مهدی خلجی
اگر کتابها ناپدید شوند
سوزان سانتاگ، در نامهای به خورخه لوئی بورخس، از لذّت و تأثیر خواندنِ آثار بورخس و به طور کلّی ادبیات مینویسد:
«تو گفتی که ما تقریباً همه آنچه هستیم و آنچه بودهایم را مدیون ادبیاتایم. اگر کتابها ناپدید شوند، تاریخ سراپا ناپدید میشود، و انسانها هم ناپدید میشوند. به درستی حرفات یقین دارم. کتابها نه تنها انبانِ بیدر و پیکرِ رؤیاهای ما که حافظه ما نیز هستند. همینطور، آنها به ما سرمشقی برای خود-استعلائی (self-transcendence) میدهند. از نگاهِ بعضیها خواندن فقط نوعی فرار است: فرار از دنیای روزمرّه «واقعی» به عالم خیالات، عالم کتابها. ولی کتابها خیلی از این فراتر میروند. آنها شیوهای برای کاملاً انسان بودناند.»
سانتاگ، سالها بعد، در نوشته دو صفحهای دیگری درباره دُن کیشوت باز هم به موضوع کتاب برمیگردد. سروانتِس، در فصل اول کتاب، احوالات دن کیشوت را چنین روایت میکند: «عاقبت نجیبزاده ما چنان سرگرم کتابخوانی شد که شبهای او از شام تا بام و روزهای او از بام تا شام به خواندن میگذشت، چندان که از فرط کم خوابیدن و زیاد خواندن مغزش خشک شد و کارش به جایی رسید که عقلاش را از دست داد.» (ترجمه محمد قاضی، جلد اول، ص. ۵۱)
سانتاگ مینویسد «دُن کیشوت، مانند رُمان مادام بواری، درباره تراژدی خواندن است» با این فرق که در رُمانِ واقعگرای فلوبر، به همریختگیِ تخیّل اِما به خاطر خواندن نوع کتابهایی است که میخواند، ولی در مورد دُن کیشوت، این «قهرمان زیادهروی»، مسأله به بد بودن نوعِ کتابها برنمیگردد، بلکه مشکل، صِرفاً میزان کتابهایی است که او میخواند. تخیّل دُن کیشوت از فرط خواندن مغشوش میشود، «به گروگان گرفته میشود». او میپندارد جهان در درون هر کتابی جای دارد.» هر قدمی که بر میدارد یا هر خیالی که به سرش میزند از اثر نشئه کتابهاست. بر خلاف اِما بوواری، کتاببارگیِ (bookishness) دُن کیشوت، او را به چیزی ورای فساد و تباهی تخیّل مبتلا میکند. کتاببارگیِ او جنون به بار میآورد؛ او را سخت عمیق، قهرمانخو، و به شکلی اصیل، شریف میسازد.
دُن کیشوت را آغاز رُمان مدرن خواندهاند، ولی از دید سانتاگ «دُن کیشوت نخستین و بزرگترین حماسه اعتیاد» نیز هست، هم ادبیات رسمی را پس میزَنَد و هم حماسهسرایانه به ادبیات فرامیخواند. «دُن کیشوت، کتابی تمامنشدنی است که موضوعاش همه چیز (سراسر جهان) و هیچ چیز (درون ذهن یک نفر، یعنی جنون) است.»
سروانتِس، نویسنده و راوی رُمان، خود نیز همچون دُن کیشوت بسیارخوان و کتابباره است، ولی به جای دیوانگی از نویسندگی سردرمیآورد. سانتاگ با اشاره به این نکته تأکید میکند که نویسنده پیش از هر چیز یک خواننده است، خوانندهای که بیخود و سودائی است، آداب و ترتیبی نمیداند و با وقاحت تمام، مدّعی آن است که او بهتر از نویسنده کتاب از پسِ نوشتن آن برمیآید.
Susan Sontag, Where the Stress Falls, London, Random House, 2003, pp. 109-113
ادبیّات مثل خانهای است که ما با اثاثهای خودمان وارد آن میشویم. وقتی سراغ ادبیّات میرویم، همه عواطف، غمها و شادیها و میلها و ملالهایمان هم با ما میآیند و طیّ جریانِ خواندن با ما هستند. دردهای کشیده و کُشنده، زخمها و زحمتهای زندگی، خاطره و خیالِ خوشیهای ناب و نادر، همه در درونِ ما به شکل پرسشهای بزرگ و پاسخهای ناکام درآمدهاند. ما با همه همراهان کتاب را در دست میگیریم و ورق میزنیم و پرهیبِ پرسشهایمان را پشتِ سطور آن جستوجو میکنیم.
