفت و ناچار نظام اخلاقی جانشینی لازم داشت. فروغ و سپهری این را حس می کردند به غریزه و هر کدام به شیوه خاص خود به جبران این افول می کوشیدند – که چه بسا در تلاش برای احیای دین هم از آن بهره برداری شد. اما نوبت که به کیارستمی رسید نظام ارزشهای دینی کاملا سقوط کرده بود و دیگر هیچ لامپ سبزی بر فراز مسجد مفتاحیان روشن نبود. دین دولتی آبرو و اعتباری برای هیچ متن مقدسی باقی نگذاشته بود. جامعه تشنه حرف تازه ای بود و متن تازه ای و همچنان هم هست. کیارستمی پاسخی برای این تشنگی داشت.
در جامعه غربی هم این رخداد را می توان دید که با افول متن مقدس متن های متعدد دیگری آمدند تا جای خالی آن را پر کنند. این متن ها از حوزه ادبیات و فلسفه می آمدند. دوران شکوفایی رمان غربی هم همین جا ست و به همین دلیل. در ایران این نقش را عمدتا شعر بر عهده داشته است و بعد از آن سینما. جامعه ملتهب ایرانی از زمان نیما دست کم و بعد بروشنی در دوره فروغ و سپهری و در اوج خود در تجربه دردناک انقلاب به دوره ای گذر کرده است که دیگر ارزشهای دینی اعتبار اجتماعی ندارد. فروریزی این ارزشها را همه جا می توان دید. وقتی متن های مقدس دینی و مرجعیت های آن کمرنگ شوند جانشین اش چه می تواند باشد؟ متن های مقدس دیگری باید بیاید. به نظر من وقتی شاملو هم به تصحیح حافظ دست زد می فهمید که خودش و نسل اش و جامعه اش به متن مقدس دیگری نیاز دارند. متنی سکولار. او کوشید از حافظ چنان متنی بسازد و به دست دهد. به همین دلیل هم او را به صراحت “یک لاقبای کفرگو” نامید. اگر غیر از این بود شاملو را با حافظ چه کار بود؟ شاملو تنها با حافظی می توانست ارتباط برقرار کند که مثل خودش کفرگو باشد.
اما اگر چنان کاری با حافظ تنها ناشی از رویکردی ایدئولوژیک بود، فروغ و سپهری رویکرد بدون ایدئولوژی برگزیدند و صدبار موفق تر بودند. درباره فروغ و حافظ من در این مقام نمی خواهم بحث مستقل کنم و فقط اشاره می کنم به حرفی که خود او زده است و گفته است هر چه آموخته از حافظ آموخته است. رابطه سپهری اما با جهان کلاسیک های ما نیاز به بحث چندانی ندارد زیرا او پا به پای مولانا رفته و شعر گفته و نمونه های متعدد از این همنوایی در هشت کتاب او آمده است. کیارستمی ادامه این رویکرد است؛ بازخوانی متن های “مقدس” شعر فارسی تا جانشین متن های مقدس بی اعتبارشده بشود. آنچه کیارستمی با هوشیاری اجتماعی بی نظیر خود کرده است با گرایش های عمومی در جامعه ایرانی هم تایید می شود. گرایشی که امروز به شعر و عرفان و ادب قدیم به وجود آمده است موید آن است که جامعه در فرهنگ خود دنبال ریشه هایی برای از جا کنده نشدن می گردد. اینکه اینهمه حافظ خوانده می شود و غزلهای سعدی بازکشف می شود و تازگی گرایشی وسیع به مولوی خوانی پیدا شده همه در جستجوی آن متن جانشین و نظام ارزشی است که در فرهنگ خودی ریشه داشته باشد.