مارسل پروست نوشت: «وقتی میخوانیم، آنچه به واقع میخوانیم، خودِ ماست». هر کس کتاب را به شکلی میدرمییابد که متفاوت از دیگری است، چون اثاثیهای که به این خانه آورده با دیگری فرق میکند، عواطف و احساسات گنگ و روشنی که رفیق راهِ کتابخوانیِ اویند، با کولهبار عاطفیِ خواننده دیگر تفاوت دارد. خواندن، فقط دیدنِ کلمات با چشم و درک الفبایی معنا نیست؛ دلِ ما، گوشت و پوستِ ما، حسّ و هوشِ عاطفیِ ما هم کتاب را میخوانند و در سکوتِ خواندن با آن حرف میزنند و به صدای آن گوش میسپرند.
بر خلاف علم و فلسفه، ادبیّات به ما چیزی «نمیآموزد.» اما کاری از دست ادبیّات برمیآید که علم و فلسفه از انجام دادناش ناتواناند: ادبیّات «احساس» برمیانگیزد، زشتی و زیبایی، رنج و راحتی، ملالتِ روزمرّه و فاجعههای ناگهانی را با واژهها تصویر میکند، میخنداندمان، میگریاندمان، میترساندمان، میلرزاندمان، مینوازدمان، میفشاردمان، یادمان میآورد، از یادمان میبَرَد، مزّه لذّتی را به ما میچشاند که تاکنون نبُردهایم، زجرِ بدبختیهایی را به ما میدهد که هنوز و هرگز بر سرمان نیامده، از جا بلندمان میکند، هوس کار و رفتاری در دلمان میاندازد که خواباش را هم تا آن موقع ندیدهایم، شرمگینمان میکند، خشمگینمان میکند: اما اینها درست همه آنچیزی است که ما برای «شناخت» و «فهم» نیاز داریم.
پروست کتاب ادبی را «فضای ابزاری بصری» میدانست «که (نویسنده) در اختیارِ خواننده گذاشته تا به او فرصتِ درک و دیدِ چیزی را بدهد که بدون این کتاب نمیتوانست آن را در درون خود ببیند.»
اندیشهها و ایدهها بیخودی و بیجا پیدا نمیشوند، این عواطف ما هستند که ما را به اندیشیدن وامیدارند و آینه «توجّه» ما را به سمت چیزهایی میگردانند که تاکنون نامرئی و نامحسوس به نظر میآمدند.
پروست، در «سدوم و عموره»، جلد پنجمِ «در جستوجوی زمانِ از دسترفته»، نوشت، ذهن آقای دو شارلوس دشت همواری مینمود که کوچکترین تصوّری از پستی و بلندی نداشت، ولی با وجود آمدنِ حسّی نیرومند و ناگهانی در درونِ او، به یکباره، «سلسه کوههایی به سختی سنگ» در ذهناش سربرآورد: «چنین است که عشق اندیشه را بهراستی دستخوش تلاطمهای آتشفشانوار میکند.» ذهن، عجایبخانه و مکانِ پیش از این ناشناختهای میشود که در آن، پیکرههای عظیمِ هیولاییِ درهمپیچیده خشم، حسادت، کنجکاوی، غبطه، نفرت، عذاب، غرور، هراس و عشق» تراشیده شدهاند. (ترجمه مهدی سحابی، ص. ۵۵۴)
ما به خواندنِ ادبیّات نیاز داریم، نه بدین خاطر که از آن نظریهها و مفهومها علمی و فلسفی یاد بگیریم، بلکه بدین سبب که کار ادبیّات، به تعبیر فلوبر، «تربیت احساسات» است.
والاییِ فرهنگ و بالندگیِ فکر، به غنا و قوّت عواطف وابسته است و به میزان حسّاسیّت و تأثرپذیریِ بالای «قوّه حسّ»، پیش میرود و بیش میشود.
رمان؛ درگیری با داوری دیگران
آدمیزاد بنا به طبیعت خود دوست دارد در برابر موقعیّتی که قرار میگیرد، پیش از هر کوششی برای فهمیدن، اول درباره آن داوری کند و به سرعت جای آن را در طبقه خوبها یا قفسه بدها مشخص نماید.
میلان کوندرا در هنر رمان مینویسد همین خصلت ذاتی آدمهاست که آنها را جذب مذهب، ایدئولوژی یا فلسفهای جزمی میکند. مذهب یا ایدئولوژی، «حاکم نهایی» و «قاضی متعالی» اند و حکم خیر و شرّ همه چیز را پیشاپیش و به طور قاطعانه صادر کردهاند. تقلیدِ دینی یا تعهّد ایدئولوژیک خیال آدم را از بابت اینکه چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است راحت میکنند و زحمت فکر کردن و تصمیم گرفتن را از دوش آدم برمیدارند. قضاوتِ اندیشیده بر اساس عقل مستقّل به همان اندازه دشوار است که انتخاب آگاهانه و مسئولانه. حُسنِ خدا یا رهبر این است که اختیارِ آدم را میبرد و برای او و به جای او اختیار میکند. مولوی میگفت من که هیچ، «چرخ با صد کار و بار» فریادش از اختیار بلند است. آرزو میکرد که کاش خدا به او اختیار نداده بود و انسان «یکراهه» و یکراست جذبِ صراط مستقیم میشد بیهیچ تردید و ترددّی. نقطه مقابلِ قضاوت، تعلیق، است و نقطه مقابلِ اختیار، تردید. تعلیق و تردید هیچ کدام با خلق و خوی طبیعی انسان سازگار نیست و شانههایش را زیر بار امانت میفشارد و میآزارد.
رُمان نمایشِ موقعیت انسان است، و از قضا به صورتی که امکانها و اختیارهای گوناگون او را نشان دهد و خواننده را از صدور حکم قطعی درباره نیک و بد ماجرا یا قهرمانها ناتوان سازد. در قصص دینی یا حکایتهای قدیمی، تعلیق و تردیدی در کار نیست، انگار روایت عالِمِ مطلق از تاریخ اند نه برآمده از تخیّل انسانِ میرا و مرز و محدودههایش.
کوندرا میگوید کسی که طالب یقین است و بیطاقت برای قضاوت، از رُمان حظّی نمیبرد.
رُمان محصول عصر مدرن است، دورانی که در آن خدای واحد و حاکم مطلق مُرده است، آدم به حال خود رها شده و چارهای جز این ندارد که با عقل خود بیندیشد و خیر را از شرّ تشخیص دهد. دُون کیشوت، که از دید کوندرا نخستین رُماننویس است، از همان دری به جهان ما وارد شد که خدا از آن بیرون رفته بود. رُمان بازتاب زمانهای است که حقّ و حقیقت هیچکدام واحد نیستند و هیچ قاضی عالی و حاکم مطلق العنانی در کار نیست. آگاهی و داوری، از این پس انسانی است، بس بسیار انسانی. معرفت و قضاوتِ هر آدمی دیدن از جایی است که او ایستاده، از چشماندازِ محدود و مخصوصِ خود او. او نمیتواند مثل خدا همه چیز را همهنگام از همه زاویهها ببیند و به آنها احاطه داشته باشد.
رُمان – از نظر کوندرا – نمایشِ محدودیّتها و ضعفهای انسانی در هر موقعیّت است، موقعیّتی که یک بار بادِ زمان میآورد و با خود میبرد و دیگر تکرار نمیشود. راوی روایت میکند نه قضاوت، اما روایتی که چندان پیچیده و لایهلایه است که خواننده را هم در قضاوت به زحمت میاندازد و کار را بر او دشوار میکند. دکارت طالب وضوح و یقین بود، ولی در سروانتس جز دودلی و دوپهلویی نمییابیم، موقعیّتهایی که هرچه هنرمندانهتر توصیف شوند، دقّت ریاضی و روشنی و سادگی خود را از دست میدهند. جهانِ رُمان، جهان ابهام و عدم قطعیّت است. خوانندهای که میخواهد به خواندنِ رُمان خطر کند، باید برای اندیشیدن نیز آمادگی خطر کردن داشته باشد. خواننده رمان لاجرم باید از حکمت تردید (sagesse de l’incertitude) برخوردار باشد.
هنر و ادبیّات چه چیزی به ما میدهند؟ لذّت!
لذّت بردن از هر اثر هنری یا متن ادبی از قضاوت زیباشناختیِ خواننده یا مخاطب هنر برمیآید. خوشایند و پسند زیباشناختی آدمی در فرایندی پیچیده، تحت تأثیر عواملی فراوان، شکل میگیرد. روشن است که قوه قضاوت فرد فقط محصول استعداد ذاتی و اکتسابی او نیست. ما انسانها گروهی زندگی میکنیم. قوه داوری ما از همزیستی و دادوستد با دیگران تأثیر میپذیرد و به فراوردهای جمعی و تاریخی بدل میگردد. امکان ندارد فردی به تنهایی قادر به تشخیص ارزشها و مجذوب زیباییهایی باشد که دیگران همه با آن بیگانهاند. ما چیزی را زیبا مییابیم و از آن حظّ میبریم که اگر نه در خور ذائقه همگان، دستکم، موافق سلیقه جمعی از آنان است. به عبارت دیگر، ادراک زیبایی نمیتواند انحصاری و شخصی باشد.