سینمای کیارستمی ادامه شعر فارسی است. آینه آن حکمت جاویدان است. ریشه ای است برای مخاطب تا در توفان تزلزل ارزشها جایی و معبدی برای استقرار فرهنگی داشته باشد. او سینما رفتن را به یک آیین پالایش تبدیل می کند. هیچ کس برای تفریح به تماشای فیلم های کیارستمی نمی رود. و نه تنها سینمای او معبدی برای فرهنگ ایران است بلکه شعرهایش، کتابهایش، عکس هایش، نقاشی هایش. او آدمی است که در دل این فرهنگ زیسته و هر چه کرده در ستایش فرهنگ و طبیعت ایران کرده است. او از آن معدود کسانی است که قدرت دارند خلاف جریان حرکت کنند، دل از ایدئولوژی ها بشویند و به عمیق ترین لایه های فرهنگ و وجدان عمومی سفر کنند. و سرانجام با گوهرهایی از دل تاریکی بیرون آیند تا راهی را روشن کنند پیش پای قوم.
کیارستمی به مثابه شمایل فرهنگی
بسیاری بوده اند که مثل کیارستمی فیلم ساخته اند و جشنواره رفته اند و تحسین دیده اند و جایزه گرفته اند و حمایت برای ساختن فیلم هایشان یافته اند و چه و چه ها. اما رابطه ای که آنها با مردم خود پیدا کرده اند تنها درجاتی از رابطه کیارستمی با مردم ما ست. راه دور نرویم یکی از برترین فیلمسازان دوره ما اصغر فرهادی است که هم فیلم های خوب می سازد و هم بالاترین جوایز سینمایی را گرفته است. اما اصغر فرهادی کیارستمی نیست. از همان جنس و مکتب است. اما کیارستمی جایگاهی دارد که قابل رقابت نیست. می توان از او آموخت. می توان به او نگریست. می توان او را و هوشمندی عمیق او را دید و دریافت و ستایش کرد. اما باید پذیرفت که او به جایگاهی دست یافته است که او را در بالاترین خانه هرم فرهنگ معاصر قرار می دهد. اگر جایی مثل کوه المپ در فکر و فرهنگ فارسی داشتیم باید می گفتم کیارستمی در آن جایگاه در کنار خدایان دیگری مثل فروغ و سپهری نشسته است. اما اگر از فروغ نازنین وام بگیرم باید گفت درست مثل فروغ که می گوید ما در آن کوه غریب فاتح از عقابان جوان پرسیدیم که چه باید کرد و به خواب سیمرغان ره یافته است و حقیقت را در باغچه یافته، کیارستمی نیز در پاسخ “چه باید کرد؟” دوره خود، حقیقت را در باغچه یافت و به لانه سیمرغان فرهنگ ایران راه یافت.
یکی از زیباترین فیلم های کیارستمی “شیرین” است. این فیلم که شاید مدرن ترین اثر سینمایی کیارستمی است، از زوایای مختلفی قابل تحلیل است. اما برای من و در این مقام و این گفتار این نکته برجسته است که او قصه ای را بدون نشان دادن آن روایت می کند. تنها در چهره تک تک تماشاگران اش. او می داند که همه آنها و همه ما قصه را می دانیم. وقتی از این چهره به آن چهره می رود به ما می گوید که از چشم من بخوان. از چشم ها بخوان. قصه قصه ما ست. این قصه در سویدای وجود ما ست. ناخودآگاه ما و وجدان جمعی ما ست. این قصه از ما جداشدنی نیست. پیر یا جوان. این زندگی شیرین است. این فرهنگ شیرین است. این سکوت ما ست که پر از قصه ها ست. آن صدای قصه روی پرده خیال ما ست. آن صدایی است که همیشه می شنویم. صدایی که مانده است و ماندگار است. او سنتی ترین داستان ما در مدرن ترین شیوه روایت می کند. این همان نیست که ما را دوستدار کیارستمی و دیگر خداوندگاران فرهنگ معاصر می کند؟
شیرین بسیار شبیه زندگی کیارستمی است. او حالا در تک تک چهره های ما ست. قصه اش را می توان در چهره های ما بازخواند. چرا که او مثل نظامی و مثل سعدی و مثل حافظ و مثل فروغ و سپهری از ما سخن گفته است و با ما سخن گفته است. یک قصه را در بسیار چهره ها روایت کرده است. از کثرت به وحدت رسیده است. ما در اثر او سی مرغان ایم. با او سیمرغ شده ایم.