کانت در «نقد قوه حکم» شرح داد که زیبایی نه ویژگی شیء و عین خارجی که امری سراپا ذهنی است. امر زیبا فارغ از تعلق شخصی ما زیباست و زیبایی آن از حس مشترک یا عقل سلیم (common sense) برمیخیزد. بنابراین، قواعد و رموز زیبایی آن را نیز همان حس مشترک تعیین میکند و اعتبار عام میبخشد. (ایمانوئل کانت، نقد قوه حکم، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، تهران، نشر نی، ۱۳۸۱، ص. ۱۱۰ به بعد)
قضاوت انسان به زشت و زیبا خواندنِ مظاهر و اشیاء محدود نیست، بلکه اخلاق و سیاست هم به قوه داوری تکیه میکنند و بدون ارزشگذاریها و ارزشیابیهای ما معنا ندارند. عمل اخلاقی یا عمل سیاسی تجسم و تبلور قضاوت اخلاقی و سیاسی ماست.
رابرت موزیل، رماننویسِ فیلسوفمآب اتریشی و خالقِ «انسان بیخاصیت»، در عصری میزیست که ذوق هنری و شامه زیباشناختی سخت تنزل پیداکرده بود، یعنی دورانی که دو نظام توتالیتر، کمونیسم در شوروی و نازیسم در آلمان، علم و هنر را در خدمت منافع مکتبی و اهداف ایدئولوژیک خود میخواستند و دریغ کردن آزادی آفرینش و اندیشه از شهروندان به رواج ابتذال انجامیده بود. بازتابی از این وضع را در روزنوشتهای موزیل میتواند خواند: «توقع هیتلر: اینکه هنر از جنبشهای بزرگ مردمی غافل نشود.» (Robert Musil, Journeux, Paris, Seuil, 1981, vol.2, p.291) متولیان رسمی فرهنگ از رسوایی عقلستیزی و آزادیکشی شرمی نداشتند: «گوبلز درباره فرهنگ و اراده ملی: عقل هیچکاره است (فاهمه، عقل، خرد)… عقل، هرگز خلاق نیست… هیچ چیز بدیعی نمیآفریند، ‘هنر برای هنر’ باطلِ محض است: منسوخ است.» (۲/۳۴۵)
در چنین موقعیتی قوای ادراکی انسانها راکد و بیحس میشود و رشته پیوند آنها با واقعیت کم کم میگسلد: به گواهی موزیل «آلمانِ امروز به طرز وحشتناکی فاقد حسّی از واقعیت است. کار در فضائی آغاز میشود که مستی پیروزی بر آن حاکم است. ادبیاتِ مجله هیچ درکی از واقعیت ندارد. ملتی به دست یک نفر فتح شده است.» (۲/۲۳۳) در برابر گزافهخواهیها و بندگیپروریهای نظام تمامیتخواه، موزیل به یاد نخبگان میآورد که «نخستین وظیفه نویسنده آن است که در خدمتِ وطنِ خود باشد، و البته ادبیات، وطن اوست.» (۲/۴۲۳)
موزیل میاندیشد اگر اختلال در ذائقه زیبایی قدرت قضاوت را از آدمی بستاند، او لاجرم نیروی داوری و تشخیص نیک از بد خود را در اخلاق و سیاست، نیز از دست میدهد. برای موزیل ادبیات و اخلاق به هم پیوستهاند و ادبیات چیزی جز «مبارزه برای یک سرشت اخلاقی متعالی» (۲/۵۱۷) نیست: «تاریخنگاری که به رسالتی سیاسی ایمان نداشته باشد، تن به توهم میسپارد. همینطور نویسنده.» (۲/۴۱۹)
او از قول شوپنهاور، فیلسوف انحطاطاندیش آلمانی مینویسد «هنر منحط با هرچه تماس یابد آن را به انحطاط میآلاید.» (۱/۵۳) تباهی قوه قضاوت، اخلاق و سیاست و جمالیات را یکجا به مخاطره میاندازد. بنابراین، مقاومت در برابر انحطاط ادبیات و مبارزه با انحطاط و ابتذال زیباشناختی، شرطی ضروری برای پاسداری از اخلاق و سیاست است.
*برگرفته از یادداشتهای دنباله دار نویسنده در صفحه فیسبوکی اش. میان تیترها از راهک. بخش اول یادداشت در اینجا. عکس برگرفته از: Study dot com